ایراد به اینکه تاریخ علم است و بیان اینکه تاریخ علم نیست این دلیل است که تاریخ به جزئی و (امر) شخصی تعلق می گیرد و حال آنکه علم به کلی، و به عبارت دیگر علم یعنی کشف قوانین کلی درباره هر چیزی، در صورتی که تاریخ، جزئی است چون مورخ فقط وقایع جزئی و شخصی را نقل می کند. این در واقع بحث این است که در گذشته اکثر مورخین نقل وقایع می کردند بدون اینکه تحلیلی از وقایع کرده و آنها را تحت یک ضابطه کلی و علمی درآورند. در دوره های بعد مثل دوره ابن خلدون، و در دوره اروپا تاریخ را به صورت یک علم و یک فلسفه در آوردند، یعنی خواستند برای تاریخ ضوابطی بیان کنند آیا این ممکن است یا نه؟
در این باره دو عقیده وجود دارد: اول آنکه اگر بخواهیم در تاریخ تنها به وقایع جزئی اکتفا کنیم، پس مورخ می شود وقایع نگار و چنین تاریخی مفید فایده نیست از طرف دیگر برخی می گویند که اگر تاریخ را کلی گرفتیم تبدیل به امور انتزاعی می شود اما باید گفت که این قول دوم اشکالی ندارد زیرا، اصل مطلب این است که ما در موارد دیگر که ضابطه کلی به دست می آوریم، این ضابطه در واقع از چه به دست می آید؟ اینجا آن بیانی که فلاسفه اسلامی می کنند خیلی رساتر است می گویند ما گاهی در افرادی مشترکاتی می بینیم و ما به الامتیازهایی اولا اگر افراد از یکدیگر امتیاز نداشته باشند و صددرصد یکی باشند اصلا کثرت پیدا نمی کنند ولی در عین حال که اشیاء با همدیگر کثرت دارند گاهی میان افراد برخی گروهها یک جهت وحدتی هم هست که اگر جهت وحدت، ذاتی بود یعنی مربوط به طبیعت آنها بود ما آنها را "نوع" واحد می شماریم مثل اینکه هیچ دو فردی از افراد انسان صددرصد شبیه یکدیگر نیستند حتی دو برادر دوقلو با هم اختلاف دارند ولی در عین حال افراد انسان وجه مشترک هایی با یکدیگر دارند که وقتی آن وجه مشترک ها را تحلیل می کنیم به یک وجه مشترک ذاتی می رسیم، یعنی در همه اینها یک طبیعت و یک ماهیت کشف می کنیم و می گوییم این وجه مشترک و خصلتی که همه اینها دارند وابسته به آن ماهیت مشترک و آن طبیعت مشترک و آن نوعیت است، به این دلیل است که در علوم می توانیم ضابطه و قانون کلی به دست بیاوریم مثلا در تشریح و فیزیولوژی، بدن یک انسان (برای کشف یک ضابطه کلی)، کافی نیست چون ممکن است همان انسان استثنائی باشد، اتفاقا دو قلبی باشد یا قلبش در طرف راستش باشد، ولی اگر چند انسان را تجربه کردند، دیگر آن، الگو می شود برای همه انسانها، زیرا مشخصات آنها جهات مشترک انسانهاست.
در باب تاریخ اگر ما دنبال کلیت تاریخ می رویم باز باید برگردیم به انسان یا فرد انسان و یا جامعه انسان چون تاریخ را انسانها به وجود می آورند، حال بر مبنای اصالت جامعه یا اصالت فرد، در این جهت فرق نمی کند قائل به اصالت فرد شویم، تاریخ را انسانها به وجود می آورند، انسانها از برخی جهات اختلاف با یکدیگر دارند ولی جهات مشترک هم دارند آنگاه اگر انسانها پنج قرن پیش کاری کرده باشند و انسانهایی که در این زمان هستند کاری دیگر، مسلما حوادثی که به وجود آورده اند نمی تواند صددرصد مشابه باشد ولی ممکن است جهات مشترکی وجود داشته باشد عین آنچه که درباره انسانهای پنج قرن پیش تجربه کرده ایم کافی است که آن تجربه را درباره انسانهای امروز جاری بدانیم و آن را تعمیم دهیم. مثلا بگوییم رومی ها در دو هزار سال پیش چنین کردند و ما همان راهی را می رویم که آنها رفتند و به فلان نتیجه رسیدند، قطعا ما هم به همان نتیجه می رسیم چون تشابهی میان رفتار آنها و رفتار ما هست و هر دو انسانیم یا اگر بخواهیم در (ارتباط با) جامعه انسان بگوییم، می گوییم بین جامعه آنها و جامعه ما شباهت هست، بنابراین از تجربه ای که درباره آن جامعه داریم برای جامعه خودمان که مشابه آن جامعه است نتیجه گیری می کنیم.
پس اگر از ما بپرسند به چه دلیل قائل به کلیت می شوید، می گوییم به این دلیل که به وجود آورنده تاریخ، انسانها هستند و انسانها در شرایط مساوی، همسان کار می کنند، با اینکه جهات اختلاف داریم ولی از فلان جهت و فلان جهت مساوی هستیم و چون در شرایط مساوی با آنها قرار گرفتیم و نتیجه رفتار آنها اینجور بوده نتیجه رفتار ما هم اینجور خواهد شد. این، جهتی است که به آن جهت می گوییم ما می توانیم تاریخ را تعمیم دهیم یا به تعبیری که قدمای ما می گویند: "حکم الامثال فیما یجوز و فیما لا یجوز واحد" یعنی اموری که مشابه یکدیگرند حکمشان در آنچه جایز و رواست و در آنچه نارواست مانند یکدیگر است، یعنی اگر اموری با یکدیگر مشابه شدند هر چه بر آنها رواست بر اینها رواست و هر چه بر آنها نارواست بر اینها نارواست این، جهت تعمیم تاریخ است.
تفاوت تاریخ با دیگر علوم، اما آن جهتی که تاریخ را با علوم دیگر متفاوت می کند این است که با اینکه این اصل کلی در مورد تاریخ و غیر تاریخ به یک نحو صدق می کند ولی چون موضوع تاریخ "انسان" است و این موضوع، موضوع پیچیده ای هست تشخیص مسائلی که به طبیعت انسان یا طبیعت جامعه مربوط است از مسائلی که جنبه شخصی و تصادفی دارد کار مشکلی است این دیگر به ما که مطالعه کننده هستیم برمی گردد نه به طبیعت انسان، یعنی زندگی انسان قانون دارد و قانونش کلیت دارد ولی موضوع مطالعه مشکل است بعضی موضوعات مطالعه مثل موضوع ریاضیات است؛ در ریاضیات از باب اینکه موضوع مطالعه انسان، مفروضات ساده ذهن است ذهن به سادگی اینها را تصور می کند و به سادگی هم حکمش را کشف می کند، ولی همینها وقتی که وارد طبیعت بی جان می شود، مشکل می شود، وارد طبیعت جاندار مثل گیاه می شود مشکلتر می شود، وارد حیوان که می شود از جاندار هم مشکل تر می شود، وارد انسان که می شود پیچیده تر می شود، وارد جامعه انسان که می شود از همه پیچیده تر و یک کلاف سردرگم می گردد.
ملاک تعمیم دهی تر این است که درباب تاریخ اگر ما می گوییم "تاریخ علم است" ریشه اش (طبیعت) انسان است پس آن جهتی که سبب می شود ما تاریخ را به مثابه یک "علم" بدانیم به این معنا که تاریخ می تواند یک "علم" باشد این است که تاریخ نیز طبیعت کلی دارد، طبیعت کلی مربوط به انسان اما آن جهتی که سبب می شود تاریخ هنوز جنبه احتمالی داشته باشد پیچیده بودن موضوع آن است ولی انسان تا حدود زیادی می تواند وقایع را تعمیم بدهد. نمی گوییم بشر صددرصد قادر شده قوانین تاریخ را کشف کند ولی تا حدود زیادی می تواند وقایع را تعمیم بدهد. بنابراین "تعمیم" را نمی شود به کلی نفی کرد.