غدیریه فقیه عماره یمنی (فضایل)

عماره یمنی

عماره یمنی، با شهامتى کامل از حریم مقدسات انسانى دفاع مى کرد، و پاس احترام و منادمت دوستان سابق و ولى نعمت خود را بحق رعایت مى کرد، در موارد متعددى با اولیاء امور و نودولتان پرغرور به مقابله برخاست، بدان حد که تقدیر و تمجید همگان را برانگیخت. از جمله، روزى با ابوسالم یحیى بن احدب بن ابى حصیبه شاعر، در کاخ لؤلؤ، در خدمت نجم الدین ایوب بن شادى حضور داشتند، و این اجتماع بعد از وفات خلیفه عاضد بود. ابن ابى حصیبه، قصیده اى براى شادباش نجم الدین انشاد کرد و گفت:
یا مالک الأرض لا أرضى له طرفا *** منها و ما کان منها لم یکن طرفا
قد عجل الله هذی الدار تسکنها *** و قد أعد لک الجنات و الغرفا
تشرفت بک عمن کان یسکنها *** فالبس بها العز و لتلبس بک الشرفا
کانوا بها صدفا و الدار لؤلؤة *** و أنت لؤلؤة صارت لها صدفا
ترجمه: «اى شاه گیتى! و نه درخورت آنم که گویم شاه مصرى، که مصرت در آستین باشد. اینک در این کاخ دلپذیر بیارام، بوستانها و کاخهاى دگر از پى مهیا باشد. این کاخ دلاویز از تو شرافت؟؟؟ نى ساکنان پیشین، با این کاخ، جامه عزت و ارجمندى در پوش که کاخ را هم جامه شرافت باشد. آنان در این کاخ چون صدف بودند و کاخ لؤلؤ. اینک تو لؤلوئى و کاخت صدف باشد.»
فقیه عماره قصیده اى بر رد او گفت از این قرار:
أثمت یا من هجا السادات و الخلفا *** و قلت ما قلته فی ثلبهم سخفا
جعلتهم صدفا حلوا بلؤلؤة *** و العرف ما زال سکنى اللؤلؤ الصدفا
و إنما هی دار حل جوهرهم *** فیها و شف فأسناها الذی وصفا
فقال لؤلؤة عجبا ببهجتها *** و کونها حوت الأشراف و الشرفا
فهم بسکناهم الآیات إذ سکنوا *** فیها و من قبلها قد أسکنوا الصحفا
و الجوهر الفرد نور لیس یعرفه *** من البریة إلا کل من عرفا
لو لا تجسمهم فیه لکان على *** ضعف البصائر للأبصار مختطفا
فالکلب یا کلب أسنى منک مکرمة *** لأن فیه حفاظا دائما و وفا
ترجمه: «خطا گفتى. اى که سادات و خلفا را بر شمارى. آنچه در عیب آنان گفتى یاوه بود. گفتى چون صدف در میان لؤلؤ جا کردند، اى نادان. همه دانند که لؤلؤ را جاى در صدف بود. کافى است که گوهر جانشان در آن مأوى داشت، ببالید و شفاف شد، ستایش همگان بر گوهر جان بود. از آن گفت: لؤلوئى باشد در شاهوار، که از جلوه آن در شگفت شد، جلوه اى که از شرافت ساکنان برفزود. آیات خدا بودند که روزى چند در این کاخ شریف مأوا گرفتند، از آن پیش مأوایشان مصحف شریف الهى بود. جوهر فرد را تابشى چو خورشید است، اما جز خردمندان در نیابند. اگر در وجود اینان تجسم نمى یافت، پرتو آن جوهر فرد، چشمها را خیره مى ساخت. اى سگ! و سگ از تو کرامت و معرفتش بیش باشد، چرا که در پاس ولى نعمت خود باوفا و بردوام باشد.»

ماتم خلفای فاطمی

مقریزى گوید: «خدا را بر این شیر مرد باوفا که بحق و حقیقت پاس ولى نعمت خود بداشت، فقیه عماره، هماره چنین بود، و به همین جهت بود که در راه جانبدارى از دوستان و ندیمان پیشین مقتول شد، که سیره دوستان مخلص همین است. خدایش رحمت کناد و گناهانش بیامرزاد.»
فقیه عماره، قصائدى دارد که در رثا و ماتم خلفاى فاطمى سروده، باشد که حق نعمت را ادا کرده باشد، از جمله قصیده اى که چنین شروع مى گردد:
لا تندبن لیلى و لا أطلالها *** یوما و إن ظعنت بها أجمالها
و اندب هدیت قصور سادات عفت *** قد نالهم ریب الزمان و نالها
درست معالمهم لدرس ملوکهم *** و تغیرت من بعدهم أحوالها
ترجمه: «دیگر بر معشوقه ات لیلى اشک میفشان ناله مزن و نه بر خاکستر اجاق، اگر چه از جوارت خیمه بر کند. ناله بزن سیلاب اشک روان کن بر سادات این کاخ که پى سپر انقلاب زمانه گشتند. آثار و نشانش کهنه شد، از آن رو که کاخ نشینان کهنه گشتند، از پس آنان اوضاع و احوال دگرگون شد.»
و از همین قصیده است:
رمیت یا دهر کف المجد بالشلل *** و جیده بعد حسن الحلی بالعطل
سعیت فی منهج الرأی العثور فإن *** قدرت من عثرات الدهر فاستقل
جدعت مارنک الأقنى فأنفک لا *** ینفک ما بین قرع السن و الخجل
هدمت قاعدة المعروف عن عجل *** سعیت مهلا أما تمشی على مهل
لهفی و لهف بنی الآمال قاطبة *** على فجیعتها فی أکرم الدول
قدمت مصر فأولتنی خلائفها *** من المکارم ما أربى على الأمل
قوم عرفت بهم کسب الألوف و من *** کمالها أنها جاءت و لم أسل
و کنت من وزراء الدست حین سما *** رأس الحصان یهادیه على الکفل
و نلت من عظماء الجیش مکرمة *** و خلة حرست من عارض الخلل
یا عاذلی فی هوى أبناء فاطمة *** لک الملامة إن قصرت فی عذلی
بالله در ساحة القصرین و ابک معی *** علیهما لا على صفین و الجمل
و قل لأهلیهما و الله ما التحمت *** فیکم جراحی و لا قرحی بمندمل
و ما ذا عسى کانت الإفرنج فاعلة *** فی نسل آل أمیر المؤمنین علی
هل کان فی الأمر شی ء غیر قسمة ما *** ملکتم بین حکم السبی و النقل
و قد حصلتم علیها و اسم جدکم *** محمد و أبوکم غیر منتقل
مررت بالقصر و الأرکان خالیة *** من الوفود و کانت قبلة القبل
فملت عنها بوجهی خوف منتقد *** من الأعادی و وجه الود لم یمل
أسلت من أسفی دمعی غداة خلت *** رحابکم و غدت مهجورة السبل
أبکی على ما تراءت من مکارمکم *** حال الزمان علیها و هی لم تحل
دار الضیافة کانت أنس وافدکم *** و الیوم أوحش من رسم و من طلل
و فطرة الصوم إذ أضحت مکارمکم *** تشکو من الدهر حیفا غیر محتمل
و کسوة الناس فی الفصلین قد درست *** و رث منها جدید عندهم و بلی
و موسم کان فی یوم الخلیج لکم *** یأتی تجملکم فیه على الجمل
و أول العام و العیدین کم لکم *** فیهن من و بل جود لیس بالوشل
و الأرض تهتز فی یوم الغدیر کما *** یهتز ما بین قصریکم من الأسل
و الخیل تعرض فی وشی و فی شیة *** مثل العرائس فی حلی و فی حلل
و لا حملتم قرى الأضیاف من سعة ال *** أطباق إلا على الأکتاف و العجل
و ما خصصتم ببر أهل ملتکم *** حتى عممتم به الأقصى من الملل
کانت رواتبکم للذمتین و لل *** - ضیف المقیم و للطاری من الرسل
ثم الطراز بتنیس الذی عظمت *** منه الصلات لأهل الأرض و الدول
و للجوامع من إحسانکم نعم *** لمن تصدر فی علم و فی عمل
و ربما عادت الدنیا فمعقلها *** منکم و أضحت بکم محلولة العقل
و الله لا فاز یوم الحشر مبغضکم *** و لا نجا من عذاب الله غیر ولی
و لا سقی الماء من حر و من ظمأ *** من کف خیر البرایا خاتم الرسل
و لا رأى جنة الله التی خلقت *** من خان عهد الإمام العاضد بن علی
أئمتی و هداتی و الذخیرة لی *** إذا ارتهنت بما قدمت من عملی
تالله لم أوفهم فی المدح حقهم *** لأن فضلهم کالوابل الهطل
و لو تضاعفت الأقوال و اتسعت *** ما کنت فیهم بحمد الله بالخجل
باب النجاة هم دنیا و آخرة *** و حبهم فهو أصل الدین و العمل
نور الهدى و مصابیح الدجى و مح *** - ل الغیث إن ربت الأنواء فی المحل
أئمة خلقوا نورا فنورهم *** من محض خالص نور الله لم یفل
و الله ما زلت عن حبی لهم أبدا *** ما أخر الله لی فی مدة الأجل
ترجمه: «اى روزگار! بازوى مجد و شرافت شکستى، زر و زیور از سینه اش باز کردى. در راه و روش چنان لغزیدى که از پا فتادى، اگر با قدرت بر سر پا خاستى از لغزش خود معذرت بجوى. بینى ارجمندت را بریدى، اینک انگشت ندامت به دندان گیر، از شرمسارى سر بالا مکن. با شتاب، اساس مکرمت و سخاوت منهدم کردى، آرامتر. آرامش و نرمش بهترین شیوه رفتار است. واى بر من از آتش دل و بر آرزومندان یکسر که گرامیترین دولت روزگار از پا در آمد. جانب مصر گرفتم، پستان پر شیرش بنمود چندان مکرمت و کمال دوشیدم که از آرزوها فزون بود. جوانمردانى که آلاف الوف عطا کردند، کمال جوانمردى بین که من دست سؤال برنکشیدم. بر کنار شاه نشین نشیمن داشتم، آنگاه که خیل لشکر صف به صف بودند.از امیران لشکر کرامت و مهر دیدم، صفائى که عارضه کدورتها بشست. اى که در مهر خاندان فاطمه ام به نکوهش گیرى، نکوهشت باد، اگر در نکوهش من سستى گیرى.
خدا را. لختى در رواقهاى قصر زرین و کاخ لؤلؤ بگرد و با من ناله و زارى سر کن. نه بر پهنه جمل و صفین. به ساکنان قصر برگو به خدا سوگند، جراحت دل التیام نگیرد، در دم شفا نیابد. سپاه فرنگ با آل على امیر مؤمنان، کى بدتر از این مى کرد. تفاوت جز این بود که آنان به اسیرى مى بردند و شما به اسیرى می فروشید. در اکناف قصر چرخیدم، همه جا را وحشتبار دیدم، پیش از این قبله آمال میهمانان بود. از بیم خرده گیران، رخ برتافتم، اما چهره مهرم رخ برنتابید. از تأسف اشک بر رخسارم دوید که پایگاه رفعتتان مهجور و خالى بود. بر فتوت و آزادگى شما مى گریم و مى نالم، روزگار بگشت، آزادگى شما در صفحه گیتى برقرار ماند. رواق مهمانخانه ات بزمگه واردین بود، اینک در و دیوارش وحشت آفرین است. عید فطر، از آن روز که عظمت شما قربانى شد، از گردش روزگار گله ها دارد. دیگر از سالى دو دست جامه خبر نباشد، نو کهنه شد، کهنه ها پوسید. مراسم شاد باشى که در روز خلیج انجام مى گرفت. شکوه و جلالتان بر اشتران بار مى شد.
سالگرد هر سال، عید فطر واضحى، چه داد و دهشهاى وافر که از شما بر سر همگان نبارید. بساط زمین در عید «غدیر» رقصان بود، چونان که نیزه هاى آبدار تابدار در دست نگهبانان مى رقصید. خیل تکاور با ساز و برگ زرین صف مى کشید، چونان که عروسان در زیب و زیور صف بیارایند. خوان غذا بر طبقهاى گران حمل مى شد، بر دوش خدمتگذاران باشتاب. احسان و کرم ویژه این رعایا نبود، بلکه دورترین امتها بهره مند بود. وظیفه مقرر، ذمیان یهود و نصارى در بر گرفت، هم مهاجران، هم پیک و قاصدان. نساجى «طراز» که در شهر «تنیس» عظمت یافت، بذل و نوالش شامل دولتها و ملتها بود. جوامع دینى از احسان شما برخوردار شد، هر آنکه در علم و عمل صدر محافل بود. روزگار که هماره سرکش و غدار است، به دست شما در بند شد، اینک افسار و بند فرو ریخت. به حق سوگند که کینه خواه شما به رستاخیز رستگار نشود، و نه از عذاب برهد، مگر مهر کیش شما. و نه با سوز و تشنگى آب نوشد، از دست پیامبر، بهترین جهانیان خاتم رسولان. و نه بهشت عدن را دیدار کند آنکه پیمان «عاضد بن على» سرور مؤمنین بشکست. پیشوایان من. رهبران من. ذخیره فرداى من و هر کس در گرو اعمال خویش است. به خدا سوگند که حق ثنا و ستایش ادا نکردم، چرا که فضل وجودشان چون ژاله بهارى بود. اگر دامنه سخن گسترش یابد، خدا را شکر که من شرمسار ایشان نباشم. راه نجاتند و رستگارى، هم به دنیا و هم آخرت، مهر آنان اساس دین و کردار است. پرتو هدایت، مشعل تاریکى، باران رحمت به هنگام خشکسالى. سرورانى که از نور خدائى سرشته باشند، از این رو تاریکى نگیرند. به خدا سوگند که از مهر آنان دست نکشم، مادام که بر پهنه زمین گام نهم.»

توطئه

شاعر صاحب ترجمه، به خاطر انشاء همین قصیده همراه جمعى که متهم به توطئه بودند مقتول شد. گفتند: جماعتى علیه صلاح الدین با فرنگیان مکاتبه مى کردند تا با کمک آنان فرزند عاضد را بر تخت بنشانند، در میان این جماعت یک نفر از سپاهیان بود که از اهالى مصر نبود، نزد صلاح الدین شد و او را از ماجراى توطئه آگاه کرد. صلاح الدین همه را حاضر کرد، اعتراف کردند، دستور داد بر چوبه دارشان بکشند، روز شنبه ماه رمضان سال 599 در قاهره، همه را بردار کشیدند، روز توقیفشان یکشنبه 23 ماه شعبان بود. همراه فقیه عماره، قاضى القضاة ابوالقاسم هبة الله بن عبدالله بن کامل هم مصلوب شد. و ابن عبدالقوى داعى الدعاة (رئیس مبلغان خلافت فاطمى) که بر گنجینه هاى قصر خلافت واقف بود، مورد شکنجه قرار گرفت تا محل آن را بر ملا کند، امتناع کرد و جان بر سر اینکار گذاشت، و گنجینه ها تباه شد.
از جمله مصلوبین: عویرس ناظر دفتر، شبریا دبیر اسرار، عبدالصمد منشى یکى از امراء مصر، نجاح حمامى، منجم نصرانى که توطئه گران را تشویق مى کرد که موفق شده کارشان به سامان می رسد.
صفدى در «غیث منسجم» گوید: بعید نمى نماید که قاضى فاضل، در هلاکت عماره سعایت کرده باشد، زیرا صلاح الدین درباره عماره با او مشورت کرد، قاضى گفت: «تبعید شود.» صلاح الدین گفت: «ممکن است پنهانى باز شود.» قاضى گفت: «تنبیه و تأدیب شود.» صلاح الدین گفت: «سگ این لحظه سکوت مى کند، لحظه دیگر پارس مى کند.» قاضى گفت: «او را بکش.» صلاح الدین گفت: «شاهان که اراده کنند، عمل خواهند کرد.»
صلاح الدین با شتاب به پا خاست و دستور دار کشیدن او را با قاضى عویرس و گروهى از همراهانشان صادر کرد، و چون خواستند که او را بر چوبه دار ببندند استدعا کرد تا او را از کنار خانه قاضى ببرند، تصور مى کرد که او را از قتل برهاند، قاضى را که چشم بدو افتاد، برخاست و در بر روى خود ببست، عماره چنین سرود:
عبد العزیز قد احتجب *** ان الخلاص من العجب
«قاضى عبدالعزیز در حجاب شد، دیگر رهائى بسیار شگفت مى نماید.»
عمادالدین کاتب در «خریده» گوید: تاج الدین کندى، ابوالیمن بعد از مصلوب شدن عماره چنین سرود:
عمارة فى الاسلام ابدى خیانة *** و بایع فیها بیعة و صلیبا
و أمسى شریک الشرک فى بغض احمد *** و أصبح فى حب الصلیب صلیبا
و کان خبیث الملتقى ان عجمته *** تجدمنه عودا فى النفاق صلیبا
سیلقى غدا ما کان یسعى لنفسه *** و یسقى صدیدا فى لظى و صلیبا
ترجمه: «عماره در اسلام راه خیانت گرفت، با یهود و نصارى همگام شد. در کین أحمد با مشرکان شریک آمد، در مهر صلیب استوار شد. چنان سخت کوش که اگر با دندان بخائى، در زیر دندان چون فولاد نر باشد. به رستاخیز، آنچه کاشت مى درود، آتش و خونابه اش شراب باشد.»

خاندان رزیک

شاعر، نزد خاندان رزیک مکانت و منزلتى بس عظیم داشت، اشعار فراوانى در مدح آنان سروده که در دیوانش، و هم در کتاب «نکت عصریه» درج است. در نکت مى نویسد که ملک صالح سه هزار دینار یعنى سه بدره زر بدو فرستاد و با خط خود بر نوشت:
قل للفقیه عمارة یا خیر من *** قد حاز فهما ثاقبا و خطابا
اقبل نصیحة من دعاک الى الهدى *** قل «حطة» و ادخل الینا البابا
تجد الائمة شافعین و لا تجد *** الا لدینا سنة و کتابا
و على أن أعلى محلک فى الورى *** و اذا شفعت الى کنت مجابا
و تعجل الآلاف و هى ثلاثة *** ذهبا و قل لک النضار مذابا
ترجمه: «به فقیه عماره برگو: ای که از فهم و دانش، سخن و خطابه برخوردارى. پند ناصحت بر گوش گیر که راهت نماید. بگو: خواهان آمرزشم، قدم در راه گذار. پیشوایانت شافع محشر باشند، اینجا جز کتاب و سنت حاکم نباشد. پیمان بندم که مقامت رفیع گردانم، شفاعتت هر چه باشد، پذیرا گردم. اینک سه بدره زر به حساب بر گیر، تبر مذاب لایق مقدار تو نباشد.»
فقیه عماره در پاسخش نوشت:
حاشاک من هذا الخطاب خطابا *** یا خیر أملاک الزمان نصابا
لکن اذا ما أفسدت علماؤکم *** معمور معتقدى و صار خرابا
و دعوتم فکرى الى اقوالکم *** من بعد ذاک أطاعکم و أجابا
فاشدد یدیک على صفاء محبتى *** و امنن على و سد هذا البابا
ترجمه: «این نه درخور مقام منیعت باشد که مرا بهترین مردم دانى، ای که بر پادشاهان سر و افسر باشى. داعیان و مبلغانت معموره قلبم خراب کردند، ایمانم به باد فنا دادند. اینک که خود، اندیشه ام را به خدمت باز خوانى اجابت کنم، راه اطاعت پیش گیرم. استوار و محکم بر صفاى مهرم چنگ بر زن، منت پذیرم، اما دهان داعیان را استوار بر بند.»
فقیه عماره فرزندان متعدد داشت، 6 تن پسران او در حال حیات او دار فانى را وداع گفتند، عماره درباره یکایک آنها مرثیه ها سرود که سر آغاز آن قصیده ها در اصل کتاب (الغدیر عربى ج 4، ص: 559) آمده و چون ترجمه آن مایه ملال بود، از ترجمه خوددارى شد. در خاتمه کتاب و خاتمه شرح حال شاعر، این چند بیت که از سروده هاى همین شاعر است درج مى شود:
یا رب هیى ء لنا من امرنا رشدا *** و اجعل معونتک الحسنى لنا مددا
و لا تکلنا الى تدبیر انفسنا *** فالنفس تعجز عن اصلاح ما فسدا
أنت الکریم و قد جهزت من أملى *** الى ایادیک وجها سائلا و یدا
و للرجاء ثواب أنت تعلمه *** فاجعل ثوابى دوام السترلى ابدا
ترجمه: «بار خدایا، اسباب رشد و صلاح مهیا کن، با نصرت خود ما را مدد فرما. ما را به خود وا مگذار که ما از اصلاح مفاسد عاجز و ناتوانیم. کریم و بخشنده اى، از اینرو آرزوها بسیج شد، دست گدائى فراز کردیم چشم امید به نعمت وافرت دوختیم. امیدوارى هم پاداش نیکى دارد، و تو بهتر دانى. پاداش من پرده پوشى بر گناهان و معایب است، عطا فرما.»


Sources :

  1. عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 554، جلد 8 صفحه 279

  2. ابن العِماد الحنبلي- شذرات الذهب- جلد 6 صفحه 387

  3. ابن خلدون- العبر- جلد 3 صفحه 58

  4. احمد بن علی مقریزی- الخطط و الآثار- جلد 1 صفحه 469

  5. ابن ایبک- الغیث المُسجم- جلد 2 صفحه 307

  6. عماره یمنی- النکت العصریة- صفحه 45

  7. علي بن سليمان اليافعي- مرآة الجنان- جلد 3 صفحه 390

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/118940