غزوه حدیبیه (پیامبر اکرم)

English 4214 Views |

گویند، چون هنگام عصر فرا رسید، پیامبر (ص) خطاب به اصحاب خود دستور فرمود که به سمت راست و در پناه این تپه ها بروید! چون جاسوسان قریش در منطقه مرالظهران یا ضجنان قرار دارند. سپس خطاب به مردم فرمود: کدامیک از شما دروازه ذات الحنظل را بلدید ذات الحنظل، نام سرزمینى است در دیار بنى اسد  و آن را مى شناسید؟ بریدة بن حصیب اسلمى گفت: اى رسول خدا، من آن را بلدم، پیامبر (ص) فرمودند: پیشاپیش ما حرکت کن! بریده پیش از غروب، پیامبر (ص)، و اصحاب را از میان تپه ها به سوى کوههاى سراوع حرکت داد. ولى اندکى که حرکت کرد، به سرزمینى رسید که سنگهاى آن او را به زمین مى زد، و بوته هاى خار او را در برگرفت و سرگردان شد، به طورى که گویى هرگز آن راه را نمى شناسد. او گفت: به خدا قسم من در روز جمعه این راه را مرتب و چند مرتبه پیموده ام. چون پیامبر (ص) ملاحظه فرمودند که بریده متوجه راه نیست، فرمودند: سوار شو! گوید: من سوار شدم. پیامبر (ص) دوباره پرسیدند: چه کسى مى تواند ما را راهنمایى کند؟ حمزة بن عمرو اسلمى پیاده شد، و گفت: اى رسول خدا من راهنمایى مى کنم. او هم اندکى رفت و میان خارستان افتاد، و متوجه نشد که به کدام طرف باید برود. پیامبر (ص) به او هم دستور دادند که سوار شود، و باز پرسیدند: چه کسى مى تواند ما را راهنمایى کند و به راه ذات الحنظل ببرد؟ عمرو بن عبد نهم اسلمى فرود آمد، و گفت: من راهنمایى مى کنم. فرمود: پیشاپیش حرکت کن. عمرو در جلو ایشان حرکت کرد. ناگاه چشم پیامبر (ص) به دروازه ذات الحنظل (تپه) افتاد و فرمود: آیا این ذات الحنظل است؟ عمرو گفت: آرى اى رسول خدا و چون پیامبر (ص) بر سر آن راه رسیدند، سرازیر شدند. عمرو گفت: به خدا قسم این راه قبلا به نظر من راه باریکى بود، به باریکى یک کفش، و چنان گشاده شد که چون شاهراهى وسیع گردید. و همه در آن شب در پهناى آن راه به راحتى حرکت کرده و با هم صحبت مى کردند، و آن شب چنان به نظر روشن مى آمد که گویى در مهتاب حرکت مى کنیم. پیامبر (ص) فرمودند: سوگند به کسى که جان من در دست اوست که داستان این راه همانند داستان دروازه اى است که خداوند در مورد آن به بنى اسرائیل مى فرماید: و ادخلوا الباب سجدا و قولوا حطة... و پیامبر (ص) فرمود: کلمه اى که بر بنى اسرائیل عرضه شد که بگویند این بود «نستغفر الله و نتوب الیه»، «از خداى آمرزش مى خواهیم و به سوى او باز مى گردیم». گویند: پیامبر (ص) فرمود: هیچ کس امشب از این راه نمى گذرد مگر اینکه خداوند گناه او را مى آمرزد. البته ظاهرا این روایت خیلی هم مورد قبول همگان نیست.
ابوسعید خدرى مى گوید: برادر مادرى من، قتادة بن نعمان در آخر صف بود. من کنار راه ایستادم و شروع کردم به گفتن این مطلب که پیامبر (ص) فرموده است «هیچ کس از این دروازه عبور نمى کند مگر اینکه خداوند گناه او را مى آمرزد» و مردم با شتاب شروع به عبور از آنجا کردند و برادر من هم همراه با آخرین افراد عبور کرد، و من مى ترسیدم پیش از آنکه ما بگذریم، صبح شود. چون پیامبر (ص) در آنجا فرود آمدند، فرمودند: هر کس که آرد دارد نان بپزد. و همراه آن حضرت هم آرد بود. معمولا غذاى عمومى ما فقط خرما بود، گفتیم، اى رسول خدا، ما از قریش مى ترسیم که اگر آتش برافروزیم ما را ببینند. فرمود: هرگز شما را نخواهند دید، خداوند شما را یارى مى فرماید. آتش هاى خود را برافروزید و هر کس مى خواهد نان بپزد، بپزد. و مسلمانان بیش از پانصد آتش برافروختند. چون صبح فرا رسید، آن حضرت با ما نماز صبح گزارده و فرمود: سوگند به کسى که جان من در دست او است خداوند همه سواران و مسافران را آمرزید مگر یک سوار کوچک را که بر شترى قرمز رنگ سوار است. همه دقت کردند و چنین سوارى از گروه ایشان نبود. در همه لشکر به جستجوى او بر آمدند و گمان مى رفت که او باید از اصحاب رسول خدا (ص) باشد. در این هنگام متوجه چنان شخصى شدند که جزء افراد سعید بن زید بن عمرو بن نفیل از بنى ضمره و از اهالى سیف البحر بود. به سعید گفتند: پیامبر (ص) چنین فرموده است. سعید خطاب به آن مرد گفت: برو حضور رسول خدا (ص) تا برایت استغفار فرماید. او در پاسخ سعید گفت: به خدا قسم شتر من برایم مهمتر از استغفار اوست. معلوم شد که آن شخص شترش را گم کرده است و شتر او داخل سپاه مسلمانان شده و او در جستجوى شتر خویش در پى سپاه مسلمانان مى آمده است. آن مرد به سعید گفت: شترم در سپاه شماست، آن را به من پس بدهید. سعید گفت: برو کنار و از من فاصله بگیر، خدا تو را زنده نگذارد. و اضافه کرد که من مصیبت بزرگى را مى بینم و نمى دانم چیست. پس از اینکه لشکر حرکت کرد آن مرد همچنان در جستجوى شتر خود بود، و هنگامى که در کوههاى سراوع مى گشت و جستجو مى کرد پایش لغزید و پرت شد و مرد و کسى هم متوجه نشد به طورى که گفته شده لاشه او را درندگان خوردند.
پیامبر (ص) حرکت کردند و چون نزدیک حدیبیه رسیدند دست قصواء ناقه آن حضرت در گودالى فرو رفت. و حیوان بر روى مدفوعاتى که آنجا بود، سقوط کرد و زانو زد. مسلمانان بر حیوان بانگ زدند که برخیزد، ولى او برنخاست. گفتند: این ناقه هم که سرکش شده است. پیامبر (ص) فرمودند: نه، سرکش نشده، و عادت او هم سرکشى نیست، ولى همان کس که فیل را از حرکت بازداشت، او را هم بازداشته است. همانا سوگند به خدا هر چه که امروز قریش از من در مورد تعظیم و بزرگداشت حرم الهى بخواهند، انجام خواهم داد. گوید: بعد شروع به حرکت دادن ناقه کردیم تا از جا برخاست و پیامبر (ص)، به جاى اول و نقطه حرکت برگشتند تا اینکه در کنار یکى از چاهها فرود آمدند. چاهى که آنجا بود بسیار کم آب بود و مقدار اندکی آب از آن بیرون کشیده مى شد. مردم از این وضع به رسول خدا (ص) شکایت کردند. آن حضرت تیرى از تیردان خود بیرون کشیدند و آن تیر را در چاه افکند. چندان آب از چاه جوشید که تا زانوى شتران آبکش بالا آمد، و کسانى که با ظرفهاى خود کنار چاه نشسته بودند، در آب غوطه ور شدند.
و از قول ناجیة بن اعجم نقل شده است که، چنین مى گفت: چون از کمى آب به حضور پیامبر (ص) شکایت کردند، آن حضرت مرا فرا خواند و نخست تیرى از تیردان خود بیرون آورده به من دادند، و سپس یک سطل از آب چاه خواستند، و من آوردم. آن حضرت وضو گرفتند و آب در دهان خود مضمضه کردند و در دلو ریختند. مردم در گرماى شدید بودند، و فقط یک چاه در آنجا بود. مشرکان هم قبلا به ناحیه بلدح رفته و چاههاى آنجا را تصرف کرده بودند. گوید: پیامبر (ص) فرمودند: با این آب وارد چاه شو و این آب را در چاه بریز، سپس آب را با این تیر به هم بزن. و من چنین کردم، و سوگند به آن کس که محمد (ص) را به حق فرستاده است، هنوز از چاه بیرون نیامده بودم که چنان آب فواره زد که نزدیک بود مرا غرق کند. چاه مانند دیگ شروع به جوشیدن کرد و مملو از آب گردید و تا لبه چاه آب بالا آمد، و همگان از هر طرف آب برداشتند چنانکه همگى سیراب شدند. در آن روز کنار چاه تنى چند از منافقان بودند، مانند: جد بن قیس، و اوس، و عبدالله بن ابى، که نشسته بودند و به آب نگاه مى کردند و چاه مى جوشید. اوس بن خولى، به عبدالله بن ابى گفت: اى ابا حباب واى بر تو! آیا هنوز هم وقتى نرسیده است که بینا شوى و به خود آیى؟ آیا بعد از این معجزه هم چیز دیگرى لازم است؟ دیدى هنگامى که کنار این چاه آمدیم آب آن چقدر کم بود و در هر سطل فقط یک جرعه آب بالا مى آمد، و پیامبر (ص) در سطلى وضو گرفت و آبى را که در دهان خود مضمضه فرموده بود، در سطل ریخت و آن آب را در چاه ریختند، و با تیرى آب چاه را برهم زدند و این مقدار آب جوشید. عبدالله بن ابى گفت: من نظیر این کار را دیده ام. اوس گفت: خداوند تو و اندیشه ات را زشت فرماید! آنگاه عبدالله بن ابى به قصد دیدار پیامبر (ص) به راه افتاد، و چون به حضور آن حضرت رسید، پیامبر (ص) فرمودند: اى ابا حباب نظیر آنچه را که امروز دیدى کجا دیده بودى؟ گفت: هرگز مثل آن را ندیده بودم. فرمودند: پس چرا چنان گفتى؟ ابن ابى گفت: استغفار مى کنم. پسرش به پیامبر (ص) عرض کرد: خواهش مى کنم شما هم براى او طلب آمرزش فرمایید. و رسول خدا (ص) براى او استغفار فرمودند.
گویند، هنگام اقامت رسول خدا (ص)، در حدیبیه چند بار باران بارید و موجب فراوانى و زیادى آب شد. آنقدر آب زیاد بود که جارچى رسول خدا (ص) جار زد نماز را بر روى پالانها، خواهیم گزارد.

ملاک ایمان:
در حدیبیه پیامبر (ص) نماز صبح را در تاریک و روشنى سحر با مسلمانان بر پا نمود، وقتی نماز تمام شد، رو به ما فرمود و گفت: آیا مى دانید پروردگارتان چه مى فرماید؟ مردم گفتند: خدا و رسول او داناتر است. پیامبر (ص) گفت خداوند چنین فرمود این بندگان من شب را به صبح آوردند در حالى که گروهى به من مؤمنند و گروهى کافر. هر کس معتقد باشد که باران به واسطه لطف و رحمت خدا باریده است به من مؤمن و به کواکب کافر است، و هر کس معتقد باشد که به واسطه پرتو و تأثیر فلان ستاره، باران برایمان آمده است، به من کافر و به ستارگان مؤمن است. ابوقتاده نقل کرد که: چون در حدیبیه باران آمد شنیدم که عبدالله بن ابى مى گفت: این طبیعت پاییز است، و بارانى که بر ما بارید از برکت ستاره شعرى بود.

Sources

شمس شامی- سبل الهدی و الرشاد- جلد 5

السيوطی- الخصائص الکبری- جلد 1

حافظ بن محمد حكمي- مرویات غزوة الحدیبیه- جلد 1

محمود مهدوی دامغانی- ترجمه ی مغازی واقدی

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites

For more information