داستان هایی درباره ی غیب گویان بی دین

English 1755 Views |

قصه ای را از صاحب کتاب قصص العلماء نقل می کنند که ایشان گفته است: عموی من ملا عبدالمطلب می گفت: من وقتی به مشهد رفتم، مدتی آنجا بودم و مجاور بودم. به من گفتند: اینجا درویشی هست که امور خارق العاده از او صادر می شود و از ما فی الضمیر اشخاص و از گذشته و آینده خبر میدهد. طی الارض دارد، در یک لحظه خود را به هر نقطه ای که می خواهد می رساند. من گفتم: دلم می خواهد او را ببینم. سعی فراوان کردم تا او را دیدم و با او رفیق و مأنوس شدم. بعد از مدتی یک روز به او گفتم: حالا که ما رفیق شدیم من حقی به گردن تو پیدا کردم، می خواهم از آن چیزهایی که می دانی، از رموز آن به من یاد بدهی. مثلا تو طی الارض داری، می خواهم به من یاد بدهی که در یک لحظه خودم را مثلا به کربلا یا مکه برسانم. او گفت: تو قابل نیستی. مدتی اصرار کردم تا عاقبت گفت: حال که اصرار می کنی من به دو شرط به تو یاد می دهم. اول اینکه این مردی را که اینجا خوابیده (و اشاره کرد به مرقد مطهر امام رضا(ع)) امام ندانی و منکر شوی و اعتقاد به امامتش نداشته باشی. این را که گفت: من وحشت کردم. یعنی چی؟ اعتقاد به امامت با جان من برابری می کند. اساس و روح دین من اعتقاد به امامت است. به فکر فرو رفتم، بعد گفتم: شرط دوم چه؟ گفت شرط دوم اینکه یک هفته هم نماز نخوانی. پیش خود گفتم یعنی چه؟ (الصلوة عمودالدین)؛ نماز نباشد اصلا دین نیست. این دو شرط سنگین را به من پیشنهاد کرد. بعد من با خودم فکر کردم که اعتقاد به امامت امری قلبی است. به او می گویم: معتقد نیستم و در دل معتقدم، اعتقادم از بین نمی رود، نمازم را هم در خلوت می خوانم، او که همیشه نزد من نیست. به او می گویم نخواندم. به او گفتم: بسیار خوب، هر دو شرط را قبول کردم. او رفت و وقت نماز رسید. من وضو گرفتم و در خلوت به نماز ایستادم. تا به نماز ایستادم ناگهان اقای درویش در مقابل من پیدا شد؛ با اینکه درها بسته بود. با تندی به من گفت: نگفتم تو قابل نیستی. این را گفت و ناپدید شد و دیگر او را ندیدم. دیدم عجیب است. این ادم از در بسته وارد شده و از ما فی الضمیر من هم خبر دارد. در حالی که ایمان و اعتقادی ندارد و نماز هم نمی خواند و اصلا بی دین است.

این گونه افراد هستند که از راه شرعی به این مقام نرسیده اند. از راه تقوی نیست. خداوند بنایش بر این است که اجر کسی را ضایع نمی کند. کسانی که زحمت ها و ریاضت ها کشیده اند اگر چه برای رسیدن به منافع مادی باشد در دنیا چیزی به آنها می دهد. اما آخرت را ندارند.

همینطور، از یکی از بزرگان نقل شده است که مرحوم ضیاء الحق نوه ی مرحوم حاج ملا هادی سبزواری حکیم از پدرش مرحوم آقا عبدالقیوم نقل می کند که روزی نزد پدرم حکیم سبزواری درس می خواندم. در زدند و عبدالرحمان خادم خانه آمد و گفت: درویشی بیرون در است، می گوید: من روغن منداب احتیاج دارم به من بدهید. پدرم گفت: برو ببین اگر هست به او بده. گفت: آقا نداریم، تمام شده. شیشه ها را شسته ایم، آماده کرده ایم که ببرند پر کنند. فرمود: پس به او بگو نداریم. خادم گفت: به او گفتم نداریم اما او می گوید: در گوشه ی زیر زمینتان بالای طاقچه یک شیشه ی بزرگ پر، به قدر یک چارک روغن منداب هست، همان برای من بس است. فرمود: برو ببین، اگر هست به او بده. معطلش نکن. او رفت و آمد. گفت: آقا خیلی عجیب است! من همه ی شیشه ها را شسته بودم، هیچ توجه نداشتم که یک شیشه روغن در آن گوشه ی زیر زمین است. او از موجودی زیرزمین ما خبر می دهد. فرمود: برو شیشه ی روغن را به او بده، در را ببند. آقا عبدالقیوم می گوید: من از این نحوه ی گفتار پدر تعجب کردم و پیش خودم گفتم، این آدم دیدنی است، کسی که از داخل زندگی ما خبر می دهد، باید دید! پدرم چرا اینقدر به او بی اعتنایی کرد که می گوید: برو در را ببند. این فکر در من بود و پدرم فهمید. گفت: پسر جان! درست را بخوان، اینها قابل دیدن نیستند. این آدم که زحمت ها کشیده یک چارک روغن در گوشه ی زیر زمین ما کشف کرده و حالا آمده نمایش بدهد و خودی بنمایاند و به ما بفهماند که من نیروی خارق العاده دارم، اینها قابل دیدن نیستند، ولشان کن، درس بخوان که انسانیت در این است.

Sources

سیدمحمد ضیاء آبادی- عطر گل محمدی(1)- صفحه ی 56 الی 59

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites