اسلام آوردن ابوذر

فارسی 3449 نمایش |

«جندب ابن جناده» غفاری نام ابوذر پیش از اسلام آوردن «جندب ابن جناده» بوده، چهارمین یا پنجمین فردی است که اسلام آورد، بنابه قول اهل سنت چهارمین نفر و بنا به قول دیگران پنجمین نفر است. بخاری و ابن اثیر روایت کرده اند وقتی خبر بعثت پیغمبر (ص) در قبیله «غفار» به ابوذر رسید به برادر خود گفت: به این دره برو و از این مردی که می گوید پیغمبر (ص) است و از آسمان و غیب به او خبر می رسد خبر بگیر و سخن او را بشنو سپس برگرد و به من گزارش بده. برادر ابوذر به مکه آمده و سخنان پیامبر را شنید سپس نزد ابوذر رفته و این چنین خبر داد: دیدم او را در حالیکه مردم را به اخلاق نیکو و فضایل اخلاقی سفارش می کرد و سخنانی می گفت که شعر و خیال نیست بلکه حقیقتی استوار است.
وقتی ابوذر گزارش مختصر برادر خود را شنید چون آنچه می خواست را در آن نیافت. گفت: سخنی نگفتی که مرا قانع کند، سپس خود بار سفر را بسته و روانه مکه شد. وقتی به مجسد الحرام رسید چون پیغمبر را نمی شناخت و از طرفی هم نمی خواست از قریش خبر او را بگیرد احتمالا از ترس جان خود یا مطلبی از این قبیل لذا همانجا ماند تا شب شد و خواب چشمانش را فرا گرفت؛ ناگزیر در همان محوطه خوابید. علی ابن ابی طالب (ع) از کنار ابوذر می گذشت که چشمش به او افتاد؛ دانست که مردی غریب است، ابوذر به همراه امام راه افتاد و آن شب را در پناه علی (ع) گذراند. فردا مجددا به مسجد الحرام آمده و تمام طول روز را در مسجد گذراند اما باز هم توفیق دیدار پیغمبر نصیبش نشد. باز شب شده و در همانجا خوابید. این بار نیز علی (ع) از کنار او گذر کرده بیدارش کرد و همراه خود برد. روز سوم نیز همین اتفاق افتاد اما این بار وقتی حضرت (ع) ابوذر را بیدار کرد، از او پرسید: به من نمی گویی برای چه به مکه آمده ای؟ ابوذر گفت: با من پیمان می بندی مرا راهنمایی کنی؟ حضرت (ع) فرمود: بله. ابوذر گفت: این مرد (یعنی پیغمبر اکرم (ص)) کیست و چه می گوید؟ امام (ع) فرمود: او پیغمبر و فرستاده خداست، فردا صبح با من بیا تا تو را نزد او ببرم چون من چیزی دیده ام که می ترسم قریش زیانی به تو وارد سازد. وقتی صبح شد حضرت (ع) به راه افتاده و ابوذر با ترس و احتیاط از پشت سر وی حرکت می کرد تا اینکه به محضر پیغمبر اکرم (ص) رسیدند. ابوذر وقتی سخنان حق پیغمبر را شنید اسلام آورد و با آن حضرت عهد کرد هیچ گاه از یاد خدا غافل نشود و سخنی نگوید مگر اینکه حق باشد هر چند آن سخن تلخ (و به زیان او) باشد. بعد از آن پیغمبر به او فرمود به قبیله خود بازگشته و ایشان را به اسلام دعوت کن.
لازم به تذکر است که ابوذر پیش از اسلام آوردن بت پرست نبوده بلکه از حنفا و یگانه پرستان بوده است. داستان موحد شدن او نیز از قرار زیر است:
پیش از آنکه ابوذر یکتاپرست شود بت پرست بود و همان بتی را می پرستید که قبیله اش «بنی غفار» می پرستیدند. نام آن بت «مناه» بود روزی ابوذر مقداری شیر برای مناه آورد و جلوی آن گذاشت سپس به گوشه ای رفته و مخفی شد تا ببیند مناه با شیر، چه می کند. پس از مدتی دید روباهی آمده و شیر را خورده سپس روباه پای خود را بلند کرد و بر بت بول کرد! ابوذر با دیدن این صحنه یکه خورد و به فکر فرو رفت: «آیا بتی که نمی تواند از خود دفاع کند می تواند به حال من سودمند باشد؟» دیدن این صحنه باعث شد ابوذر دست از بت پرستی برداشته و یگانه پرست شود، در پی حنفای زمان خود درآمده و از مذهب ایشان پیروی نماید. تا جائی که در برخی روایات آمده است او پیش از اسلام آوردن نیز نماز می خواند و هر گاه از او می پرسیدند به کدام جهت نماز می خوانی؟ می گفت: به همان جهت که خدا مرا متوجه آن کرد. زندگی او به همین منوال می گذشت تا زمانی که پیامبر ظهور کرده و طبق آنچه شرح دادیم مسلمان شد.
البته نقلی که گذشت مربوط به اهل سنت و از بخاری و امثال ایشان است. اما داستان اسلام آوردن ابوذر از قول شیعه به قرار زیر است:
مرحوم صدوق و کلینی از امام صادق (ع) پیرامون اسلام آوردن ابوذر داستانی به این مضمون می آورند: همانا اباذر در دره «مر» گوسفند می چرانید که گرگی سمت راست گوسفندانش آمد و به آنها حمله کرد ابوذر با چوبدستی گرگ را دور کرد مجددا گرگ از سمت چپ آمد، ابوذر دوباره او را راند و به گرگ گفت: من گرگی پلیدتر از تو ندیدم. گرگ به سخن آمده و گفت: بدتر از من، مردم مکه هستند که خدای عزوجل پیغمبری بسوی ایشان فرستاده و آن ها او را تکذیب کرده و دشنامش می دهند. این سخن در ابوذر اثر گذاشت، به زنش گفت: خورجین و مشک آب و عصای مرا بده. سپس راه مکه را پیش گرفت... (وقتی به مکه رسید) بر سر چاه زمزم آمد، دلو را در چاه انداخت به جای آب شیر بیرون آمد، با خود گفت: این جریان مرا بدانچه گرگ گفته است راهنمایی می کند و می فهماند آنچه را که من به دنبال آن آمده ام به حق و درست است. شیر را نوشید به گوشه مسجد آمد و دید همچنان که گرگ گفته بود، جمعی از قریش در آنجا دور هم حلقه زده و به پیامبر دشنام می دهند، همچنان از آن حضرت سخن گفته و دشنام دادند تا وقتی که در آخر روز ابوطالب آمد، به محض آمدن او به یکدیگر گفتند: از سخن خودداری کنید که عمویش آمد، ابوطالب با ایشان سخنانی گفت سپس بلند شده و بیرون رفت ابوذر به دنبال ابوطالب افتاده فردای آن روز به همراه او به خانه حمزه رفتند، حمزه از او به خداوندی خدا و رسالت پیامبر شهادت گرفت وقتی شهادت داد او را به منزل جعفر برد او هم چنین کرد و ابوذر را به خانه ی علی (ع) برد او هم کار جعفر را تکرار کرده و بعد به همراه یکدیگر به منزل پیامبر (ص) رفتند آنجا پس از اظهار شهادتین پیامبر به ابوذر فرمود: ای ابوذر به بلاد خویش بازگرد، عموزاده ات از دنیا رفته و هیچ وارثی جز تو ندارد پس مال او را برگیر و پیش خانوده ات بمان تا کار ما آشکار شود. ابوذر بازگشت و آن مال را گرفت و پیش خانواده اش ماند تا امر رسول خدا (ص) آشکار گردید. (روضه کافی (ترجمه شده) ج 2- ص 122- مناقب- ج 1- ص 99 امالی شیخ صدوق ص 287).

منـابـع

علی دوانی- تاریخ اسلام از آغاز تا هجرت

سیدهاشم رسولی محلاتی- درسهایی از تاریخ تحلیلی اسلام جلد 3

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها