فلسفه تحلیلی و فلسفه زبان

English 5957 Views |

تحلیلی

روش هایى که طى بخش اعظم قرن بیستم بر فلسفه در بریتانیا و در دهه هاى اخیر بر فلسفه در آمریکا حاکم بوده است به این دلیل تحلیلى و معطوف به زبان خوانده شده است که تحلیل چگونگى بیان مفاهیم در زبان، مسأله اصلى این دو سنت فلسفى بوده است. با آنکه استرالیا و کشورهاى اسکاندیناوى نیز سهمى در توسعه این نهضت فلسفى داشته اند، ولى خارج از کشورهاى یاد شده، این سنت فلسفى پیروان اندکى داشته است. تحلیل فلسفى باید برخى مفاهیم مهم را وضوح بخشد و براى آن پرسشهاى فلسفى که شامل این مفاهیم است، پاسخى بیابد. هدف فلسفه تحلیلى مطالعه دقیق و موشکافانه مفاهیم است.

اختلاف نظرهای فلاسفه تحلیلى
به رغم وحدت نظر این سنت، فرد فرد فلاسفه و نهضتهاى پیرو آن، در باب اهداف و روش شناسى فلسفه، غالبا به شکلى حاد، با یکدیگر اختلاف نظر داشته اند. براى مثال، لودویک ویتگنشتاین (فیلسوف کمبریجى اتریشى الاصل) که پیش از نیمه قرن بیستم یکى از چهره هاى اصلى این سنت بود، نمونه منحصر به فردى در تاریخ فلسفه به شمار مى آید. او طى دو دوره از خلاقیت فلسفى بسیار بانفوذ خود توانست دو نظام فلسفى متفاوت برپا کند که مضمون اصلى دومى نفى و استدلال منسجم بر ضد نظام اول بود. افزون بر این، غالبا اهداف متفاوتى براى مطالعه فلسفى زبان وضع شده است. برخى فلاسفه، از جمله برتراند راسل و ویتگنشتاین دوره اول، بر این قول بوده اند که ساختار ضمنى (underlying structure) زبان ساختار جهان را بازمى تابد. بر اساس این قول، فیلسوف مى تواند با تحلیل زبان به حقایقى مهم در باب واقعیت نائل آید. این نظریه تصویرى زبان (picture theory of language)، به رغم نفوذش، امروزه از جانب فلاسفه تحلیلى عموما باطل قلمداد مى شود.
یکى دیگر از مناقشات اصلى این است که آیا زبان روزمره ناقص، مبهم، گمراه کننده، و حتى بعضى اوقات متناقض است یا خیر. از این رو برخى از فلاسفه تحلیلى تاسیس زبانى «ایدئال» را مدنظر قرار داده اند: زبانى دقیق و فاقد ابهام و داراى ساختارى شفاف. الگوى عام چنین زبانى غالبا زبان منطق نمادى بوده است که توسعه آن در قرن بیستم نقشى محورى در فلسفه تحلیلى ایفا کرده است. قول بر این بود که تأسیس چنین زبانى مى تواند بسیارى از مناقشات سنتى فلسفه را خاتمه بخشد، مناقشاتى که منشا آنها ساختار گمراه کننده زبانهاى طبیعى قلمداد مى شد. اما در قطب مخالف، برخى از فلاسفه معتقد بودند که بسیارى از مسائل فلسفى از کم توجهى نسبت به آنچه مردمان به طور روزمره در موقعیتهاى مختلف بیان مى کنند، سرچشمه مى گیرد.

اشتراک نظرهای فلاسفه تحلیلى

فلاسفه تحلیلى به رغم این اختلاف نظرها در بسیارى موارد متفق القولند. براى مثال، غالب این فلاسفه توجه خود را به مسائل فلسفى خاصى چون مساله استقراء معطوف کرده اند، و یا آنکه مفاهیم معینى چون مفهوم حافظه یا هویت شخصى، (personal identity) را مورد مطالعه قرار داده اند بدون آنکه نظامهاى متافیزیکى جامعى وضع کنند. این نگرش به همان قدمت روش سقراطى است، روشى که در رساله هاى افلاطون تجسم یافته است. افلاطون همیشه کار خود را با پرسش هاى معینى چون «معرفت چیست؟» یا «عدالت چیست؟» آغاز مى کرد، و این پرسش ها را به شیوه اى تعقیب مى کرد که مى توان آن را به راحتى نمونه تحلیل فلسفى به مفهوم جدید کلمه دانست.

