وجوه تمایز فلسفه و علم

English 1904 Views |

فرق عمل و نظر

معرفتی که آدمیان در زندگی روزانه بدان راه یافته اند اغلب از نوع عملی است. قسمت مهمی از این معرفت مبتنی است بر مسموعات، و حکم و امثال یا تعالیم گذشته؛ و قسمت مهم دیگر از تجربه و انفعالات و امیال و آمال فرد رنگ گرفته است. این قسم معرفت معمولا برای حاجات روزانه و برای بحث در مسائل متداول بسنده است. لیکن وقتی رشته ی عادی زندگی را چیزی غیر متعارف یا معماگونه، بگسلد عدم کفایت این معرفت عملی آشکار می گردد.
مثلا کسی ممکن است چیزی درباره ی تندرستی و ناتندرستی بداند، و حتی ممکن است خوب قادر به معالجه ی ناخوشیهای کوچک باشد، اما وقتی وی جدا مریض شد، باید با کسی که دارای شناسایی عمیق تری در زمینه ی اندامهای بدن و اعمال و وظایف آنهاست مشورت کند. یک راننده ممکن است تصوری سطحی و خام در باب اینکه موتور چگونه اتومبیل را می کشد داشته باشد، اما برای تعمیر باید نزد کسی برود که درباره ی اصول و قواعد مکانیکی بیشتر می داند. همین امر درباره ی چیزهایی نظیر لوله کشی، گاز یا برق درست است. در مسائل و امور پیچیده تر، همین اختلاف و فاصله بین شناسایی عادی و معرفت تخصصی وجود دارد. کدبانو و مؤدی مالیاتی عملا چیزی درباره ی اقتصاد می دانند، ولی تنها دانشجو و پژوهنده ی علم اقتصاد اصول و قوانین آن را می فهمد؛ همگان می توانند با شگفتی آسمان پر ستاره را نظاره کنند، اما فقط ستاره شناس است که حرکات و هیئت ستارگان را می شناسد، و هرکس می تواند از تصور منظره ی یک جنگ اتمی مشمئز شود و به وحشت افتد، لیکن تنها دانشمندانی معدود هستند که مسائل مربوط به شکافتن اتمها را می دانند.
پس معرفت نظری شناسایی قوانین و اصول است. فعلا ما می توانیم نظریه و علم و فلسفه را به معنای واحد در نظر بگیریم یعنی معرفتی که به عمق اشیاء می رود و بیان می کند که چرا اشیاء چنانند که هستند. این معرفت عمیق تر را «نظریه» نامیدن به معنای گمان و ظن نیست. نظریه ی تبیینی است که مورد آزمایش قرار گرفته و مطابق با واقعیات یافت شده است و به عبارت دیگر به مرحله ی اثبات و تصدیق و تأیید رسیده است، و انسان را قادر می سازد که آینده را پیش بینی کند. این شناسایی است که به آدمیان می آموزد که چگونه پل و هواپیما بسازند، چگونه امراض را معالجه کنند، کسوف و خسوف را پیش بینی نمایند، و به طور کلی منابع طبیعت را برای نیازهای انسانی مورد استفاده قرار دهند.

آغاز پیدایش نظریه

این قسم معرفت وقتی آغاز شد که آدمیان دریافتند که بسیاری چیزها در جهان با نظم تخلف ناپذیر رخ می دهد، مانند گردش ماه و خورشید، حرکات جزر و مد، تغییرات فصول، و جریان تولد و انحطاط و مرگ. نیروهای طبیعت باید به افراد انسانی نظری ابتدایی راجع به علت و معلول، یا حتی درباره ی قانون القاء کرده باشد. در این موقع آدمیان شروع کردند که به اندازه گیری دست بزنند، و آنچه را مشاهده کرده بودند گزارش دهند، و به طریقی ابتدایی و ناقص تجربه و آزمایش کنند، و حتی اصولی را که حاکم بر ساختمان و طرز کار جهان است حدس بزنند. لیکن این امر که از آن حالت روحی و وضع تحقیق و استدلال، که مبدأ ظهور و رشد علم و فلسفه است، حکایت می کند تا حدود 600 ق.م.، در شهرهای یونان قدیم، صورت نگرفته بود. ابتدا تمامی معرفتی که در این جهت حاصل گردید به عنوان فلسفه شناخته شد، کلمه ای که برای یونانیان دوستی و جستجوی حکمت معنی می داد. منظور از حکمت، معرفت به چیزها و امور بود به گونه ای که از ادراک سطحی و عادی فراتر می رفت. فیلسوف در صدد فهمیدن ماهیت و حقیقت حیات و جهان و ساختمان عالم طبیعت و مقام و موقعیت انسان در جهان و مقصد هستی انسان و رابطه ی انسان با خدایان بود. بدین قرار فلسفه در ابتدا بسیار کلی و جامع بود. فقط بعدها و به تدریج، فلسفه به رشته های مخصوص معرفت که به نام علوم شناخته می شوند منشعب گشت.
حتی اکنون کلمه ی «فلسفه» با خود چیزی از معنای اولی و اصلیش را دارد: هنوز هم فلسفه مجموعه ای از پاسخها به کلی ترین و مشکل ترین پرسشهای انسان است. آیا حیات انسانی را غرضی و مقصدی است، یا حیات انسانی امری هیچ و پوچ در میان چیزهای هیچ و پوچ است؟ آیا آدمی در تعیین سرنوشت خود آزاد و مختار است، یا هر چه هست محکوم جبر و ضرورت است؟ آیا افعال و امیال آدمیان فقط ناشی از تغیرات فیزیکی و شیمیایی و الکتریکی مغز است؟ یا انسان را جان جاوید و مستقل از این تغیرات است؟

حدود معرفت انسانی

همچنین، حدود معرفت انسانی چیست؟ آیا آنچه ما به حواس درمی یابیم تصویر واقعیت است؟ یا اینکه فقط ظاهر و نمودی از آن است؟ درباره ی چه چیز یقین داریم؟ آیا ما می توانیم وجود خدا را «اثبات کنیم»؟ آیا حقیقت و خیر و جمال، «ارزشهای مطلق» هستند، چنان که بعضی بر آن رفته اند، یا ارزش آنها نسبت به استعدادها و حوایج ما نسبی است؟ اینها و سؤالات مشابه، مطالب و مسائل فلسفه است. براتراندراس در کتاب خود به نام «تاریخ فلسفه غرب» اشاره می کند که چنین مسائلی تا اندازه ای در قلمروی بین الهیات و علم قرار دارد. آنها به الهیات نزدیک است، زیرا همان مسائل نظری را که مربوط و وابسته به دین است مورد بحث قرار می دهد. همچنین با علم نزدیک است، زیرا فلسفه می کوشد با روشهای علم، به آن مسائل پاسخ گوید: یعنی به وسیله ی تجزیه و تحلیل صبورانه و تفکر انتقادی و با به کار بردن استدلال دقیق. چون علایق و تجارب آدمیان گسترش یافت، و به معرفت آنان درباره ی جهان افزوده شد، هر چه بیشتر متمایل شدند که توجه خود را به جنبه های خصوصی و جزئی جهان معطوف دارند، و چنین یافتند که بدین وسیله خواهند توانست نتایج مفید مستقیم و بیشتری حاصل کنند. بدینسان فلسفه به قسمتهای جداگانه منقسم گشت، و چون هر قسمت پیشرفت نمود وضع و موقعیت «علم» مستقلی، به معنای معرفت دقیق و منظم، را به دست آورد. به این ترتیب علوم خصوصی از معرفتی که اصولا کلی بود منشعب گشت، و مطالعاتی تحت عنوان ریاضیات و فیزیک و شیمی و زیست شناسی و اخلاق و سیاست و اقتصاد پدید آمد.

