رفتار و گفتار منافقانه عبدالله ابن ابی

در مورد واقعه ی تفرقه افکنی و توهین عبدالله بن ابی به حضرت رسول پس از جنگ بنی مصطلق قرآن چنین می فرماید: «یقولون لئن رجعنا إلى المدینة لیخرجن الأعز منها الأذل و لله العزة و لرسوله و للمؤمنین و لکن المنافقین لا یعلمون؛ مى ‏گويند اگر به مدينه برگرديم قطعا آنكه عزتمندتر است آن زبون‏تر را از آنجا بيرون خواهد كرد و[لى] عزت از آن خدا و از آن پيامبر او و از آن مؤمنان است ليكن اين دورويان نمى ‏دانند.» (منافقون/ 8) گوینده این سخن و همچنین سخنى که آیه قبل حکایتش کرد، عبدالله بن ابى بن سلول بود و اگر نگفت من وقتى به مدینه برگشتم چنین و چنان مى کنم و گفت ما چنین و چنان مى کنیم. و منظورش از "آنکه عزیزتر است" خودش است، و از "آنکه ذلیل تر است" رسول خدا (ص) مى خواسته با این سخن خود، رسول خدا را تهدید کند به اینکه بعد از مراجعت به مدینه آن جناب را از مدینه خارج خواهد کرد. ولى منافقین نمى دانند که عزت تنها خاص خدا و رسولش و مؤمنین است، در نتیجه براى غیر نامبردگان چیزى به جز ذلت نمى ماند، و یک چیز دیگر هم بار منافقین کرد، و آن نادانى است، پس منافقین به جز ذلت و جهل چیزى ندارند.
به رسول خدا (ص) خبر دادند قبیله بنى المصطلق براى جنگ با آن جناب لشکر جمع مى کنند، و رهبرشان حارث بن ابى ضرار پدرزن خود آن حضرت، یعنى پدر جویریه، است. رسول خدا (ص) چون این را بشنید با لشکر به طرفشان حرکت کرد، و در یکى از مزرعه هاى بنى المصطلق که به آن "مریسیع" مى گفتند، و بین دریاى سرخ و سرزمین قدید قرار داشت با آنان برخورد نمود، دو لشکر به هم افتادند و به قتال پرداختند. لشکر بنى المصطلق شکست خورد، و پا به فرار گذاشت، و جمعى از ایشان کشته شدند. رسول خدا (ص) اموال و زن و فرزندشان را به مدینه آورد.
در همین بینى که رسول خدا (ص) بر کنار آن آب لشکرگاه کرده بود، ناگهان آبرسان انصار از یک طرف، و اجیر عمر بن خطاب که نگهبان اسب او و مردى از بنى غفار بود از طرف دیگر کنار چاه آمدند تا آب بکشند. سنان جهنى آبرسان انصار و جهجاه بن سعید غلام عمر (به خاطر اینکه دلوشان به هم پیچید) به جان هم افتادند، جهنى فریاد زد اى گروه انصار، و جهجاه غفارى فریاد برآورد اى گروه مهاجر (کمک کمک).
مردى از مهاجرین به نام جعال که بسیار تهیدست بود به کمک جهجاه شتافت (و آن دو را از هم جدا کرد). جریان به گوش عبدالله بن أبى رسید، به جعال گفت: «اى بى حیاى هتاک چرا چنین کردى؟» او گفت «چرا باید نمى کردم.» سر و صدا بالا گرفت تا کار به خشونت کشید، عبدالله گفت: «به آن کسى که باید به احترام او سوگند خورد، چنان گرفتارت بکنم که دیگر، هوس چنین هتاکى را نکنى.»
عبد الله بن ابى در حالى که خشم کرده بود به خویشاوندانى که نزدش بودند (که از آن جمله زید بن ارقم بود) گفت: «مهاجرین از دیارى دیگر به شهر ما آمده اند، حالا مى خواهند ما را از شهرمان بیرون نموده با ما در شهر خودمان زورآزمایى مى کنند، به خدا سوگند مثل ما و ایشان همان مثلى است که آن شخص گفت: " سمن کلبک یاکلک؛ سگت را چاق کن تا خودت را هم بخورد". آگاه باشید به خدا اگر به مدینه برگشتیم تکلیفمان را یکسره خواهیم کرد، آن کس که عزیزتر است ذلیل تر را بیرون خواهد نمود.» و منظورش از کلمه "عزیزتر" خودش، و از کلمه "ذلیل تر" رسول خدا (ص) بود.
سپس رو به حاضران کرد، و گفت: «این کارى است که شما خود بر سر خود آوردید، مهاجرین را در شهر خود جاى دادید، و اموالتان را با ایشان تقسیم کردید، امروز مزدش را به شما مى دهند، به خدا اگر پس مانده غذایتان را به جعال ها نمى دادید، امروز سوار گردنتان نمى شدند، و گرسنگى مجبورشان مى کرد از شهر شما خارج گشته به عشایر و دوستان خود ملحق شوند.»
در میان حاضران از قبیله عبدالله، جوان نورسى بود به نام "زید بن ارقم" وقتى او این سخنان را شنید گفت: «به خدا سوگند ذلیل و بى کس و کار تویى که حتى قومت هم دل خوشى از تو ندارند، و محمد هم از ناحیه خداى رحمان عزیز است، و هم همه مسلمانان دوستش دارند، به خدا بعد از این سخنان که از تو شنیدم تو را دوست نخواهم داشت.» عبدالله گفت: «ساکت شو کودکى که از همه کودکان بازیگوش تر بودى.»
زید بن ارقم بعد از خاتمه جنگ نزد رسول خدا (ص) رفت، و جریان را براى آن جناب نقل کرد. رسول خدا (ص) در حال کوچ کردن بود، شخصى را فرستاد تا عبدالله را حاضر کرد، فرمود: «اى عبدالله این خبرها چیست که از ناحیه تو به من مى رسد؟» گفت «به خدایى که کتاب بر تو نازل کرده هیچ یک از این حرفها را من نزده ام، و زید به شما دروغ گفته.» حاضرین از انصار عرضه داشتند: «یا رسول الله (ص) او ریش سفید ما و بزرگ ما است، شما سخنان یک جوان از جوانان انصار را درباره او نپذیر، ممکن است این جوان اشتباه ملتفت شده باشد، و سخنان عبدالله را نفهمیده باشد.» رسول خدا (ص) عبدالله را معذور داشت، و زید از هر طرف از ناحیه انصار مورد ملامت قرار گرفت.
رسول خدا (ص) قبل از ظهر مختصرى قیلوله و استراحت کرد و سپس دستور حرکت داد. اسید بن حضیر به خدمتش آمد، و آن جناب را به نبوت تحیت داد، (یعنى گفت السلام علیک یا نبى الله)، سپس گفت: «یا رسول الله! شما در ساعتى حرکت کردى که هیچ وقت در آن ساعت حرکت نمى کردى؟» فرمود: «مگر نشنیدى رفیقتان چه گفته؟ او پنداشته اگر به مدینه برگردد عزیزتر ذلیل تر را بیرون خواهد کرد.» اسید عرضه داشت: «یا رسول الله تو اگر بخواهى او را بیرون خواهى کرد، براى اینکه او به خدا سوگند ذلیل است و تو عزیزى.» آن گاه اضافه کرد: «یا رسول الله! با او مدارا کن، چون به خدا سوگند خدا تو را وقتى گسیل داشت که قوم و قبیله این مرد داشتند مقدمات پادشاهى او را فراهم مى کردند، تا تاج سلطنت بر سرش بگذارند، و او امروز ملک و سلطنت خود را در دست تو مى بیند.»
پسر عبدالله بن ابى (که او نیز نامش عبدالله بود) از ماجراى پدرش باخبر شد، نزد رسول خدا (ص) آمد، و عرضه داشت: «یا رسول الله! شنیده ام مى خواهى پدرم را به قتل برسانى، اگر چنین تصمیمى دارى دستور بده من سر او را برایت بیاورم، چون به خدا سوگند خزرج اطلاع دارد که من تا چه اندازه نسبت به پدرم احسان مى کنم، و در خزرج هیچ کس به قدر من احترام پدر را رعایت نمى کند، و من ترس این را دارم که غیر مرا مأمور این کار بکنى، و بعد از کشته شدن پدرم، نفسم کینه توزى کند، و اجازه ندهد قاتل پدرم را زنده ببینم که در بین مردم رفت و آمد کند، و در آخر وادارم کند او را که یک مرد مسلمان باایمان است به انتقام پدرم که مردى کافر است بکشم، و در نتیجه اهل دوزخ شوم.» حضرت فرمود: «نه، برو و هم چنان با پدرت مدارا کن، و مادام که با ما است با او نیکو معامله نما.»
مى گویند رسول خدا (ص) در آن روز تا غروب و شب را هم تا صبح لشکر را به پیش راند، تا آفتاب طلوع کرد و حتى تا گرماى آفتاب استراحت نداد، آن گاه مردم را پیاده کرد، و مردم آن قدر خسته بودند که روى خاک افتادند، و به خواب رفتند، و آن جناب این کار را نکرد مگر براى اینکه مردم مجال گفتگو درباره عبدالله بن ابى را نداشته باشند. آن گاه مردم را حرکت داد تا به چاهى در حجاز رسید، چاهى که کمى بالاتر از بقیع قرار داشت، و نامش "بقعاء" بود. در آنجا بادى سخت وزید، و مردم بسیار ناراحت و حتى دچار وحشت شدند، و ناقه رسول خدا (ص) در آن شب گم شد. حضرت فرمود: «منافقى عظیم امروز در مدینه مرد.» بعضى از حضار پرسیدند: «منافق عظیم چه کسى بوده؟»
فرمود: «رفاعة.» مردى از منافقین گفت: «چگونه دعوى مى کند که من علم غیب دارم، آن وقت نمى داند شترش کجا است؟ آن کسى که به وحى برایش خبر مى آورد چرا به او نمى گوید شتر کجا است؟» در همان موقع جبرئیل نزد آن جناب آمد، و گفتار آن منافق را و نیز محل شتر را به وى اطلاع داد. رسول خدا (ص) هر دو خبر را به اصحابش اطلاع داد، و فرمود: «من ادعا نمى کنم که علم به غیب دارم، من غیب نمى دانم، ولیکن خداى تعالى به من خبر داد که آن منافق چه گفت، و شترم کجا است. شتر من در دره است.»
اصحاب رفتند و شتر را در همانجا که فرموده بود یافته با خود آوردند، و آن منافق هم ایمان آورد. و همین که لشگر به مدینه برگشت دیدند رفاعة بن زید در تابوت است، و او فردى از قبیله بنى قینقاع، و از بزرگان یهود بود که در همان روز مرده بود. زید بن ارقم مى گوید: «بعد از آنکه رسول خدا (ص) به مدینه رسید من از شدت اندوه و شرم خانه نشین شدم، تا آنکه سوره منافقون در تصدیق زید، و تکذیب عبدالله بن ابى نازل شد. آن گاه رسول خدا (ص) گوش زید را گرفته او را از خانه اش بیرون آورد، و فرمود: اى پسر! زبانت راست گفت، و گوشت درست شنیده بود، و دلت درست فهمیده بود، و خداى تعالى در تصدیق آنچه گفتى قرآنى نازل کرد.»
عبدالله بن ابى در آن موقع در نزدیکى هاى مدینه بود، و هنوز داخل مدینه نشده بود، همین که خواست وارد شود، پسرش عبدالله بن عبدالله بن ابى سر راه پدر آمد، و شتر خود را در وسط جاده خوابانید، و از ورود پدرش جلوگیرى کرد، و به پدر گفت: «واى بر تو این چه کارى بود که کردى؟» و به پدر خود گفت: «به خدا سوگند جز با اذن رسول خدا (ص) نمى توانى و نمى گذارم داخل مدینه شوى، تا بفهمى عزیزتر کیست، و ذلیل تر چه کسى است.» عبدالله شکایت خود از پسرش را به رسول خدا (ص) پیام داد. رسول خدا (ص) شخصى را فرستاد تا به پسر او بگوید مزاحم پدرش نشود. پسر گفت: «حالا که دستور رسول خدا (ص) رسیده کارى به کارت ندارم.» عبدالله بن ابى داخل مدینه شد، و چند روزى بیش نگذشت که بیمار شد و مرد.
وقتى سوره منافقون نازل شد، و دروغ عبدالله برملا گشت، مردم به اطلاعش رساندند که «چند آیه شدید اللحن درباره ات نازل شده، مقتضى است نزد رسول خدا (ص) روى تا آن جناب برایت استغفار کند.»
عبدالله در پاسخ سرى تکان داد، و گفت: «به من گفتید به او ایمان آورم، آوردم. تکلیف کردید زکات مالم را بدهم دادم، دیگر چیزى نمانده که بگویید برایش سجده هم بکنم.» و در همین سر تکان دادنش این آیه نازل شد که: «و إذا قیل لهم تعالوا یستغفر لکم رسول الله لووا رؤسهم مستکبرون* ... لا یعلمون؛ و چون به آنها گفته شود: بیایید تا رسول خدا برایتان آمرزش بخواهد، سرهاى خود را بر مى گردانند... لیکن منافقان نمى دانند.» (منافقون/ 5 و 8)


منابع :

  1. سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏19 صفحه 475

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/110101