نقد نسبت معرفت و وجود در تفکر کانت از منظر فلسفه اسلامی (مبانی)

دکارت

فلسفه جدید اروپایی، چنانکه معروف است با دکارت (1650- 1596) آغاز می شود و سر آغاز فلسفه دکارت این عبارت معروف اوست که «من فکر می کنم، پس هستم.» دکارت با تمسک به این مبدا و مبنای متیقن، می کوشد تا خود را از شک فراگیری که ذهن او را از همه سو محاصره کرده بود رهایی دهد.
مفسران و مورخان فلسفه از عبارت «من فکر می کنم...» نکات فلسفی و منطقی بسیاری دریافته اند. از جمله این نکته که در این عبارت که کلید فلسفه دکارت و در واقع کلید فلسفه جدید غرب است، شناسایی مقدم بر هستی قرار گرفته و «هست بودن» از «فکر کردن»، نتیجه گرفته شده و این سنگ اول بنای جدایی «معرفت شناسی» از «هستی شناسی» و آغاز اصالت بخشیدن به شناسایی در مقابل هستی و متفرع دانستن هستی شناسی از معرفت شناسی است.
فلسفه دکارت و دکارتیان که به «عقلی مذهبان» موسوم گشته اند، چنانکه می دانیم به نتایج غربی انجامید و مشکلات تازه ای پدید آورد. در مقابل «عقلی مذهبان»، «تجربی مذهبان» قد برافراشتند. اینان که غالبا انگلیسی بودند، در بحث معرفت، مفاهیم فطری را که اساس فلسفه های دکارتی بود انکار کردند و معتقد شدند که ذهن آدمی در آغاز، به منزله لوح صافی است و بر این لوح جز داده های حسی، یعنی آنچه از طریق تجربه حسی عاید می شود، هیچ چیز نقش نمی بندد. این مذهب فلسفی در انگلستان با جان لاک (1704- 1632) شکل گرفت و با جرج بارکلی (1753- 1685) پاره ای از نتایج شگفت انگیز خود را آشکار کرد و سرانجام در فلسفه حسی دیوید هیوم (1776- 1711) به اوج خود رسید، یعنی همه لوازم و نتایجی را که منطقا در درون خود داشت به ظهور رسانید.

مبانی معرفت شناسی هیوم

هیوم با صراحت و شجاعت، خود را یک تجربی مذهب تمام عیار معرفی کرد و مدعی شد آدمی در معرفت، قواره ای غیر از «حس» ندارد و موارد و مصالح او در ساختن بنای معرفت، چیزی جز داده های حسی بیواسطه، که وی آنها را «انطباعات حسی» می نامید نیست و جز این هرچه هست یا «تصوراتی » است که بازگشت آنها به همان انطباعات حسی است و یا اموری موهوم و خیالی است که ذهن در درون خود و به اقتضای طبیعت خود، بر حسب قواعدی روانشناختی از قبیل «عادت» و «تداعی معانی» ساخته و ربطی به عالم واقع و خارج از ذهن ندارد. بر این اساس، هرچه در خزانه معرفت ماست می باید به حس عرضه گردد و به محک تجربه حسی آزموده شود اگر مجرای حسی ورود آن به ذهن، در نهایت، شناخته نشد، می باید بی اعتبار و فاقد ارزش واقع نمایی اعلام شود.
نتیجه این رهیافت فلسفی این شد که مفاهیم معقول و مفاهیم کلی و ضروری که در ظرف حس و تجربه حسی نمی گنجیدند پایه و اساس و اعتبار خود را از دست دادند و از صحنه معرفت آدمی طرد شدند. از جمله این مفاهیم، «جوهر» بود، اعم از مادی و نفسانی، که چون به عنوان جوهر هیچ گاه در آیینه حس نمودار نمی گشت و بلکه همواره از طریق اعراض خود بر حواس عرضه می شد، انکار شد و آنچه باقی ماند تنها اعراضی بود که به صورت کیفیات محسوس در ذهن پدید می آمد، کیفیاتی که با انکار جوهر، دیگر ممکن نبود آنها را حتی «عرض» نامید و «عرض» دانست، زیرا عرض همواره عرض چیزی است که همان جوهر است و با انکار جوهر، عرض نیز مفهومی بلاوجه خواهد شد.
مفهوم فلسفی دیگری که از عرصه معرفت کنار نهاده شد، مفهوم «علیت» بود. علیت به عنوان یک رابطه ضروری و دائمی میان دو طرف علت و معلول، امری نبود که در حس و تجربه حسی بگنجد، زیرا چنانکه اشاره کردیم امر محسوس همواره جزئی و موقت است و حس کلیت و ضرورت را بر نمی تابد. داده های حسی، صرفا و حداکثر مشعر بر دو صورت حسیند که معمولا و عادتا در پی یکدیگر احساس می شوند و به هیچ وجه «رابطه» میان آن دو را نشان نمی دهند. علیت، مفهومی است غیر حسی که به رابطه ای کلی و ضروری میان علت و معلول اطلاق می شود و اصولا هیچ نوعی «رابطه» و «نسبت»ی در حس، به عنوان رابطه و نسبت، در قالب یک صورت و یک داده حسی قابل نمایش نیست و علیت یکی از مصادق این قاعده کلی است.

نتایج بی اعتباری مفاهیم عقلی

مذهب اصالت تجربه به نتایج تکان دهنده ای منجر شد. با انکار جوهر، نه تنها وجود مستقل اشیاء و اجسام در خارج از ذهن ما، ناموجه و بی اعتبار شد، بلکه وجود جوهری به نام «نفس» یا «روح» نیز، از آن حیث که جوهر است انکار شد و حتی آدمی نتوانست برای اثبات هویت و «این همانی» و تشخیص شخص خود نیز پایه و اساسی معتبر به دست آورد.
با انکار اصل علیت شیرازه ذهن نیز از هم گسیخت و کار بدانجا رسید که هیوم مدعی شد اگر شما تا کنون چیزی به نام نان خوریده اید و بر اثر آن سیر شده اید، به هیچ وجه نمی توانید معتقد شوید که اگر هم اکنون یا فردا نیز نان بخورید سیر خواهید شد، زیرا نه در اثبات اینکه «نان» همیشه خواص ثابت و واحدی خوهد داشت برهان حسی دارید و نه در اثبات اینکه میان «خوردن نان» و «سیر شدن»، رابطه ای ضروری و کلی و دائمی وجود دارد موفق خواهید شد.
هیوم خود می گوید: «... در مورد تجارب گذشته می توان گفت که نسبت به خصوص همان اشیاء و امور و در همان زمان وقوع آنها معرفت قطعی و مستقیم حاصل می کنیم. ولی آیا این امر مستلزم آن است که این تجارب را به زمان آینده و امور دیگر نیز تسری دهیم که تا آنجا که ما می دانیم با موضوع تجارب گذشته صرفا شباهت صوری و ظاهری دارند؟ این است مسئله عمده ای که من بر آن اصرار دارم. نانی که قبلا خورده ام مرا تغذیه کرده است. یعنی جسمی دارای چنان خواص محسوس معین در آن هنگام دارای چنین قوه نهانی بوده، ولی آیا ما را می رسد که از این امر نتیجه بگیریم که گرده نان دیگری در زمان دیگر نیز به همان نحو مغذی است؟»
با بی اعتبار شدن مفاهیمی مانند «جوهر» و «علیت» نه تنها دانشی به نام «مابدالطبیعه» بلا موضوع و باطل اعلام شد، بلکه «علم»، یعنی علم تجربی نیز که در زمان ظهور مذهب تجربی در کمال رونق و رواج و درخشندگی بود و حتی تجربی مذهبان در انتخاب مبانی و روشهای فلسفی خود به شدت تحت تاثیر آن قرار داشتند، ناموجه و نامبین می نمود.

ایده الیسم و شکاکیت ؟؟؟؟؟؟؟ تجربه گرایی افراطی

از «آمپریسم» دو مولود شگفت انگیز و نادلخواه پدید آمد، ایده آلیسم و شکاکیت. ایده آلیسم از آنجا نتیجه شده که تجربی مذهبان در اثبات اینکه داده های حسی، ناشی از اشیاء عالم خارج و حاکی از آنها هستند ناتوان بودند. داده ها حسی، به خودی خود، جز انطباع حسی، هیچ نیستند و هیچ انطباع حسی، به عنوان یک انطباع حسی، نمی تواند بر وجود شیئی در عالم خارج از ذهن که آن انطباع را به وجود آورده است، دلالت کند. اثبات عالم خارج از ذهن، و اعتقاد به اینکه مدرکات حسی باز نمود اشیاء عالم خارجند مستلزم قبول اصل علیت است که در فلسفه هیوم، جایی ندارد. از سوی دیگر با انکار مفاهیمی از قبیل «علیت» و «جوهر»، هم در اصل وجود اشیاء تردید حاصل می شود و هم در نوع رابطه ثابتی که ممکن است میان اشیاء وجود داشته باشد و این همان «شکاکیت» است.

مبانی معرفت شناسی کانت

ایمانوئل کانت (1804- 1724)، چنانکه خود گفته است با مشاهده این نتایج تکان دهنده از خواب جزمی بیدار شد و قدم در راه فلسفه نقادی گذاشت. او با هیوم در مبادی و مبانی اختلافی نداشت، چنانکه خود می گفت: «در اینکه شناسایی ما بالتمام با تجربه شروع می شود شبهه ای نمی توان داشت.»
اما چون نمی خواست به نتایج حاصل از فلسفه هیوم، تسلیم شود بلافاصله در پی این عبارت، آورده است که: اما اینکه هر معرفت ما با تجربه آغاز می شود، دلیل بر این نیست که تمام معرفت ما ناشی از تجربه باشد.
کانت به خودی و درستی دریافته بود که اگر مانند هیوم معتقد شویم که در خزانه معرفت ما، هیچ عنصری غیر از داده های حسی وجود ندارد، در آن صورت «علم» ناممکن خواهد شد. «علم»، بدان معنی که در قرن هفدهم در فیزیک و مکانیک به دست نیوتن، صورت بندی شده و در قرن هجدهم کمال یافته و الگوی فعالیت همه دانشمندان علوم طبیعی شده بود محتاج یک سلسله قضایای «کلی» و «ضروری» بود و اثبات اعتبار این قضایا در مذهب اصالت تجربه، ناممکن می نمود.
کانت برای آنکه عناصر دیگری را، علاوه بر داده ها حسی، در معرفت داخل کند، ناچار، معتقد شد که «کلیت» و «ضرورت» که لازمه معرفت و خصوصا معرفت علمی است، برخاسته از ساختار خود ذهن است و آدمی در فرآیند معرفت، از ذهن خود نیز سهمی در میان می گذارد و معرفت، حاصل مشارکت و مساهمت توأمان دو چیز است، یکی مدرکات حسی و تجربی ناشی از تاثیر عالم خارج بر ذهن و دیگری عناصری که از پیش در ذهن موجود است و ذهن آنها را به عنوان «پیشینی» (a priori) هم در مرحله «احساس» و هم در مرحله «فهم» در کار می آورد. چنین است که کانت معتقد می شود که ذهن در مرحله «احساس» دو عنصر «زمان» و «مکان» را از خود و به عنوان عناصر پیشینی شهود حسی، اضافه می کند و در مرحله «فهم» نیز دوازده مفهوم محض یا غیر تجربی را به عنوان «مقولات پیشینی فاهمه» از جانب ذهن در معرفت وارد می کند تا بتواند معرفت را از آفت و آسیب شکاکیت که نتیجه ناگزیر آمپریسم هیومی است نجات دهد اینجاست که کانت، مفاهیم معقولی مانند «علیت»، «جوهر»، «وحدت»، «کثرت»، «وجود» و «وجوب» را که به صورت داده حسی در ذهن نمودار نمی شوند، در جدول مقولات فاهمه جای می دهد و آنها را مفاهیم پیشینی یعنی مقدم بر تجربه ذهن می داند و از جمله لوازم ذاتی و ساختاری ذهن می شمارد و این شیوه نگرش به مسئله معرفت و این نحوه حل مسئله را، شیوه «استعلائی» (transcendental) نام می دهد.

فنومن و نومن از نظر کانت

بنا به آنچه گفتیم، کانت معتقد است که آنچه به عنوان معرفت در ذهن ما صورت می بندد، دیگر تصویری دست نخورده از عالم واقع و خارج نیست، بلکه تصویری است ساخته مشترک ذهن و عالم خارج، که آن را «پدیدار» یا «فنومن» (Phenomenon) می نامد و به آنچه مستقل از ذهن و جدا از دخالت عناصر پیشینی زمان و مکان و دوازده مفهوم محض فاهمه است «ذات معقول» یا «نومن» (noumenon) نام می دهد و معتقد می شود که ما هرگز «نومن» را به عنوان «شیء فی نفسه»، چنانکه در خارج از ذهن ماست، نمی توانیم بشناسیم و شناخت معتبر ما، به شناخت پدیداری منحصر و محدود است و ذهن هرگز نمی تواند مدعی شناخت نفس الامر و اشیاء فی نفسه می شود.

مفهوم وجود در نظام معرفتی کانت

در میان دوازده مقوله معرفت ساز کانتی یا دوازده مفهوم محض فاهمه که در حکم قالبهای پیش ساخه ذهن در مواجهه با عالم خارج است، آنچه مخصوصا در آن مقاله مورد توجه و منظور نظر ماست، مقوله «وجود» است. در نظر کانت مفهوم «وجود» در نظام معرفتی ما امری پدیداری است و پدیداری بودن آن بدین معنی است که تابع ساختار و شرایط ذهن ماست و به همین سبب نمی توان آن را نفس الامر و اشیاء فی نفسه، چنانکه هستند، اطلاق کرد و تنها می باید آن را از اوصاف اشیاء چنانکه در ذهن ما هستند و بر ما نمودار می شوند دانست. می توان پدیداری بودن مفهوم موجود را مورد تامل و تحقیق قرار داد و نتایج حاصل از آن را بررسی کرد. اعتقاد به پدیداری بودن معرفت دقیقا بدین معنی است که ما هیچ یک از مفاهیم مربوط به اشیاء و روابط. نسب و احکام حاکم بر آنها را، نه بی واسطه، بلکه به واسطه احساس و فهم خودمان، که تابع شرایط ساختاری ذهن ماست درک می کنیم و نمی توانیم حکم کنیم که آنچه ما در ذهن خویش درک می کنیم همان است که در خارج از ذهن ما نیز هست.


Sources :

  1. فصلنامه فلسفی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران- شماره 1 صفحه 63- 67

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/114926