عمومی و کلی بودن فلسفه و اختصاصی بودن علم

در واقع، امر تخصص در معرفت هنوز هم ادامه دارد، و هیچ کس نمی تواند بر بیش از یک قسمت «علم» تسلط و احاطه حاصل کند. فهرست علوم به سرعت توسعه می یابد، و رشته های فیزیک و شیمی و گیاه شناسی و سایر موضوعات و مباحث اصلی، دائما به شعب و مطالعات خصوصی تر و جزئی تر منشعب و منقسم می گردد. امروزه غالبا اشاره می شود که آدمیان هر چه بیشتر درباره ی هر چه کمتر می آموزند.
اما فلسفه، بر خلاف هر یک از علوم، می کوشد تا از لحاظ غرض کلی و جامع باقی بماند. سؤالهایی که در فلسفه می شود مستلزم آن است که فیلسوف به جهان، همچون یک کل بنگرد، علاوه بر مشاهده ی درختان بیشه را مطالعه کند، و تصویری از اشیاء که مبتنی بر نتایج تمام علوم است پدید آورد. کار فیلسوف آن است که هرچیز را در نظام عام و شامل و با اهمیت نسبی آن به لحاظ آورد و آن را از افق بالا ببیند. همان طور که افلاطون اشاره کرده است فیلسوف ناظر و تماشاگر سراسر زمانها و همه ی هستی است. عمر خیام شاعر ایرانی این کوشش را «به دست آوردن تصویر غمناک اشیاء به تمامی» تعبیر می کند، و این همان چیزی است که فیلسوف می کوشد تا بدان واصل شود، هرچند البته وی تصویر اشیاء را آن طور که این شاعر سرخورده می گوید چندان «غمناک» نمی یابد. فیلسوف بر آن سر است که آنچه را علوم می آموزند فراگیرد و جذب نماید، لیکن در حالی که علوم متوقف می شوند او باز هم راه خویش را ادامه می دهد. وی می خواهد تا آنجا که به وسیله ی تفکر دائم و پیگیر میسر است حوزه ی معرفت را گسترش دهد.
کلمه ی «فلسفه» آن طور که معمولا به کار می رود، هنوز هم تقریبا مفید همان معنی است. وقتی می گوییم فلان شخص فیلسوف است این جمله این معنی را به ذهن می آورد که او اشیاء را بدان گونه که می نمایند در نظر نمی گیرد، بلکه می خواهد علل را به دست آورد و معنای عمیق تر ظواهر و عوارض را بفهمد. همچنین اگر درباره ی شخصی به این عنوان که اشیاء را «از لحاظ فلسفی» در نظر می گیرد صحبت می کنیم، قصد ما احتمالا این است که او می کوشد تا اشیاء و حوادث را به طور کلی و در نظام عام و شامل ببیند، نه اینکه مستغرق در یک مصیبت یا بلیه ی ناگهانی گردد، بلکه به آن وضع و حالت به طور کلی و از دیدگاه بالاتر می نگرد، و جای آن را در تصویر کلی اشیاء معین می کند. پس، چیزی از همین معنی به فلسفه، به معنای اصطلاحی آن، تعلق می گیرد. فیلسوف می کوشد به ورای اینجا و اکنون و محدود و سطحی و شخصی و یک طرفه برود. او در جستجوی منظره ی کلی است، و آرزومند است که آنچه را که در این جهان می توان شناخت، و مورد تجربه قرار می گیرد و از تاریخ انسان و پیشرفتهای او می توان گردآورد، همچون یک کل در نظر آورد.

مطالعه واقعیات در علم و واقعیات و ارزشها در فلسفه

دیگر آنکه عالم به مشاهده و آزمایش می پردازد، گزارش می دهد، اندازه می گیرد و با صبر و شکیبایی ساخت و کار اشیاء را کشف می کند. وی می کوشد تا گردش ستارگان و خواص ماده را بفهمد، و دریابد که چگونه گیاهان رشد می کنند یا پژمرده و فاسد می شوند، اشیاء مختلف چگونه کنش و واکنش دارند و اشکال و صور پیچیده تر موجودات جاندار، چگونه از مخلوقات ساده تر، متطور و متکامل شده اند. فرض اصلی و مستمر او کشف صفات نوعی اشیاء برای آشکار کردن نظم و ترتیب و حتی قانون طبیعت است. او هرچیز را تجزیه و تحلیل می کند تا بیابد که چگونه ساخته شده است و چطور کار می کند. مختصر، وی درباره ی واقعیتها می اندیشد. واقعیات مبدأ و مقصد پژوهشهای اوست. لیکن آنچه مورد توجه و علاقه ی اولی و اصلی عالم است ارزش یا معنای این واقعیات نیست. مثلا در اوت 1945 یک بمب اتمی در هیروشیما افتاد که مرگ و ویرانی را در بیش از پنج میل مربع در ظرف چند ثانیه به بار آورد. مورد توجه و علاقه ی عالم در این واقعه تجزیه و تحلیل و شکافته شدن هسته ی اتمی و سایر مسائل فنی مربوط به فیزیک اتمی است. اما معنای این حادثه در مقیاسهای اخلاقی انسان، در روابط بین الملل و در تمدن، هرچند به وضوح دارای اهمیت بسیار است، نمی تواند با واقعیات محض و روشهای تجزیه و تحلیل علمی، ارزیابی شود. برای فهم جنبه های ارزشی واقعیات باید به ورای علم رفت.
مثالی دیگر، روان شناس نیز فقط با واقعیتها سر و کار دارد. وی آثار مثلا یک نبوغ دینی یا عرفانی را به همان علاقه ای که به رؤیا یا اعمال ذهنی یک بیمار عصبی دارد مطالعه می کند. به عنوان یک روان شناس، تنها غرض او فهمیدن این است که ذهن انسانی چگونه کار می کند، خواه این واقعیتهای روانی، از افعال اشخاص سالم باشد یا از اعمال جنایتکاران یا دیوانگان. مع ذلک، بدیهی است که پاره ای از این واقعیتها معنایی عمیق برای حیات و ترقی انسانی دارد، در حالی که پاره ای دیگر ممکن است مبتذل و عامیانه و بی ارزش باشد. پس فیلسوف به گردآوری واقعیات و توصیف یا گزارشهای آماری اکتفا نمی کند. او باید واقعیاتی داشته باشد که درباره ی آنها تفکر کند، اما این تفکر تنها راجع به ساخت و کار اشیاء، که علاقه ی ابتدایی وی بود، نیست. ارزش یا معنای آنها برای عقاید مربوط به جهان به طور کلی مورد علاقه ی اوست. این واقعیات چه قسم جهانی را ایجاب می کند؟ آیا نمونه ی علمی اشیاء طرح و نقشه ای نشان می دهد، و به یک خالق دلالت می کند، یا فقط ضرورت کور در کار است؟ آیا دلیل مطمئنی برای عقیده به وحدت حقیقت و زیبایی و خیر وجود دارد؟ چنین سؤالاتی از علم به فلسفه راه می برد.

