کراماتی از یک مرد خدا، در ملاقات با سید محمدعلی طباطبایی

فارسی 4709 نمایش |

مرحوم آقای سید محمدعلی طباطبایی  غیور و متعصب در دین و در امر به معروف و نهی از منکر و جهاد دینی ساعی بوده و در زمان تسلط انگلیسها بر عراق ایشان را دو سال زندانی کردند: و از خصوصیات ایشان آنکه اوقات تشرف به حرم مطهر در عتبات عالیات بجز نماز و دعا و زیارت با کسی سخن نمی فرمود و اگر کسی از ایشان پرسشی  می کرده، جواب نمی داد و خلاف ادب می دانسته و به اشاره می فرموده بیرون حرم بپرس. روزی بر سجاده نشسته می بیند شیخی که (ظاهرا بعدا نامش را شیخ محمدعلی گفته بود) سابقه ای از او هیچ نداشته و او را ندیده بود، می آید می فرماید سید محمدعلی! برخیز و منزلی برای من تدارک کن با اینکه سید مرحوم عادتا در حرم مطهر به هیچیک از بزرگان اعتنایی نمی کرده، به ناچار به ایشان می گوید اطاعت می کنم. از حرم خارج می شود منزلی که در کوچه مقبره مرحوم شریف العلماء آمادگی داشته ایشان را آنجا می برد و سفارش می فرماید منزلی خالی و تمیز و ایشان را در آنجا جای می دهد و مراجعت می کند. فردایش  به قصد زیارت آن شیخ می رود،  پس از نشستن آن شیخ، مقداری از خرده گچهایی که گوشه حجره ریخته بوده برمی دارد و در دست سید می ریزد، آنگاه می فرماید نظر کن چیست؟

می بیند تماما جواهرات پر قیمت است. آنگاه می فرماید: اگر لازم داری بردار و ببر. سید  می فرماید لازم ندارم، آن را پس گرفته و می ریزد و به حالت اولیه برمی گردد. همان روز یا روز دیگر به سید می گوید برویم زیارت قبر «حــــر»، از کنار شط پیاده می رفتند، پس  آن شیخ به روی آب رفته وسط آن که رسید وضو می گیرد و به سید می گوید شما هم بیایید اینجا وضو بگیرید. سید می گوید: من نمی توانم  روی آب راه بروم پس آن شیخ وضو را تمام کرده برمی گردد نزد سید و چون قدری راه پیمودند ناگاه مار عظیمی دیده می شود که رو به آنها می آورد. سید سخت مضطرب و وحشتناک شده. شیخ می گوید:  آیا ترسیدی؟ سید گفت: بلی خیلی هم می ترسم، فرمود: نترس نزدیک که شد فرمود: «یا حیه! مت باذن الله، ای مار! به اذن خدا بمیر». مار از حرکت افتاد و من تعجب بسیار کردم. فردا صبح گفتم بروم تحقیق کنم آیا ماری بوده یا به نظر من آمده و آیا واقعا مرده  یا موقتا بی حس شده و بعد از رفتن ما رفته است. رفتم در همان محل دیدم لاشه اش را جانورها خورده اند و مقداری از آن هنوز باقی بود. یقین کردم کار شیخ حقیقت داشته. رفتم برای ملاقات شیخ تا وارد شدم فرمود: خوب کردی رفتی برای تحقیق مار، البته عین الیقین بهتر است. همان روز یا روز دیگر فرمود برویم زیارت اهل قبور ( قبرستان کربلا را وادی ایمن می گویند). چون به وادی ایمن رسیدیم و مشغول قرائت فاتحه شدیم، رسیدیم به محلی فرمود: مرا اینجا دفن کن. من حرف او را جدی نگرفتم. سپس فرمود: میل داری برویم  نجف زیارت حضرت امیر علیه السلام؟ گفتم بلی، فرمود دستت را در دست من گذار و چشم را برهم گذار. پس از فاصله کمی فرمود: چشم باز کن. دیدم در صحن مقدس حضرت امیر علیه السلام هستیم، با هم حرم مطهر مشرف شده پس از نماز و زیارت و دعا بیرون آمدیم. فرمود: میل داری  امشب را نجف بمانیم یا برگردیم کربلا؟ گفتم برگردیم بهتر است. باز دستم را گرفت و چشم بر هم گذاشتم طولی نکشید چشم باز کردم در کربلا بودم. ایشان به منزل خود رفت من هم رفتم منزل خود و خوابیدم. صبح که برخاستم به قصد ملاقات شیخ آمدم چون وارد شدم دیدم صاحب منزل گریان است و می گوید: «انا لله و انا الیه راجعون» شیخ مرحوم  شد. چون وارد حجره شدم، دیدم خودش رو به قبله خوابیده خوابی که دیگر بیداری ندارد. ظاهرا آن شیخ یکی از ابدال بوده که مأموریت الهی داشته برای تقویت ایمان سید مرحوم پاره ای از آیات الهی را به او نشان دهد.

منـابـع

شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت - از صفحه 273 تا 275

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها