اثبات فطری بودن دین و خداشناسی با توجه به داستان حضرت ابراهیم علیهالسلام
فارسی 7828 نمایش |قرآن اعجاز به خرج می دهد و داستان را از حضرت ابراهیم (ع) نقل می کند که جزء قدیمترین پیغمبران است قبل از مسیحیت و یهودیت، از ابراهیم جوان هم نقل می کند، از ابراهیم به صورت یک کسی که به علل خاصی از جامعه دور بوده است. این خیلی نکته فوق العاده ای است که قرآن مخصوصا این داستان را نقل می کند که ابراهیم به یک علل خاصی از اجتماع و جامعه دور بوده و در غار زندگی می کرده، برای اولین بار که این جهان را می بیند، هنگامی که ستارهای نورانی را می بیند نظرش را بیش از همه جلب می کند، می گوید: «هذا ربی؛ رب من این است.» (انعام/ 76) (حال یا به صورت استفهام و یا به صورت قبول) رب من، گرداننده من، پرورش دهنده من، مدبر من این است. یک وقت مشاهده می کند که بعد از مدت کمی جایش عوض شد و افول کرد، می بیند که آن خصلتی که در خودش هست که دنبال رب برای خودش می رود، یعنی مقهور بودن، مربوب بودن و مسخر بودن، در این هم که درباره او گفت «هذا ربی» هست. گفت: من افول کنندگان را دوست ندارم. «لااحب الافلین» ماه را که بزرگتر بود دید، گفت: «هذا ربی» وقتی دید ماه هم همان خصلت خودش از مربوبیت را دارد تعجب کرد. حس می کند ربی دارد اما این نیست. عجب! این بار هم که اشتباه کردم. «لئن لم یهدنی ربی» اگر رب واقعی، مرا هدایت نمی کرد سخت گمراه شده بودم.
خورشید را می بیند:این پروردگار من است، این بزرگ است ولی وقتی افول نمود «هذا ربی هذا اکبر فلما افلت؛ این پروردگار من است، این بزرگ است ولی افول نمود.» (انعام/ 78) یک دفعه دست از همه اینها شست، یعنی حسابهایش را کرد، خیلی حساب ساده ای هم هست: همه اینهایی که من می بینم یک جورند (گفت: سودا چنین خوش است که یکجا کند کسی، همه این اشیاء در حرکتند و مسخرند و گردش داده می شوند، یعنی عالم را به صورت یک واحد مربوب دید.
قرآن می گوید فکر انسان اولی هم می رسد به این مطلب که همه عالم یکجا حکم یک مربوب را دارند، پس رب، آن است که خصلت اینها را نداشته باشد: «و جهت وجهی للذی فطر السموات و الارض؛صورتم را به روی کسی متوجه می کنم که آسمانها و زمین را آفرید.» (انعام/ 79) آیه ذر نیز بیانگر همین مطلب است. «و اذ اخذ ربک من بنیآدم من ظهورهم ذریتهم و اشهدهم علی انفسهم ا لست بربکم قالوا بلی؛ به یاد آر هنگامی که خدای تو در پشت فرزندان آدم ذریه آنها را برگرفت و آنان را بر خود گواه ساخت که من پروردگار شما نیستم؟ همه گفتند: بلی.» (اعراف/ 172) قرآن می گوید این امر مربوط به تعلیم و تربیت و غیره نیست، انسان بدوی و اولی و انسان وسط و انسان نهایی، همه در این جهت یکسان هستند و این جزء فطرت انسان است: «الست بربکم؛ آیا من پروردگار شما نیستم؟!» یعنی انسان احساس می کند که خودش و هر چه که خصلتی مانند خصلت او را دارد مربوب است و رب غیر مربوب دارد، چون ربی که مربوب باشد او باز جزء مربوبهاست.
وقتی که یک مطلب، چنین پایه منطقی دارد، یعنی منطق هم کافی بوده که بشر را برساند به آنجا، این چه بیماری است که انسان برود دنبال این جور توجیه و تحلیلها؟! این مثل این است که درب این سالن باز است، یک وقت می بینیم یک آقایی در این سالن پیدا شد، بعد بگوییم آیا این آقا از سوراخ زیر این کولر آمد؟ آیا دیوار را سوراخ کرد؟ سقف را سوراخ کرد؟ می گویند در باز است، از در آمد. یک وقت "در" قفل است، وقتی آدمی می بیند یک انسان اینجا سبز شد، می رود گوشه و کنارها را بگردد، اما وقتی که در باز است این یک بیماری است که آدمی فکر کند که آن انسان از کدام سوراخ وارد شد. حال آیا منطق قرآنی قویتر است یا منطق کسانی که منشأ دین را در چیزهای دیگر می دانند؟ قرآن مخصوصا مثال را برای ابراهیم ذکر می کند، ابراهیمی که تا حدود شانزده سالگی در جایی بوده که عالم را ندیده بوده و جز غار جای دیگر نبوده. می گوید انسان ابتدایی. در واقع می خواهد بگوید ابتدایی ترین انسانها، یعنی فطرت بی آلایش انسان همان انسان ابتدایی ابتدایی، با فطرت خودش این گونه حکم می کند، یعنی این ساده ترین مسائل است. این یک جهت.
جهت دوم این که آیا انسانهای ابتدایی همین نظم حیرت انگیز را در عالم نمی دیدند؟ انسان ابتدایی درخت نمی کاشت؟ وقتی که می دید یک هسته ای، یک شیء خیلی ساده ای زیر زمین می رود، بعد به صورت درختی در می آید و بعد این همه برگها، گلها، شکوفه ها و میوه ها می دهد، اینها تعجبش را بر نمی انگیخت؟ آیا تشکیلات وجود خودش را نمی دید؟ همین نظم ها حیرت بشر اولیه را بر نمی انگیخت که بگوییم همین ها موجب گرایش انسان به خدا و مذهب بوده است؟ حال شما بگویید غلط، آیا اینها برای اینکه این فکر را در بشر به وجود بیاورد کافی نبوده؟ چطور با بودن این همه مبنا برای فکر بشر، با باز بودن چنین درهای منطقی و فکری، ما اینها را ندیده بگیریم، بعد بگوییم آیا ترس سبب شد که بشر به فکر خدا افتاد؟ آیا جهل و نشناختن علل حوادث سبب شد؟ اینکه مردگان را خواب میدیده و به دوگانگی روحها رسیده سبب شد؟
وقتی که یک چنین دری باز است این چه جنونی است و چه علتی دارد که انسان برود دنبال اینها؟! و نباید برود، یعنی یکچنین مبنای فکری و منطقی داشته است. اولا برای بشر ابتدایی هم این مقدار کافی است برای اینکه فکر خدا برای او پیدا شود، و ثانیا تاریخ نشان می دهد که در همان دوره هایی هم که اینها می گویند "دوره ما قبل تاریخ" آن مقداری که آثار تاریخی هست، بشرهای خیلی متفکر وجود داشته اند (به قول ما پیغمبران و به قول اینها فیلسوفان) که کافی بوده همان ها تذکر را به بشر بدهند.
می توانیم بگوییم جهل بشر نسبت به یک سلسله از مبانی باعث شد که فکر بشر راه غلط پیدا کند. جهلی و اعتقاد فطری به علیت، چون اگر اعتقاد به علیت نباشد جهل تنها کافی نیست. قدم اول این است که بشر می گوید این حادثه نمی تواند بدون علت باشد، ذهن بشر، حتی ذهن یک بچه سه چهار ساله، وقتی به حادثه ای برخورد می کند دنبال سبب و علت آن می رود، مثلا یک بچه سه چهار ساله وقتی می بیند صدایی پیدا شد حال تداعی معانی است یا چیز دیگر، هر چه می خواهید بگویید می گردد این طرف و آن طرف، می خواهد ببیند علت آن چیست، یعنی ذهنش قبول نمی کند که صدا خود به خود پیدا شده باشد. پس بشر اولیه همیشه دنبال علت میرفته است.
اما قدم دوم: قدم دوم یک قدم بسیار ساده ای است، یک قدمی نیست که باید قرن بیستم رسیده باشد تا فکر بشر به آن برسد که خود آن علت چگونه پدید آمده (مسأله علت علت) و بعد این مسأله پیش می آید که آیا یک چیز است که علت همه این اشیاء است یا چنین چیزی نیست؟ این سؤال، خیلی به زودی برای بشر طرح می شود، وقتی هم که سؤال طرح بشود آن حرفی که قرآن می گوید، در فطرت انسان است، می گوید از این جهت که بشر مربوبیت را، یعنی تغییر را می بیند (وقتی که می بیند اشیاء تغییر می کنند و بدون آنکه خودشان بخواهند می آیند و می روند) دنبال عامل تغییر می رود.
چون آن هایی را که جستجو می کند می بیند همه به همین درد مبتلا هستند، یعنی حس می کند که در ناصیه همه اینها نوشته شده که خود این هم یک متغیری است که قدرتی و قدرتهایی بر آن حکومت می کند و محکوم و مربوب و تحت تأثیر شیء دیگر است، فورا این فکر برای او پیدا می شود که آیا یک قدرتی که آن فقط حاکم باشد و محکوم نباشد، تغییر دهنده باشد ولی تغییر نکند، وجود دارد یا وجود ندارد؟ این فکر، خیلی طبیعی است. اینکه «فکر منطقی» فکری است که صد در صد درست است یا درست نیست؛ آن یک مسأله است و اینکه منطق انسان را هدایت کرده باشد مسأله دیگری است.
منطق گاهی انسان را به یک جایی هدایت می کند، ولو به غلط هم هدایت کند، بالاخره فکر است که آدمی را هدایت کرده، یعنی انسان از درون خودش هدایت شده، یعنی دستگاه ادراکی، او را به آنجا رسانده نه عاملی ماورای دستگاه ادراکی؛ در مسأله سکون زمین و حرکت خورشید، این یک غلط بود، ولی همان دستگاه ادراکی چندین هزار سال بشر را به این غلط گرفتار کرده بود نه عاملی بیرون از او، که حالا که این غلط از آب درآمده برویم ببینیم که آیا علتش خواب دیدن بوده یا چیز دیگر؛ خیر، بشر حس دارد، فکر دارد، بر اساس احساس های خودش یک فکری می کند؛ چشم به حسب ظاهر می دید زمین تکان نمی خورد و خورشید اندکی بالا آمد و بعد بیشتر بالا آمد، و انسان خیال کرد که حسش اشتباه نکرده؛ دیگر علتی ماورای دستگاه ادراکی و فکری وجود ندارد.
پس حرف ما این است که برای این مسائل، همیشه علتی ماورای منطق و دستگاه ادراک جستجو کردن چرا؟ هنگامی ما باید برویم به دنبال علتی ماورای دستگاه ادراک و فکر که از نظر دستگاه ادراکی و فکری هیچ گونه توجیهی نداشته باشیم، بگوییم چون هیچ گونه توجیهی ندارد پس امری غیر از دستگاه ادراکی عامل آن بوده است. آنچه که اینها می گویند "جهل" غیر از آن چیزی است که شما می گویید. مسأله این نیست که بشر فکر و استدلال می کرده ولی در استدلالش اشتباه کرده، همان جهلی که یک فیلسوف در فلسفه خودش و یک عالم در علم خودش دارد. جهلی که اینها می گویند یعنی جهلی که صرفا یک واهمه است، مثلا بشر خواب می دیده، در خواب دوگانگی خودش را احساس می کرده و بعد خیال می کرده که پس همه اشیاء جان و روح دارند. مثلا آمدن باران را فورا منتسب می کرده به یک چیزی و اسمش را می گذاشته "خدا" همان اصل علیت است.
این ها به خاطر عدم آگاهی از علل واقعی مادی، فورا منتسب می کردند به یک عامل ماورای طبیعت. نه، اینها یک مقدار را که مسأله اصل علیت است قبول می کنند، یعنی در بیان اینها هم (مخصوصا در بیان اگوست کنت) این جهت هست که بشر از اول در مقام تعلیل برآمده، ولی فکر بشر را در همینجا متوقف کردند و رفتند دنبال اوهام. گویی فکر بشر از اینجا یک قدم آن طرفتر نرفته است، فقط اصل علیت را قبول کردند، دیگر از آن بیشتر پیش نرفتند، کأنه بشر بیش از این نمی توانسته فکر کند و همینجا ایستاده است، و چون فکر نتوانسته این قضیه را حل کند بشر فرضیاتی و صرفا اوهامی که با هیچ فکر و منطقی جور در نمی آید ساخته است، یعنی نه غلطی است منطقی، بلکه فقط جای وهم و جای فرضی است که وهم انسان می کند. ما می گوییم نه، این تفکر منطقی بشر بوده از اول تا آخر که او را به آنجا رسانده، اگر فرض هم بکنیم اشتباه است از نوع اشتباه منطقی است، یعنی فکر و منطق بشر، او را به این اشتباه رسانده است.
منـابـع
مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 186-179
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها