رابطه دین و فلسفه

دین و فلسفه

مسأله رابطه دین و فلسفه از مسایل دیرین فرهنگ بشری است که نسل های فراوانی از فیلسوفان و عالمان را به خود مشغول داشته است. متأسفانه این مسأله گاه نیز از قلمرو کاوش های عالمانه خواص به سطح مداخله های توده عوام کشانده شده و به خام اندیشی و فرهنگ ستیزی و به انزوا کشاندن فرزانگان دامن زده است. از همین جاست که تعیین حدود و ثغور و نحوه رابطه دین و فلسفه یا مبانیت آنها یکی از کارهای بایسته و فوری است؛ زیرا این مسأله تنها دارای ابعاد فکری نیست، بلکه پیامدهای علمی راهگشا یا زیان بار هم می تواند داشته باشد. حقیقت آن است که فلسفه، که در اصل اشتقاق واژگانیش در زبان یونانی به معنای «خرد دوستی» به معنای عام (و نه هیچ نظام فلسفی یا مکتب فکری خاصی) بوده است، عملا در میان مسلمانان به «فلسفه اولی» یا «فلسفه مابعدالطبیعه» منحصر گشته که همان علم خاصی است که در پی شناخت «موجود بما هو موجود» است.
رکن اصلی فلسفه اولی یا مابعدالطبیعه، بحث از وجود اشیا است. در این نظام فلسفی خاص، کوشش فیلسوف، معطوف به شناخت هستی اشیاست؛ آن هم به گونه ای کلی یعنی که هیچ موجود خاص جزئی معینی مورد نظر نیست. به همین سبب این بخش از فلسفه یا خود این فلسفه گاه «امور عامه» خوانده شده است؛ یعنی دانشی که به عام ترین موضوعات می پردازد. تعریف هایی برای این فلسفه از زمان کندی، فارابی، تا ابن سینا، ملاصدرا، حکیم سبزواری و علامه طباطبایی ارائه شده است. هستی شناسی (تحلیلی، مفهومی و غالبا پیشینی، نه پسینی «به اصطلاح کانت») اساس دانش رایج فلسفه اولی یا مابعدالطبیعه (نه جهان ماورای طبیعی و عالم مجردات، آخرت و...) را در میان مسلمین تشکیل می دهد. این فلسفه البته میراث دانایان یونانی است و صد البته که پس از ترجمه و ورود به عالم اسلام، تحولات فراوان یافته و با پاره ای ابتکارات دقیق علمی متفکران مسلمان کمال چشمگیر یافته و گاه نیز با «علم کلام» و «عرفان» درآمیخته است. از آموزه های وحیانی، آیات پاک قرآن و احادیث پیامبر و اهل بیت (ع) نیز تأثیر پذیرفته و ماهیتی دگرگون شده یافته است. اما اساس آن یونانی است. این فی نفسه نه قبح فلسفه است و نه کمال آن. صرفا توصیف خاستگاه آغازین آن به مثابه یک علم است و مسأله ای است مربوط به تاریخ علوم که البته می توان در آن نیز مناقشه کرد.
مسلمانان به گواهی آثار فلسفیشان صرفا مقلد یونانیان نبوده اند، بلکه پس از ترجمه خود نیز در آن تصرف نموده، بر غنای آن افزوده اند و نگرش های فلسفی نوینی پدید آورده اند که در میان دانایان یونان بی سابقه بوده یا با میراث فلسفی به جا مانده از آنان تفاوت های مهمی یافته است. دین اسلام نیز به گواهی اغلب دین پژوهان معاصر، دینی عقلانی و علم پرور است. این دین در متن و بطن خود، افزون بر مناسک و شعائر دینی و احکام شرعی و فقهی، گونه ای «جهان بینی» و نگرش خاص در مورد انسان، جهان، طبیعت، خدا، آخرت، امور اخلاقی، بصیرت قلبی و آموزه های اعتقادی نیز دارد که موجب تمایز ماهوی آن با دیگر ادیان شده و ویژگی خاص بدان بخشیده است.
اما آیا این دو با هم نسبتی دارند یا نه؟ آیا وحدت و همانی دارند، یا ناسازگاری دارند؟ و در هر دو شق آیا به نحو کلی تساوی یا تباین دارند یا به نحو جزئی؟ حیطه های معرفتی و شناختاری مشترکی هم دارند یا به کلی «تفکیک» قلمرو میان آنها حاکم است؟ آدمی ناخواسته یاد مسأله تعارض «علم و دین» و رابطه آن دو در آثار ایان باربو، فیلسوف علم معاصر می افتد. او نیز در مورد علم و دین چهار فرض را مطرح کرده است: «استقلال»، «تعارض»، «وحدت و همکاری» و «دیالوگ». مقصود از استقلال همان «تفکیک» و جدایی و مبانیت بین قلمرو علم و قلمرو دین است، یعنی که اساسا از دو سنخ جداگانه و متفاوت و متمایزند. او البته این دیدگاه را صریحا نفی می کند و مدافع موضع همکاری و دیالوگ است.
البته نباید مسأله رابطه دین و فلسفه را به رابطه «علم و دین» تقلیل دهیم. بحث از نسبت «دین و فلسفه» را حتی نباید با رابطه «عقل و ایمان»، «عقل و وحی» و امثال این ها درآمیخت؛ زیرا فلسفه (به عنوان یک دانش و رشته علمی متمایز و مستقل) مساوی و معادل عقل یا علم (به معنای عام) نیست. دین نیز گاه به معنای «متن مقدس» است؛ گاه به معنای «ایمان» به یک مجموعه آموزه ها و جهان بینی دینی است و گاه به معنای شیوه و نحوه رفتار دینی و زندگی دینی یعنی «دین ورزی» است. و گاه البته به معنای تشکیلات و سازمان دینی یا «دین تحقق یافته» در یک جامعه. «معرفت دینی» نیز که حاصل تلاش و آموزش و کسب مؤمنان یا متکلمان ادیان یا فیلسوفان و معرفت شناسان دین است، خود مقوله جداگانه ای است که به معنای درک و فهم و استنباطی است که هرکس از دین دارد و البته گاه صواب است و گاه خطا آمیز. «علوم دینی» نیز غیر از خود دین است.
این علوم به لحاظ تاریخی غالبا متأخر از ظهور خود دین است و پس از ظهور و تأسیس دین و دعوت به سوی آن، بنا به ضرورت تعلیم یا تبلیغ و ترویج دین شکل می گیرند و نباید آنها را با خود دین یکسان و همتراز گرفت، هرچند که باید فورا بیفزاییم این علوم گاه و غالبا ریشه در تعلیمات خود دین دارند و همان آموزش ها، مناسک، اعتقادات، ارزش ها و باورها را در قالب مفاهیم و عبارات ریخته و به شکل یک علم مدون ارائه می کنند. گاه نیز علومی برای فهم دین لازم و مددکارانه به عنوان «مقدمه» و ابزار آموختن دین و تبلیغ و ترویج و دعوت به آن به کار برده می شوند؛ مانند دانستن زبان خاصی که متون مقدس یک دین به آن نازل شده است.

تاریخچه این مسأله

اصل مسأله رابطه دین با فلسفه، مسأله ای دیرپا و بسیار کهن است. از فیلون یهودی گرفته که پیش از میلاد مسیح می زیست و به مسأله رابطه عقل و وحی یا آموزه های عقلانی بشر با آموزش های دینی، در آثارش پرداخته است تا فیلسوفان بزرگی همچون افلاطون، اگوستین، اوریگن، کلمنت، بوئتیوس، آبلارد و صدها متفکر و متأله و فیلسوف مسیحی در قرون وسطا با این مسأله درگیر بوده اند. برای متکلمان، عالمان دینی، روحانیان و فیلسوفان یهودی و مسیحی نیز این پرسش کاملا مطرح بوده است. در عصر دین پیرایی و دوره رفورماسیون نیز لوتر در ضمن رساله های متعددی به این بحث پرداخته است و تحت تأثیر نامگرایی یا نومینالیسم ویلیام اکامی و برخی از عارفان و متألهان مسیحی عقل را تحقیر کرده و حتی با عباراتی رکیک از آن یاد کرده است. به علاوه عقل مساوی فلسفه نیست و فلسفه نیز مترادف و معادل عقل نیست. نکته همین جاست که بسیاری از مخالفان فلسفه در جامعه گمان کرده اند که فلسفه منحصر به «فلسفه اولی» است؛ یعنی همان علمی که از «موجود بما هو موجود» بحث می کند! در حالی که نه فلسفه منحصر به حکمت مابعدالطبیعی سنتی و رایج است و نه حتی خود این فلسفه سنتی هم محدود به یک نوع خاص است، بلکه انواعی از نظام های فلسفی سنتی (مابعد الطبیعی/ متافیزیکی = فلسفه اولی) وجود دارد که صدها کتاب به زبان های اروپایی در این مورد نگاشته اند و متأسفانه موافقان و مخالفان فلسفه در جامعه ما هنوز هم از آن بی خبر و غافلند.
فلسفه تنها منحصر به «فلسفه اولی» نیست که تا صحبت از رابطه دین و فلسفه می شود، کسانی به عقیم بودن و یا صعوبت این بحث ها اشاره کرده و آن را محکوم و مردود اعلام کنند. فلسفه اولی تنها یک نوع از انواع فلسفه است، نه تمامی و تمامت آن و مترادف و یکسان و معادل با آن. متأسفانه غلبه انحصاری فلسفه اولی در محیط ما و حتی در میان خواص، موجب این خلط و خطا شده است. آیا فلسفه ذهن، فلسفه عمل، فلسفه اخلاق، فلسفه دین، فلسفه سیاست (یا سیاسی)، فلسفه هنر (و زیبایی شناسی فلسفی)، فلسفه علم، فلسفه حقوق، فلسفه زبان، فلسفه منطق، فلسفه عرفان و دیگر شعبه ها و شاخه های فلسفه مدرن و پست مدرن به علاوه معرفت های درجه دوم یا فلسفه های خاص و مقید که در روزگار ما بسیار شکوفا و پررونق شده و نیک بالیده است، همه محکوم و مطرودند و به این ها هم نیازی نیست؟ آیا باید از آنها گریخت و یا ناشناخته و بدون علم فتوا به تباین آنها با شریعت و «تفکیک» قلمرو، مسایل، روش، غایت و نتایج آنها داد؟ آیا این تحقیر کردن خودمان نیست؟ آیا می توان «زبان فرهنگی» جهان امروز را نادیده گرفت؟
در آن صورت چگونه می توان پیام والا و متعالی دین اسلام را به دیگران که اعتقادی به دین ندارند و در مرحله انتخاب هستند، ابلاغ کرد و منتقل ساخت؟ چرا با تعریفی محدود و تصویری کلیشه ای و سطحی نگرانه از فلسفه و بدون غور و تأمل کافی و کسب اطلاع از وضعیت جهان امروز درباره فلسفه قضاوت می کنیم؟ چرا در عوض با چشمانی باز و با سعه صدر و جامع نگری درباره رابطه فلسفه و بهتر بگویم «فلسفه ها» با «دین» و بهتر بگویم با «ادیان» و دین های مختلف موجود در جهان سخن نگوییم؟ البته که کاری دشوار و مرد افکن است، اما آیا «تقوای علمی» ایجاب نمی کند که سنجیده و از روی اطلاع سخن بگوییم و قضاوت کنیم؟ چرا فراموش می کنیم که اسلام به ما آموخته است که «قول من غیر علم» و سخن از سر بی اطلاعی گفتن نه درخور مؤمنان راستین است؟
در مغرب زمین، آن گاه که مناقشه ارتباط دین و فلسفه به اوج خود رسید، کسانی به ارائه راه حل و پیشنهاد پرداختند و حاصل نظریه پردازی ها و تأملات در این خصوص، امروز در دانش «فلسفه دین» به طور عمده در سه دیدگاه خلاصه می شود: دیدگاه عقل گرایی حداکثری (strong Rationality)، دیدگاه ایمان گرایی (Fideism)، دیدگاه عقلانیت انتقادی (critical rationality). چکیده سخن آن است که دیدگاه «عقل گرایی حداکثری» یکسره به دفاع از ربط فلسفه و دین و فلسفی بودن پیام دین می پردازد و در مقابل آن، دیدگاه «ایمان گرایی» معتقد است که حیطه ایمان و عقل یا دین و فلسفه متمایز است. ایمان گرایی دو قرائت عمده دارد: یکی ایمان گرایی افراطی سورن کی یرکگارد و دیگری ایمان گرایی معتدل ویتگنشتاین. این دیدگاه بر این باور است که همه باورها و آموزه های دینی را نمی توان اثبات عقلانی کرد و ایمان از مقوله تعبد است و فراچنگ عقل نمی افتد و با این تور صید نمی شود.

عقلانیت

دیدگاه سوم، که مبتنی بر «عقلانیت انتقادی» است، طرفدار ارزیابی عقلانی نظام های اعتقادی دینی است و دین را به منزله یک «نظام باور» (system of belief) انگاشته و معتقد است می توان و می باید این نظام های باور را بر اساس معیارهای عقلانی مورد ارزیابی قرار داد، هرچند که اثبات قاطع و نهایی آنها امکان پذیر نیست. این دیدگاه، بر خلاف طرفداران عقل گرایی حداکثری، مدعی است که نظام های اعتقادات دینی قابل بررسی عقلانیند، اما نمی توان انتظار داشت که صحت این اعتقادات را چنان قاطعانه و محکم «اثبات» کند که همگان در مقابل آن مجاب شوند. دین یا بهتر بگویم «نظام اعتقادات دینی» قابل اثبات قاطع و نهایی است و داوری و ارزیابی عقلانی دین و آموزه های آن کاملا امکان پذیر است. اما در عین حال، دین یکسره در محدوده عقل خلاصه نمی شود و ابعادی فراعقلانی، شهودی، قلبی و عرفانی نیز دارد که در آنجا «تعبد» کارساز و راهگشاست نه «تعقل خشک» و استدلال گرایی محض. دین ابعادی دارد که فراتر از قلمرو عقل است و دارای «رازها» و «اسراری» است که با عقل تنها نمی توان بدان پی برد.
پس هم عقل گرایی و هم ایمان گرایی و هم عقلانیت انتقادی تا حدودی (و نه به طور کلی و عام) درستند، اما حد و مرز آنها را باید شناخت و هر یک را در جای مناسب به کار گرفت. دین فلسفه نیست و فلسفه دین نیست بلکه تعقل و دین، دو ساحت باطنی انسان هستند و در یک جا با هم تلاقی می کنند و در اندیشه بزرگانی مانند ملاصدرا، خواجه نصیر، ابن سینا، ملاهادی سبزاری، علامه طباطبایی و... این دو ساحت با هم تلاقی کردند. ادیان، خصوصا دین اسلام مانع عقلانیت نیست بلکه دین قشری، مانع فلسفه است. دین اسلام اگرچه متضاد و مخالف عقلانیت و فلسفه نیست، بلکه انسان را به تعقل فرمان می دهد، خداوند در قرآن با خطابات «أفلا تعقلون، أفلا تذکرون، أفلا تتفکرون و ...» انسان را به تفکر و تعقل فرمان می دهد.
حقیقت آن است که دین (چنان که پاره ای دین پژوهان معاصر هم چون «بنیان اسمارت» گفته اند) دارای ابعاد گوناگون فلسفی، آیینی، تاریخی، اجتماعی، تجربی، عرفانی، عاطفی، عقلانی و مناسکی است. اگر این تلقی از دین را بپذیریم، آن گاه برای هر بعد از ابعاد دین نیاز به دانش یا دانش های خاص هست؛ فی المثل برای فهم بعد فلسفی، عقلانی و اعتقادی دین می توان و باید از دانش فلسفه کمک گرفت و دیگر نمی توان شعار بی نیازی از فلسفه سر داد یا، از سر غفلت، فتوا به مبانیت و خصومت دین و فلسفه (به نحو کلی و عام) داد. همین طور نباید فلسفه را با دین یکی انگاشت و مغرورانه معرفت دینی را عین معرفت فلسفی به شمار آورد. بلکه دین (به ویژه آنچه در دانش ادیان مختلف «ادیان بزرگ»، «ادیان پیشرفته» و گاه نیز «ادیان توحیدی» نامیده شده) دارای ابعاد مختلف و متنوعی است و برای بررسی و شناخت هر یک نیاز به دانش یا دانش هایی هست. البته در انتخاب نوع نگرش فلسفی نیز می توان سنجیده و با تأمل عمل کرد و از فلسفه های مختلف یاری جست؛ زیرا فلسفه فقط یک نوع نیست که آن نوع هم منحصرا فلسفه اولی و مابعدالطبیعه سنتی یا علم «موجود بما هو موجود» باشد، بلکه انواع و اضافی از فلسفه ها وجود دارد که می توان بهترینشان را برگزید.
صد البته تأمل فلسفی تنها در خدمت دین و ابزاری برای فهم دین نیست، بلکه فی نفسه نیز نگرش و معرفتی است که می تواند بر آگاهی بشر و ژرفای این آگاهی بیفزاید. اما یکی از کارکردهای فلسفه نیز می تواند همین باشد. زیرا بحث این مقاله درباره رابطه دین و فلسفه است وگرنه اصلا معنای این سخن این نیست که فلسفه ابزاری برای فهم دین است و خودش هیچ هویت و منفعت و تأثیری ندارد. خیر، هرگز چنین نیست. این جا چون بحث بر سر رابطه یا عدم ارتباط دین و فلسفه است بر این نکته تأکید می شود وگرنه از دانشی مثل فلسفه (به خصوص به معنای جدید و معاصر آن) و تنوعاتی که دارد هرگز نمی توان بی نیاز بود. ساده لوحی است اگر کسی بپندارد می توان از اندیشه فلسفی مستغنی بود. بن بریدن بر سر شاخ است که هم مضحک است و هم رقت انگیز! تنها می توان فلسفه خاصی را وانهاد و فلسفه دیگری را به جای آن برگرفت. دفع فلسفه جز با فلسفه ممکن نیست و از فیلسوفی کردن و فلسفیدن گریزی نیست. هرچند این سخن دیگر اکنون به کلیشه می ماند اما گویا هنوز هم تکرار و تأکید بر آن در جامعه ما ضرورت دارد.

تفاوت فلسفه و دین

فلسفه و دین با هم تفاوت های زیادی دارند و این امر به خاطر آن است که ماهیت هر یک، متفاوت از دیگری است.

تفاوت فلسفه و دین در موضوع
موضوع دین، پرستش خدا و اعتقاد به یک سلسله امور غیر دنیایی و غیر مادی است.
در حالی که موضوع فلسفه عبارت است از مسائل اساسی که در زندگی و در جهان با آن ها روبروییم. مانند مسائل مرتبط با وجود، زیبایی، شناخت بشری، اخلاق، مرگ و زندگی، روح و غیره....

تفاوت فلسفه و دین در هدف
هدف دین، رستگاری انسان در دنیا و آخرت و رسیدن به سعادت همیشگی است، اما فلسفه تنها به دنبال آن است تا با استفاده از عقل و فکر، موضوعات و مسائل مهمی را که انسان با آن ها مواجه است را حل کند. گرچه بسیاری از فلاسفه مانند افلاطون، تمامی تلاش های خود را معطوف به سعادت انسان و نشان دادن راه آن کرده اند، اما فلسفه به دنبال سعادت انسان نیست. فلاسفه می خواهند آنچه را که در عالم تحقق دارد، به همان نحوی که تحقق دارد، بفهمند و به طور کلی، عالم را بشناسند.

تفاوت فلسفه و دین در روش
دین، بر یک منبع فوق بشری تکیه دارد و بیان می کند که آنچه می گوید، درست است و همگان باید به آن ایمان آورند؛ در حالی که فلسفه چنین چیزی نمی گوید و احتمال خطا را در مطالب خود رد نمی کند. فلسفه قدم به قدم جلو می رود و هیچ گاه ادعای دانستن همه حقایق را ندارد. فلسفه در پی آن نیست تا کسی را به ایمان آوردن و اعتقاد داشتن به یک سلسله اصول و مبانی ترغیب و تشویق کند (مانند دین)، بلکه می کوشد که فقط نتایجی را بپذیرد که اثبات پذیر و مستدل باشند. بنابراین، شهود و مکاشفه به این معنا که شخص نوعی مکاشفه داشته و مطلبی را بفهمد یا دریابد، در فلسفه جایی ندارد. بر همین اساس، یقین دینی با اطمینان فلسفی تفاوت دارد.
این تفاوت تا حدی از آن جا بر می خیزد که فلسفه مانند دین بر وحی، یعنی یک منبع فوق بشری متکی نیست، بلکه تنها بر پایه عقل انسان ایستاده است. در دین، معرفت و شناخت، متکی بر وحی الهی است. حقایق اصلی و نهایی عالم با وحی دانسته می شود نه با فکر بشری.
در واقع، پذیرفتن این حقایق، نیازی به برهان و دلیل ندارد و اساسا، اعتقاد دینی اعتنایی به اثبات منطقی ندارد و دنبال آن نیست تا مطالب خود را مستدل عرضه کند؛ هرچند با این امر(دلیل و برهان)، مخالفتی هم ندارد. از همه تفاوت ها مهمتر این که فلسفه مجموعه ای از حقایق و نتایج نیست (مثل دین)، بلکه بیشتر، راه و روش تفکر است.


منابع :

  1. رضا سعادت- نزاع ميان دين و فلسفه- ترجمه عبدالله غلامرضا كاشي- انتشارات سروش

  2. غلامحسين ابراهيمي ديناني- ماجراي فكر فلسفي در جهان اسلام- ۳ جلد- انتشارات طرح نو

  3. همايون همتي- مقاله دين و فلسفه؛ پيوند يا گسست- باشگاه انديشه- شماره 22

  4. محمدحسين حقيقت- مقاله دين و فلسفه- دانشنامه رشد

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/111388