مطالعه مبانی علم در فلسفه

بالاخره عالم باید بسیاری از مفاهیم، مانند جوهر و ماده و انرژی و مکان و زمان و علیت را که همه برای او اساسی است به کار برد، لیکن خود وی درباره ی اعتبار این مفاهیم کاوش نمی کند و نمی پرسد که آیا آنها خواص ذاتی و اصلی اشیاء است، یا فقط ابزارهای مفیدی که انسان ساخته است. این قسم تجزیه و تحلیل انتقادی به فیلسوف واگذار شده است. مثلا وی می پرسد که آیا امکان و زمان صفات خارجی واقعیت اند، یا فقط از اوصاف ذهن انسانی؛ یعنی در واقع طرق آسانی که بدان وسیله ذهن بتواند تجربه ی خود را ادراک کند و بدان سازمان دهد. همچنین، آیا ماده چیزیست که مستقل از ادراک وجود دارد؟ آیا چیزیست بیرونی یا شرط طریقه ی تفکر ماست؟ رابطه ی مرموز میان علت و معلول چیست؟ سخن کوتاه، فلسفه می کوشد تا پایه و اساس خود روش علمی را به دست آورد، حدود معرفت انسانی را کشف کند، و بین امر واقع، و خیال واهی، حقیقت و اعتقاد، یقین و احتمال را تشخیص و تمییز دهد. فیلسوف می کوشد که چیزی را مسلم نگیرد، بلکه خوب وارسی و آزمایش می کند تا به حقیقت نهایی برسد. در تمام این طرق فلسفه از علم متمایز است. از آنچه نوشته شد آشکار است که قلمرو فلسفه را تجربه ی انسانی محدود کرده است.
بنابراین فلسفه نمی تواند مجموعه ی کامل معرفت باشد. فلسفه در توسعه ی مداوم و پیشرفت مستمر است، زیرا هر افزایش معرفت علمی و هر اکتشاف نسل به فیلسوف، ماده ای تازه برای تحلیل و تفکر و انتقاد ارائه می دهد. گاهی اوقات فلسفه مورد عیب جویی قرار گرفته است که، پس از قرنها قیل و قال، نتوانسته است مجموعه ای از تعلیمات و دستگاهی از آرا یا فهرستی از حقایق ارائه دهد که جملگی درباره ی آنها موافق باشند. اما این طرز تفکر درست و برحق نیست، زیرا مبتنی است بر نظری خطا درباره ی کار فلسفه. کار فلسفه عبارتست از تأسیس معرفتی که با مداقه ی کامل و انتقاد صحیح حاصل شده باشد و گرد آوردن رشته های اکتشاف علمی، و کوشش برای یافتن طرحی که در آن ارتباط منطقی موجود باشد. فلسفه نباید در مکان و زمانی خاص، به ارائه تفسیر نهایی حیات و تجربه، که برای همه ی زمانها معتبر باشد، بپردازد.

Sources

لوين- فلسفه يا پژوهش حقيقت- ترجمه سيدجلال الدين مجتبوي- حمرال- حكمت- 1370

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites