داستان یوسف علیه السلام از نظر تورات

فارسی 6200 نمایش |

کودکی یوسف (ع)

توراتى که فعلا در دست است درباره یوسف (ع) مى گوید فرزندان یعقوب دوازده تن بودند که «راوبین» پسر بزرگتر یعقوب و «شمعون» و «لاوى» و «یهودا» و «یساکر» و «زنولون» از یک همسرش به نام «لیئه» به دنیا آمدند. اینها آن فرزندان یعقوب بودند که در «فدان آرام» از وى متولد شدند.
تورات مى گوید: یوسف در سن هفده سالگى بود که با برادرانش گوسفند مى چرانید و در خانه بچه هاى بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگى مى کرد و تهمتهاى نارواى ایشان را به پدر، گزارش نمى داد. و اما اسرائیل (یعقوب) یوسف را بیشتر از سایر فرزندان دوست مى داشت، چون او فرزند دوران پیریش بود، لذا براى خصوص او پیراهنى رنگارنگ تهیه کرد، وقتى برادران دیدند، چون نمى توانستند ببینند پدرشان یوسف را بیشتر از همه فرزندانش ‍ دوست مى دارد به همین جهت با او دشمن شدند به حدى که دیگر قادر نبودند با او سلام و علیک یا صحبتى کنند. یوسف وقتى خوابى دید و خواب خود را براى برادران تعریف کرد بغض و کینه ایشان بیشتر شد، یوسف به ایشان گفت: «گوش بدهید این خوابى که من دیده ام بشنوید، اینک در میان کشتزار دسته ها را مى بستیم، و اینک دسته من برخاسته راست ایستاد، و دسته هاى شما در اطراف ایستادند و به دسته من سجده کردند.»
برادران گفتند «نکند تو روزى بر ما مسلط شوى و یا حاکم بر ما گردى.» آتش ‍ خشم ایشان به خاطر این خواب و آن گفتارش تیزتر شد. بار دیگر خواب دیگرى دید، و براى برادران اینچنین تعریف کرد که: «من بار دیگر خواب دیدم که آفتاب و ماه و یازده کوکب برایم به سجده افتادند.» این خواب را براى پدر نیز تعریف کرد، پدر به او پرخاش کرد و گفت: «این خواب چیست که دیده اى، آیا من و مادرت و یازده برادرانت مى آییم براى تو به خاک مى افتیم؟» سپس برادران بر وى حسد بردند، و اما پدرش قضیه را به خاطر سپرد. مدتى گذشت تا اینکه برادران به دنبال چرانیدن اغنام پدر به «شکیم» رفتند، اسرائیل به یوسف گفت: «برادرانت رفته اند به شکیم یا نه؟» گفت «آرى رفته اند.» گفت «پس نزدیک بیا تا تو را نزد ایشان بفرستم.» یوسف گفت: «اینک حاضرم.» گفت: «برو ببین برادرانت و گوسفندان سالمند یا نه، خبرشان را برایم بیاور.»
او را از دره «حبرون» فرستاد و یوسف به شکیم آمد، در بین راه مردى به یوسف برخورد و دید که او راه را گم کرده است. از او پرسید «در جستجوى چه هستى؟» گفت: «برادرانم، آیا مى دانى کجا گوسفند مى چرانند؟» مرد گفت: «اینجا بودند رفتند و من شنیدم که با یکدیگر مى گفتند برویم دوثان
یوسف راه خود را به طرف دوثان کج کرد و ایشان را در آنجا یافت. وقتى از دور او را دیدند، هنوز به ایشان نرسیده، ایشان درباره از بین بردنش ‍ با هم گفتگو کردند، یکى گفت: «این همان صاحب خوابها است که مى آید. بیایید به قتلش برسانیم، و در یکى از این چاهها بیفکنیم، آنگاه مى گوییم حیوانى زشت و وحشى او را درید، آن وقت ببینیم تعبیر خوابش چگونه مى شود؟» راوبین این حرف را شنید و تصمیم گرفت «یوسف را از دست ایشان نجات دهد، لذا پیشنهاد کرد او را نکشید و دست و دامن خود را به خون او نیالایید بلکه او را در این چاهى که در این صحراست بیندازید و دستى هم (براى زدنش) به سوى او دراز نکنید.»
منظور او این بود که یوسف زنده در چاه بماند بعدا او به پدر خبر دهد بیایند نجاتش دهند. و لذا وقتى یوسف رسید او را برهنه کرده پیراهن رنگارنگش را از تنش بیرون نموده در چاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشک بود، آنگاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن نگاهشان به آن چاه بود که دیدند کاروانى از اسماعیلیان از طرف «جلعاد» مى آید، که شترانشان بار کتیراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مى روند، تا در آنجا بار بیندازند، یهودا به برادران گفت: «براى ما چه فایده دارد که برادر خود را بکشیم و خونش را پنهان بداریم بیایید او را به اسماعیلیان بفروشیم و دست خود را به خونش ‍ نیالاییم، زیرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است.» برادران این پیشنهاد را پذیرفتند. در این بین مردمى از اهل مدین به عزم تجارت مى گذشتند که یوسف را از چاه بالا آورده به مبلغ بیست درهم نقره به اسماعیلیان فروختند.
اسماعیلیان یوسف را به مصر آوردند. سپس راوبین به بالاى چاه آمد (تا از یوسف خبرى بگیرد) دید اثرى از یوسف در چاه نیست جامه خود را در تن دریده به سوى برادران بازگشت و گفت: «این بچه پیدایش نیست، کجا به سراغش بروم؟» برادران، پیراهن یوسف را برداشته بز نرى کشته پیراهن را در آن آلودند، و پیراهن خون آلود را براى پدر آورده گفتند: «ما این پیراهن را یافته ایم ببین آیا پیراهن فرزندت یوسف است یا نه؟» او هم تحقیق کرد و گفت: «پیراهن فرزندم یوسف است که حیوانى وحشى و درنده او را دریده و خورده است.» آنگاه جامه خود را در تن دریده و پلاسى در بر کرد و روزهاى بسیارى بر فرزند خود بگریست، همگى پسران و دختران هر چه خواستند او را از عزا درآورند قبول نکرد و گفت «براى پسر خود تا خانه قبر گریه را ادامه مى دهم.»

یوسف (ع) در مصر

تورات مى گوید یوسف را به مصر بردند. در آنجا «فوطیفار» خواجه فرعون که سرپرست شرطه و مردى مصرى بود او را از دست اسماعیلیان خرید و چون خدا با یوسف بود از هر ورطه نجات مى یافت. و او در منزل آقاى مصریش به زندگى پرداخت. و چون رب با او بود، هر کارى که او مى کرد خداوند در مشیتش راست مى آورد و کارش را با ثمر مى کرد، بهمین جهت وجودش در چشم سیدش و همچنین خدمتگذاران او نعمتى آمد، در نتیجه او را سرپرست خانه خود کرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزى که او را موکل به امور خانه خود ساخت دید که پروردگار خانه اش را پربرکت نمود، و این برکت پروردگار شامل همه مایملکش (چه در خانه و چه در صحراى او) شده، از همین جهت هر چه داشت به دست یوسف سپرد و به هیچ کارى کار نداشت، تنها غذا مى خورد و پى کار خود مى رفت.
تورات بعد از ذکر این امور مى گوید: یوسف جوانى زیبا و نیکو منظر بود. همسر سیدش چشم طمع به او دوخت و در آخر گفت: «باید با من بخوابى.» یوسف امتناع ورزید و بدو گفت: «آقاى من (آنقدر مرا امین خود دانسته که) با بودن من از هیچ چیز خود خبر ندارد و تمامى اموالش را به من سپرده. و او الان در خانه نیست و چیزى را جز تو از من دریغ نداشته، چون تو ناموس ‍ اوئى. با این حال من با چنین شر بزرگى چه کنم؟ آیا خدای را گناه کنم؟» این ماجرا همه روزه ادامه داشت. او اصرار مى ورزید که وى در کنارش ‍ بخوابد و با او بیامیزد، و این انکار مى ورزید. آنگاه مى گوید: در همین اوقات بود که روزى یوسف وارد اتاق شد تا کار خود را انجام دهد، و اتفاقا کسى هم در خانه نبود، ناگهان همسر سیدش ‍ جامه او را گرفت در حالى که مى گفت باید با من بخوابى، یوسف جامه را از تن بیرون آورد و در دست او رها کرد و خود گریخت.
همسر آقایش وقتى دید او گریخت اهل خانه را صدا زد که مى بینید شوهر مرا که این مرد عبرانى را به خانه راه داده که با من ملاعبه و بازى کند، آمده تا در کنار من بخوابد، و با صداى بلند مى گفت، همین که من صداى خود را به فریاد بلند کردم او جامه اش را در دست من گذاشت و گریخت، آنگاه جامه یوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد و با او در میان نهاد، و گفت این غلام عبرانى به خانه ما آمده که با من ملاعبه کند؟ همین حالا که فریادم را بلند کردم جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا به فرار گذاشت. همسر زن وقتى کلام او را شنید که غلامت به من چنین و چنان کرده خشمگین گشته یوسف را گرفت و در زندانى که اسیران ملک در آنجا بودند زندانى نمود و یوسف همچنان در زندان بماند.
ولیکن رب که همواره با یوسف بود لطف خود را شامل او کرد و او را در نظر زندانیان نعمتى قرار داد، به همین جهت رئیس زندان امور تمامى زندانیان را به دست یوسف سپرد، هر چه مى کردند با نظر یوسف مى کردند، و در حقیقت خود یوسف مى کرد، و رئیس زندان هیچ مداخله اى نمى نمود، چون رب با او بود و هر چه او مى کرد رب به ثمرش مى رساند.
تورات سپس داستان دو رفیق زندانى یوسف و خوابهایشان و خواب فرعون مصر را شرح مى دهد که خلاصه اش این است که یکى از آن دو، رئیس ساقیان فرعون، و دیگرى رئیس نانواها بود، که به جرم گناهى در زندان شهربانى، نزد یوسف زندانى شده بودند، رئیس ساقیان در خواب دید که دارد شراب مى گیرد، دیگرى در خواب دید مرغان از نانى که بالاى سر دارد مى خورند. هر دو از یوسف تعبیر خواستند یوسف رویاى اولى را چنین تعبیر کرد که دوباره به شغل سقایت خود مشغول مى شود، و درباره رویاى دومى گفت که به دار آویخته گشته مرغان از گوشتش مى خورند، آنگاه به ساقى گفت: «مرا نزد فرعون یادآورى و سفارش کن تا شاید بدین وسیله از زندان آزاد شوم.» اما شیطان این معنا را از یاد ساقى برد.

خواب فرعون

سپس مى گوید: بعد از دو سال فرعون در خواب دید که هفت گاو چاق خوش منظر از نهر بیرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد ترکیب، که بر لب آب ایستاده بودند آن گاوهاى چاق را خوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و چاق و خرم و هفت سنبله باریک و باد زده پشت سر آنها دید، و دید که سنبله هاى باریک سنبله هاى چاق را خوردند، این بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامى ساحران مصر و حکماى آن دیار را جمع نموده داستان را برایشان شرح داد، اما هیچ یک از ایشان نتوانستند تعبیر کنند. در این موقع رئیس ساقیان به یاد یوسف افتاد، داستان آنچه را که از تعبیر عجیب او دیده بود براى فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا یوسف را احضار کنند، وقتى او را آوردند هر دو خواب خود را برایش گفته تعبیر خواست.
یوسف گفت: «هر دو خواب فرعون یکى است، خدا آنچه را که مى خواهد بکند به فرعون خبر داده هفت گاو زیبا در خواب اول و هفت سنبله زیبا در خواب دوم یک خواب است و تعبیرش هفت سال است، و هفت گاو لاغر و زشت که به دنبال آن دیدى نیز هفت سال است، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطى است. این است تعبیر آنچه که فرعون مى گوید، خداوند براى فرعون هویدا کرده که چه باید بکند، هفت سال آینده سالهاى سیرى و فراوانى در تمامى سرزمینهاى مصر است، آنگاه هفت سال مى آید که سالهاى گرسنگى است، سپس آن هفت سال فراوانى فراموش شده گرسنگى مردم را تلف مى کند، و این گرسنگى نیز هفت سال و از نظر شدت بى نظیر خواهد بود، و اما اینکه فرعون این مطلب را دو نوبت در خواب دید براى این بود که بفهماند این پیشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سریعا آن را پیش خواهد آورد. حالا فرعون باید نیک بنگرد، مردى بصیر و حکیم را پیدا کند و او را سرپرست این سرزمین سازد، آرى فرعون حتما باید این کار را بکند و مامورینى بر همه شهرستانها بگمارد تا خمس ‍ غله این سرزمین را در این هفت سال فراخى جمع نموده انبار کند، البته غله هر شهرى را در همان شهر زیر نظر خود فرعون انبار کنند و آن را محافظت نمایند، تا ذخیره اى باشد براى مردم این سرزمین در سالهاى قحطى، تا این سرزمین از گرسنگى منقرض نگردد.»
تورات سپس مطالبى مى گوید که خلاصه اش این است: فرعون از گفتار یوسف خوشش آمد، و از تعبیرى که کرد تعجب نموده او را احترام کرد، و امارت و حکومت مملکت را در جمیع شؤون به او سپرد، و مهر و نگین خود را هم به عنوان خلعت به او داد، و جامه اى از کتان نازک در تنش کرده طوقى از طلا به گردنش آویخت و بر مرکب اختصاصى خود سوارش نمود، و منادیان در پیشاپیش مرکبش به حرکت درآمده فریاد مى زدند: رکوع کنید (تعظیم) پس از آن یوسف مشغول تدبیر امور در سالهاى فراخى و سالهاى قحطى شده مملکت را به بهترین وجهى اداره نمود. و نیز مطلب دیگرى عنوان مى کند که خلاصه اش این است که: وقتى دامنه قحطى به سرزمین کنعان کشید یعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوى سرزمین مصر سرازیر شده از آنجا طعامى خریدارى کنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور یوسف رسیدند، یوسف ایشان را شناخت ولى خود را معرفى نکرد، و با تندى و جفا با ایشان سخن گفت و پرسید: «از کجا آمده اید؟» گفتند: «از سرزمین کنعان آمده ایم تا طعامى بخریم.» یوسف گفت: «نه، شما جاسوسان اجنبى هستید، آمده اید تا در مصر فساد برانگیزید.»
گفتند: «ما همه فرزندان یک مردیم که در کنعان زندگى مى کند، و ما دوازده برادر بودیم که یکى مفقود شده و یکى دیگر نزد پدر ما مانده، و مابقى الان در حضور توایم، و ما همه مردمى امین هستیم که نه شرى مى شناسیم و نه فسادى.» یوسف گفت: «نه به جان فرعون قسم، ما شما را جاسوس تشخیص داده ایم، و شما را رها نمى کنیم تا برادر کوچکترتان را بیاورید، آن وقت شما را در آنچه ادعا مى کنید تصدیق نمائیم.» فرزندان یعقوب سه روز زندانى شدند، آنگاه احضارشان کرده از میان ایشان شمعون را گرفته در پیش روى ایشان کند و زنجیر کرد و در زندان نگهداشت، سپس به بقیه اجازه مراجعت داد تا برادر کوچکتر را بیاورند. یوسف دستور داد تا خورجینهایشان را پر از گندم نموده پول هر کدامشان را هم در خورجینش گذاشتند.
فرزندان یعقوب به کنعان بازگشته جریان را به پدر گفتند. پدر از دادن بنیامین خوددارى کرد و گفت: «شما مى خواهید فرزندان مرا نابود کنید، یوسف را نابود کردید، شمعون را نابود کردید، حالا نوبت بنیامین است؟ چنین چیزى ابدا نخواهد شد. چرا شما به آن مرد گفتید که ما برادرى کوچکتر از خود نزد پدر داریم؟»
گفتند: «آخر او از ما و از کسان ما پرسش نمود و گفت: آیا پدرتان زنده است؟ آیا برادر دیگرى هم دارید؟ ما هم ناگزیر جواب دادیم، ما چه مى دانستیم که اگر بفهمد برادر کوچکترى داریم او را از ما مطالبه مى کند؟» این کشمکش میان یعقوب و فرزندان همچنان ادامه داشت تا آنکه یهودا به پدر میثاقى سپرد که بنیامین را سالم برایش برگرداند، در این موقع یعقوب اجازه داد بنیامین را ببرند، و دستور داد تا از بهترین هدایاى سرزمین کنعان نیز براى عزیز مصر برده و همیانهاى پول را هم که او برگردانیده دوباره ببرند، فرزندان نیز چنین کردند. وقتى وارد مصر شدند وکیل یوسف را دیدند و حاجت خود را با او در میان نهادند و گفتند: «پولهایشان را که در بار نخستین برگردانیده بودند باز پس ‍ آورده و هدیه اى هم که براى او آورده بودند تقدیم داشتند.» وکیل یوسف به ایشان خوش آمد گفت و احترام کرد و پول ایشان را دوباره به ایشان برگردانید، شمعون را هم آزاد نمود، آنگاه همگى ایشان را نزد یوسف برد، ایشان در برابر یوسف به سجده افتادند و هدایا را تقدیم داشتند، یوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار کرد، و از سلامتى پدرشان پرسید، فرزندان یعقوب بنیامین، برادر کوچک خود را پیش بردند او بنیامین را احترام و دعا کرد، سپس دستور غذا داد، سفره اى براى خودش و سفره اى دیگر براى برادران و سفره اى هم براى کسانى که از مصریان حاضر بودند انداختند.
آنگاه به وکیل خود دستور داد تا خورجینهاى ایشان را پر از گندم کنند و هدیه ایشان را هم در خورجینهایشان بگذارند، و طاس عزیز مصر را در خورجین برادر کوچکترشان جاى دهند. وکیل یوسف نیز چنین کرد. وقتى صبح شد و هوا روشن گردید، بارها را بر الاغ ها بار کرده برگشتند. همینکه از شهر بیرون شدند، هنوز دور نشده بودند که وکیل یوسف از عقب رسید و گفت: «عجب مردم بدى هستید، این همه به شما احسان کردیم، شما در عوض طاس مولایم را که با آن آب مى آشامد و فال مى زند دزدیدید.» فرزندان یعقوب از شنیدن این سخن دچار بهت شدند و گفتند: «حاشا بر ما از اینگونه اعمال! ما همانها هستیم که وقتى بهاى گندم بار نخستین را در کنعان داخل خورجینهاى خود دیدیم، دوباره برایتان آوردیم. آن وقت چطور ممکن است از خانه مولاى تو طلا و یا نقره بدزدیم؟ این ما و این بارهاى ما، از بار هر که درآوردید او را بکشید، و خود ما همگى غلام و برده سید و مولاى تو خواهیم بود.»
وکیل یوسف به همین معنا رضایت داد، به بازجوئى خورجینها پرداخت، و بار یک یک ایشان را از الاغ پائین آورده باز نمود و مشغول تفتیش و بازجوئى شد، البته او خورجین برادر بزرگ و سپس سایر برادران را بازجوئى کرد و در آخر خورجین بنیامین را تفتیش کرد و طاس را از آن بیرون آورد. برادران وقتى دیدند که طاس سلطنتى از خورجین بنیامین بیرون آمد، لباسهاى خود را در تن دریده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته هاى خود را تکرار و با قیافه هایى رقت آور عذرخواهى و اعتراف به گناه نمودند، در حالى که خوارى و شرمسارى از سر و رویشان مى بارید، یوسف گفت: «حاشا که ما غیر آن کسى را که متاع خود را در بارش یافته ایم بازداشت کنیم، شما مى توانید به سلامت به نزد پدر بازگردید.»
یهودا نزدیک آمد گریه و تضرع را سرداد و گفت: «به ما و پدر ما رحم کن.» آنگاه داستان پدر را در جریان آوردن بنیامین بازگو کرد که «پدر از دادن او خوددارى مى کرد و به هیچ وجه حاضر نمى شد، تا آنکه من میثاقى محکم سپردم که بنیامین را به سلامت برگردانم، و اضافه کرد که ما بدون بنیامین اصلا نمى توانیم پدر را دیدار کنیم، پدر ما هم پیرى سالخورده است، اگر بشنود که بنیامین را نیاورده ایم در جا سکته مى کند، آنگاه پیشنهاد کرد که یکى از ما را به جاى او نگهدار و او را آزاد کن، تا بدین وسیله چشم پیر مردى را که با فرزندش انس گرفته، پیرمردى که چندى قبل فرزند دیگرش را که از مادر همین فرزند بود از دست داده روشن کنى.»

دیدار پدر

تورات مى گوید: یوسف در اینجا دیگر نتوانست خود را در برابر حاضرین نگهدارد، فریاد زد که «تمامى افراد را بیرون کنید و کسى نزد من نماند.» وقتى جز برادران کسى نماند، گریه خود را که در سینه حبس کرده بود سرداده گفت: «من یوسفم آیا پدرم هنوز زنده است؟»
برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت افتاده بودند. یوسف به برادران گفت: «نزدیک من بیایید.»
مجددا گفت: «من برادر شما یوسفم و همانم که به مصریان فروختید، و حالا شما براى آنچه کردید تاسف مخورید و رنجیده خاطر نگردید، چون این شما بودید که وسیله شدید تا من بدینجا بیایم، آرى خدا مى خواست مرا و شما را زنده بدارد، لذا مرا جلوتر بدینجا فرستاد، آرى دو سال تمام است که گرسنگى شروع شده و تا پنج سال دیگر اصلا زراعتى نخواهد شد و خرمنى برنخواهد داشت، خداوند مرا زودتر از شما به مصر آورد تا شما را در زمین نگهدارد و از مردنتان جلوگیرى کند و شما را از نجاتى بزرگ برخوردار و از مرگ حتمى برهاند، پس شما مرا بدینجا نفرستاده اید بلکه خداوند فرستاده، او مرا پدر فرعون کرد و اختیاردار تمامى زندگى او و سرپرست تمام کشور مصر نمود. اینک به سرعت بشتابید و به طرف پدرم بروید و به او بگویید پسرت یوسف چنین مى گوید که: به نزد من سرازیر شو و درنگ مکن و در سرزمین «جاسان» منزل گزین تا به من نزدیک باشى، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و گاوهایت و همه اموالت را همراه بیاور، و من مخارج زندگیت را در آنجا مى پردازم، چون پنج سال دیگر قحطى و گرسنگى در پیش داریم، پس حرکت کن تا خودت و خاندان و اموالت محتاج نشوید، و شما و برادرم اینک با چشمهاى خود مى بینید که این دهان من است که با شما صحبت مى کند، پس باین همه عظمت که در مصر دارم و همه آنچه را که دیدید به پدرم خبر مى دهید، و باید که عجله کنید، و پدرم را بدین سامان منتقل سازید.»
آنگاه خیره به چشمان بنیامین نگریست و گریه را سر داد. بنیامین هم در حالى که دست به گردن یوسف انداخته بود به گریه درآمد. یوسف همه برادران را بوسید و به حال همه گریه کرد.
تورات مطلبى دیگر مى گوید که خلاصه اش این است که یوسف براى برادران به بهترین وجهى تدارک سفر دید و ایشان را روانه کنعان نموده، فرزندان یعقوب نزد پدر آمده او را به زنده بودن یوسف بشارت دادند و داستان را برایش تعریف کردند، یعقوب خوشحال شد و با اهل و عیال به مصر آمد، که مجموعا هفتاد تن بودند، وقتى به سرزمین جاسان، از آبادى هاى مصر رسیدند یوسف از مقر حکومت خود سوار شده به استقبالشان آمد، وقتى رسید که ایشان هم داشتند مى آمدند، با یکدیگر معانقه نموده گریه اى طولانى کردند، آنگاه یوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا منزل داد، فرعون هم بى نهایت ایشان را احترام نموده و امنیت داد، و از بهترین و حاصل خیزترین نقاط، ملکى در اختیار ایشان گذاشت، و مادامى که قحطى بود یوسف مخارجشان را مى پرداخت، و یعقوب بعد از دیدار یوسف هفده سال در مصر زندگى کرد.

 

منـابـع

حسین فعال عراقی- داستانهای قرآن و تاریخ انبیا در المیزان

سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏11 صفحه 356-357

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد