خلقت عالم بر اساس حکمت الهی

بسیاری از مردم، مشکل و حتی بعید به نظرشان می رسد که یک وقت قومی در اثر گناه هلاک بشوند، به تعبیر قرآن با یک طاغیه یا با یک باد صرصر یا به شکل دیگر هلاک بشوند. شاید این مطلب به نظر بعضی از افراد عجیب بیاید. خدا اگر بخواهد مردمی را معذب بکند چه احتیاجی هست که بادی یا آبی یا زمینی و امثال اینها را مسلط بکند؟ مگر خدای متعال احتیاج به اینها دارد؟ نه، مسئله مسئله احتیاج نیست. این مثل آن است که ما بگوییم خداوند اگر می خواهد به انسان روزی بدهد آیا احتیاجی هست که زمینی باشد، بذری باشد، زمین شخم زده شود، بارانی باشد، هوایی باشد و نوری باشد؟ نه، مسئله احتیاج مطرح نیست. در تعلیم و تعلم و امثال اینها این سؤال هست. ولی مسئله نظام عالم مطرح است که خدای متعال عالم را بر یک نظام حکیمانه خلق کرده است و تخلف از این نظام برخلاف حکمت پروردگار است نه اینکه مسئله عجز و ضعف و ناتوانی و امثال اینها در کار است، که این خودش داستان مفصلی دارد.
اصل وابستگی اجزای جهان به یکدیگر
مسئله ای از قدیم الایام در میان مفکرین بشر مطرح بوده است و آن اینکه آیا اجزای این عالم با یکدیگر پیوند و وابستگی دارند یا از یکدیگر گسسته هستند؟ اگر ما ظاهر را نگاه بکنیم اشیاء از یکدیگر گسسته هستند. مثلا زمین وجود دارد، فلان ستاره هم در فلان کهکشان وجود دارد. این برای خودش یک چیزی است، آن هم برای خودش یک چیزی. در زمین ما کوه و دریا وجود دارد، آب و هوا وجود دارد، انسان وجود دارد، گیاه و حیوان و معدن وجود دارد؛ آیا اینها یک سلسله امور از هم گسسته و متفرق هستند و به یکدیگر وابستگی ندارند یا به یکدیگر وابستگی دارند؟ ظاهر این است که به یکدیگر وابستگی ندارند. ولی این جور نیست. آنچه که علم بشر تدریجا جلو آمده و به آن نزدیک شده است این است که اجزای عالم ما همه به یکدیگر وابسته و پیوسته هستند به طوری که اگر در یک جای عالم حادثه ای پیش بیاید، در همه عالم به نوعی اثر می گذارد. این را اصل وابستگی می گویند. حتی ارسطو که یک فیلسوف خیلی قدیمی است و در دو هزار و چند صد سال پیش بوده است، این اصل را در کتاب های خودش به طور اجمال ذکر کرده است و بعد در دنیای اسلام هم فلاسفه اسلامی روی آن خیلی تکیه کرده اند به عنوان اینکه تمام عالم ما حکم یک واحد و یک اندام واحد را دارد.
اگر شما اندام یک انسان را در نظر بگیرید، در اندام او مثلا مو وجود دارد، استخوان و دندان وجود دارد، رگ و عصب وجود دارد، خون وجود دارد، اعضای بزرگ و رئیس وجود دارد، قلب و کبد وجود دارد، ناخن وجود دارد، درباره اینها انسان خودش این را می تواند درک بکند که همه اینها به یکدیگر به نوعی وابسته و پیوسته هستند و از یکدیگر جدا نیستند. یک مو که در بدن انسان هست و یک رگ که در بدن انسان هست، به یکدیگر متصل و مرتبطند و بی ارتباط با یکدیگر نیستند. اما اگر فرض کنید ما به جای یکی از سلول های خون می بودیم، یکی از گلبول های سفید یا قرمز خون می بودیم آیا می توانستیم تصور کنیم که جزء یک اندام بزرگ هستیم که همه اجزای این اندام با یکدیگر وابسته هستند؟ نه. اما حالا ما می توانیم این را بفهمیم. یک سلول در داخل بدن اگر عقل و شعورش از یک انسان هم بیشتر باشد برای او چنین مطلبی قابل تصور نیست، اما این اصل وابستگی در واقع هست. این بزرگان گفته اند که تمام عالم حکم یک اندام را دارد.
میرفندرسکی در زمان صفویه بوده و معاصر میرداماد است. مرد حکیم فیلسوفی است و به علاوه مرد وارسته ای بود و خیلی آزاد منش زندگی می کرده است. با یک لباس ساده ای هر جا می خواست می رفت ولی در عین حال مرد بسیار فاضلی است. هندوستان هم رفته بود، با فلسفه هند هم آشنا بوده و گویا کتاب هایی هم در فلسفه هند ترجمه کرده است. اهل ریاضیات و فلسفه بوده، مرد عارف مشربی بوده است. آدم عجیبی بوده که شاه عباس از این جهتش رنج می برد و از طرفی می خواست میر بیاید در محضر او ولی می خواست میر تعین خودش را حفظ کند. اما به او می گفتند ما میر را در فلان کوچه دیدیم که سر فلان معرکه ایستاده بود و معرکه را تماشا می کرد. می گویند روزی شاه عباس خواست به کنایه منعش کند، به او گفت عجیب است از بعضی علما که ما می شنویم می روند آنجا که مرکز اراذل و اوباش است می ایستند. (خواست به میر بفهماند) میر گفت: نه، من هر روز آنجا هستم هیچ کدام از علما را آنجا ندیده ام. شاه عباس سکوت کرد، دید با این نمی شود حرف زد. این گونه مردی بوده است. یک رباعی دارد، می گوید:
حق، جان جهان است و جهان همچو بدن *** اصناف ملائک چو قوای این تن
افلاک و عناصر و موالید، اعضا *** توحید همین است و دگرها همه تن
حال برای علمای امروز، بالخصوص از صد سال پیش به این طرف، این اصل جلب نظر کرده است به طوری که در فیلسوفان عصر ما هگل بالخصوص روی این اصل تکیه کرد و بعد شاگردهایش و از آن جمله مارکس، که یکی از اصول فلسفه مارکسیسم همین اصل تأثیر متقابل است. مقصودشان از این اصل این است که همه اشیاء در یکدیگر تأثیر دارند، به معنی اصل وابستگی اشیاء به یکدیگر.


Sources :

  1. مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن جلد 9- صفحه 17-20

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/26002