فلسفه تحلیلى و سنت تجربه گرایی
روح و سبک فلسفه تحلیلى با سنت تجربه گرا عجین است، سنتى که بر داده هاى حواس تأکید مى کند و قرنهاست که به استثناى دوره هاى کوتاه خصلت بارز فلسفه بریتانیایى بوده است و این فلسفه را از کورانهاى عقل گراى فلسفه قاره اروپا متمایز ساخته است. از این رو تعجبى ندارد که فلسفه تحلیلى عمدتا در کشورهاى آنگلوساکسون ریشه دوانده است. در واقع، عموما سرآغاز فلسفه تحلیلى جدید را به زمانى نسبت مى دهند که دو چهره برجسته این سنت، راسل و مور (که هر دو فیلسوفان دانشگاه کمبریج بودند) بر ضد نوعى ایدئالیسم ضد تجربه گرا قیام کردند که موقتا عرصه فلسفه را در انگلستان قبضه کرده بود. مشهورترین تجربه گرایان بریتانیا (جان لاک، جورج برکلى، دیوید هیوم و جان استوارت میل) در بسیارى از علایق و تعالیم و روشها با فیلسوفان تحلیلى معاصر شریک بودند. با آنکه بسیارى از تعالیم خاص این مشاهیر، امروزه هدف حمله فیلسوفان تحلیلى است، چنین به نظر مى آید که این امر بیشتر نتیجه توجه هر دو گروه به مسائل فلسفى معینى است و تفاوتى در دیدگاه عام فلسفى آنها وجود ندارد.

ظهور دو نهضت مهم در فلسفه تحلیلى

غالب تجربه گرایان، به رغم پذیرش ناتوانى حواس در کسب یقین درخور معرفت، بر آنند که رسیدن به باورهاى موجه درباره جهان فقط از طریق مشاهده و آزمون میسر است؛ یعنى استدلال پیشینى بر مبناى مقدمات بدیهى نمى تواند براى ما واقعیت جهان را مکشوف کند. این نظر به دودستگى بارزى میان علوم منجر شده است: اختلاف میان علوم فیزیکى، که در نهایت باید نظریه هاى خود را به یارى مشاهده تصدیق کنند، و علوم قیاسى یا پیشینى (براى مثال، ریاضیات و منطق) که روش آنها استنتاج قضایا از اصول موضوعه است؛ چون علوم قیاسى نمى توانند باورهاى موجه، یا حتى معرفت، درباره جهان به ما عرضه کنند. این پیامد سنگ زیربناى دو نهضت مهم در متن فلسفه تحلیلى بوده است: اتمیسم منطقى و پوزیتیویسم منطقى. براى نمونه، از دیدگاه پوزیتیویستى، قضایاى ریاضى صرفا نتیجه تعیب پیامدهاى اصول وضعى یا قراردادهایى هستند که براى تعیین چگونگى کاربرد نمادهاى ریاضى تدوین شده اند.

روش فلسفه از نظر فلاسفۀ تحلیلی
در میان فلاسفۀ تحلیلی این پرسش همچنان به جا ماند که نقش و روش فلسفه چیست. از نظر بسیارى فیلسوفان تحلیلى که به شیوه موشکافانه و دقیق «مور» فلسفه مى ورزند، و به ویژه از نظر گروهى که دانشگاه آکسفورد را مرکز فلسفه تحلیلى ساخته اند، کار فلسفه تحلیل مفاهیم است. به اعتقاد این گروه، فلسفه مبحثى پیشینى است، زیرا فیلسوف به معنایى خاص از قبل صاحب مفهومى است که قصد تحلیل آن را دارد و در نتیجه بى نیاز از هرگونه مشاهده تجربى است. فلسفه را مى توان به عنوان تحلیل مفهومى یا تحلیل زبانى قلمداد کرد. براى مثال، فیلسوف در تحلیل مفهوم «دیدن» صرفا ملاحظات زبانشناختى را بیان نمى کند، نظیر تحلیل فعل «دیدن»، هر چند که بررسى آنچه مى توان به کمک این فعل بیان کرد براى نتایج تحلیل او بى ربط نیست، چون مفاهیم به هیچ زبان خاصى وابسته نیستند، هر مفهومى وجه مشترک همه زبانهایى است که قادر به بیان آن هستند. به این ترتیب، فلاسفه اى که معتقدند کارشان تحلیل مفاهیم است همواره در جهت رفع این اتهام که مسائل و راه حلهاى آنها صرفا منحصر به لفظ است تلاش کرده اند.
از سوى دیگر، سایر فلاسفه تحلیلى توجه خود را بیشتر به این امر معطوف کرده اند که هر عبارتى چگونه در زبان روزمره غیر فنى به کار برده مى شود. از این رو، برخى منتقدان، به قصد تحقیر، اصطلاح فلسفه زبان متعارف، (ordinary language philosophy) را به این گونه تحلیلها اطلاق کرده اند. کتاب بانفوذ مفهوم ذهن اثر گیلبرت رایل (فیلسوف برجسته آکسفوردى) نمونه بارز تحقیقاتى است که به اعتقاد برخى از منتقدان مبناى عمده آن توجهى پیش پاافتاده به نحوه حرف زدن انگلیسى زبانها است؛ ولى آن دسته از فلاسفه تحلیلى هم که به اصطلاح زبان متعارف با وحشت مى نگرند چه بسا استدلالهایى نظیر همان براهین رایل اقامه کنند.

نقش درمانى تحلیل

از دید برخى فیلسوفان سنت تحلیلى، به خصوص آنان که از ویتگنشتاین تاثیر پذیرفته اند، تحلیل مفاهیم علاوه بر آنکه فى نفسه کارى لذت بخش است ارزشى درمانى نیز دارد. حتى دانشمندان و عوام نیز در لحظات فلسفى خود به سبب عدم درک تحلیل مناسب مفاهیمى که به کار مى برند مسائل فلسفى ایجاد مى کنند. این افراد وسوسه مى شوند تا براى تبیین این دشواریها نظریه هایى صورت بندى کنند، در حالى که مى بایست نقش مفاهیم را از یکدیگر تمیز دهند، کارى که به آنان ثابت مى کرد که اصلا مساله اى در کار نیست. بدین ترتیب، ناتوانى از درک نحوه استعمال مفاهیم روانشناختى (نظیر احساسات، عواطف و امیال) توجه فیلسوفان را به مسائل خاصى معطوف کرده است، مسائلى چون علم به اذهان دیگر یا اینکه چگونه عواطف و امیال مى توانند موجب تغییراتى فیزیکى در جسم شوند و یا بالعکس.
با این تصور از فلسفه، تحلیل مفاهیم مورد نظر به جاى حل مسائل، آنها را «منحل»، (dissolve) مى کند، زیرا فلاسفه با این کار درمى یابند که صورتبندى ایشان از مساله بر خطاهایى در مورد خود این مفاهیم استوار بوده است.
غالبا از این نحوه نگرش به فلسفه خرده مى گیرند که چرا کار فلسفه را صرفا به رفع و رجوع سردرگمی هاى فلاسفه دیگر منحصر مى کند و از این طریق آن را به کارى عقیم و بیهوده تبدیل مى کند. البته لزومى ندارد که این سردرگمی ها فقط به فلاسفه دیگر محدود شود. براى مثال، دانشمندان هم مى توانند نظریه هایى فلسفى تأسیس کنند که بر نحوه طراحى آزمایشهاى آنان تأثیر گذارد، و از این رو نظریه هاى فلسفى آنان نیز مى تواند مورد درمان فلسفى قرار گیرد. مثلا رفتارگرایى در روانشناسى (یعنى همان دیدگاهى که عواطف و امیال و نگرشهاى ذهنى را تمایلات رفتارى، (behavioral dispositions) قلمداد مى کند) ظاهرا نظریه اى فلسفى است، و چه بسا بر نوعى سردرگمى نسبت به تحلیل مفاهیم روانشناختى استوار باشد. مع هذا رفتارگرایى در شکل گیرى رهیافت روانشناسان به علم مؤثر بوده است. به این ترتیب، فلسفه از این دیدگاه مى تواند وراى حوزه بازیهاى فلسفى واجد ارزشى درمانى باشد. فلسفه، به رغم خصلت انتزاعى خود، همیشه به نیازهاى انسانى معطوف بوده است، و شاید حتى الگوى درمانى فلسفه بهترین صورت تحقق این آرمان باشد. براى مثال، مردم عادى نیز همچون فلاسفه با این پرسش مواجهند که آیا افعالشان با شرایطى پیشینى تعیین مى شود یا خیر. اما این مساله، به شرط صحت دیدگاه درمانى از فلسفه، نتیجه کژفهمى در باب مفاهیمى چون علیت و مسؤلیت و فعل است که هر کدام محتاج تشریح و توضیحند.

زبان صورى در برابر زبان متعارف

به لحاظ مباحث روش شناختى، نقش زبان یکى از مهمترین ملاحظات فیلسوفان تحلیلى و در همه منازعات آنان بعد اصلى بحث بوده است. فلاسفه خارج از نحله تحلیلى روی هم رفته بر این نظر هستند که دل مشغولى این سنت فلسفى با زبان در حکم نوعى دورى از فلسفه به تعبیر کلاسیک آن است. در حالى که افلاطون و ارسطو، فلاسفه قرون وسطى، تجربه گرایان انگلیسى (و در واقع بیشتر فلاسفه اى که صاحب اثر به شمار مى آیند) جملگى پرداختن به زبان را امرى اساسى دانسته اند. مع هذا در مورد اینکه زبان چه نقشى باید ایفا کند اختلاف نظرهایى بنیادى وجود دارد. یکى از این اختلاف نظرها به اهمیت زبانهاى صورى (به مفهوم رایج در منطق نمادى) براى پرسشهاى فلسفى مربوط مى شود.

منطق ریاضى و تحلیل زبان
از زمان ارسطو منطق همیشه با فلسفه متفق بوده است. اما تا اواخر قرن نوزدهم منطق عمدتا منحصر به تدوین قواعدى دقیق براى شکل نسبتا ساده اى از برهان بوده است: قیاس. و البته در طى این مدت منطق هیچ گاه به طور منظم در امتداد تحولاتى که علم ریاضى از ابتدا شاهد آن بوده است گسترش نیافت. شگفت آنکه منطق دانان در طول قرون و اعصار هرگز نتوانستند قدرت کاربرد نمادهاى صورى را دریابند. سرانجام وقتى استعمال چنین نمادهایى و دیگر روشهاى ریاضى را آغاز کردند، توانستند درک ما را از این مبحث بسیار گسترش بخشند. از میان همه تحولات علمى که در طى قرن نوزده، عمدتا از طریق آثار ریاضى دانان، رخ داد، ابداعات جورج بول انگلیسى، واضع جبر بول، و گئورک کانتور روسى الاصل، واضع نظریه مجموعه ها، اهمیتى خاص دارد، زیرا این ابداعات مبشر نزدیکى بیشتر منطق و ریاضیات بود.
شخصیت برجسته اى که هم ریاضى دان و هم فیلسوف بود و بدین لحاظ مى توان او را عامل اصلى ازدواج منطق (به منزله مبحثى فلسفى) با روشهاى ریاضى دانست، گوتلب فرگه (متوفى 1925) نام داشت. فرگه که از استادان دانشگاه ینا در آلمان بود، از نظر تاریخى عمدتا به لحاظ نفوذ فکریش بر برتراند راسل شهرت داشت، هر چند که امروزه از آثار او به اعتبار خودشان تقدیر مى شود. اثر عظیم برتراند راسل، پرینکیپیا ماتماتیکا (مبانى ریاضیات) (1910 - 1913)، که با همکارى آلفرد نورث وایتهد نگاشته شده بود، همراه با کتاب قبلى راسل به نام اصول ریاضیات (1903) فلاسفه را به این نکته آگاه ساخت که کاربرد روشهاى ریاضى در منطق ممکن است به لحاظ فلسفى اهمیت شایانى داشته باشد. دستگاه نمادى منطق صورى این حسن را داشت که در عین اینکه با زبان متعارف پیوندى نزدیک داشت، قواعدش مى توانست به دقت صورتبندى شود. علاوه بر این، پیشرفتهایى که در عرصه منطق نمادى رخ داده است تمایزات و روشهاى بسیارى به بار آورده است که مى تواند در تحلیل زبان متعارف نیز به کار گرفته شود.

Sources

ک. س. دانلان- فصلنامه فلسفى ارغنون- مترجمان شاپور اعتماد و مراد فرهادپور- شماره 7-8

باشگاه اندیشه

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites