یوهانس دنز اسکوتوس

اسکوتوس

یوهانس دنز اسکوتوس (Iohannes Duns Scotus) از گروه فلاسفۀ ابن رشدیان متقدم است که او را می توان آخرین نظریه پرداز بزرگ قرن سیزدهم و اولین فیلسوف مهم قرن چهاردهم میلادی لقب داد.

زندگی، تحصیل و آثار
وی اهل اسکاتلند بود و در سال 1266 میلادی در لیتلدین زاده شد و در سال 1308 میلادی در شهر کلن فوت کرد. در سال 1281 خرقه ی فرانسیسی پوشید و در دو دانشگاه آکسفورد و پاریس تحصیل و تدریس کرد. سه سالی را نیز در دانشگاه کمبریج تدریس نمود. فلسفه ی دنز اسکوتوس امروز نیز نزد بسیاری از راهبان فرانسیسی طرفدار دارد و در فلسفه ی مسیحی کاتولیکی یکی از مطرح ترین فلسفه هاست. از او متون فلسفی متعددی باقی مانده است، اما مرگ زودهنگامش در چهل و دو سالگی به او فرصت جمع بندی آرائش را نداد. از آثار او می توان از تفاسیرش بر ایساغوجی و برخی از رساله های منطقی و مابعدالطبیعه ی ارسطو (نه باب نخست)، اثر آکسفوردی (oxoniens Opus) درسهایش در دانشگاه آکسفورد در تفسیر کتاب جمل پطرس لومباردوس که بعدها خود او این دروس را بسط داد و توضیحاتی بر آن اضافه کرد، و جزوه های پاریسی (Reportata Parisiensia) که متون و جزوه های درسهایی است که در تفسیر کتاب جمل در دانشگاه پاریس داده است، نام برد. علاوه بر این آثار مسائل بحث شده ی عمومی (Quaestiones quod libetales)، رساله ی در باب اصل نخست (De primo principio) و رساله ی قضایا (Theoremata) نیز از اهمیت خاصی برخوردارند. دنز اسکوتوس معمولا کتابهایش را بازبینی می کرد و مطالبی به آنها می افزود.

موضع فلسفی

او در مابعدالطبیعه تحت تأثیر ابن سینا و در بسیاری از نکات فلسفی تابع او بود. از ارسطو نیز بسیار یاد کرد. با اینکه به ارسطو علاقه داشت و بر برخی از آثارش شروحی هم نوشت، ولی با او بیش از ابن سینا اختلاف نظر داشت. بزرگترین انتقادش به فیلسوف ایرانی در باب ضرورت در خلقت بود، ولی به فیلسوف یونانی علاوه بر مسئله خلقت که در این باره نظریه ای واضح نزد او نمی یافت، در انسان شناسی و کسب سعادت در این جهان از طریق فضایل اخلاقی و نظری نیز انتقاد داشت. کسب سعادت از طریق تأملات نظری در این جهان موضوعی بود که به ابن رشدیان نیز نسبت داده بودند. دنز اسکوتوس که پس از محکومیت آراء بسیاری از فلاسفه مشائی و به خصوص ابن رشدی در سال 1277 میلادی در فلسفه می گفت، به این نکته بسیار حساس بود. از طرف دیگر از نظر او ارسطو به علل طبیعی توجه کرده بود.
انسان شناسی ارسطو بر ساختار وجودی انسان گناهکار، انسان در طبیعت، یعنی انسانی که در تاریخ است و مسیحیت مدعی نجات او از گناه و اعطای سعادت اخروی بود، متمرکز شده است، نه ماهیت انسان، یعنی انسان واقعی؛ در حالی که دنز اسکوتوس در انسان شناسیش به انسانی که به دنبال کسب سعادت جاویدان است نظر داشت. در نظر او ارسطو نتوانست درباره ی سرنوشت اخروی انسان نیز تصویری روشن ارائه کند. ارسطو حتی تصوری روشن از خدا نداشت. نزد اسکوتوس ارسطو را در مرحله ی نخست تاریخ تفکر قرار داد. مرحله ای که فیلسوفان بیشتر طبیعت شناسی می کردند و به مسائل فراطبیعی توجه چندانی نداشتند. او متذکر شده است که این نکته را حتی در برهان خداشناسی محرک نامتحرک ارسطو نیز می توان مشاهده کرد. او بر این رأی بود که در این برهان ارسطو از بند طبیعت فراتر نرفته است و طبیعت شناس باقی مانده است.

ارتباط دین با فلسفه
در باب ارتباط دین با فلسفه دنز اسکوتوس نیز مانند اکثر متفکران مدرسی فلسفه را از جهت کسب حقیقت در رتبه ای پایین تر از دین قرار داد. در جهان بینی مسیحی بین جهان طبیعی و عالم فراطبیعی تقابل وجود دارد و از این جهت بین وحی و علوم غیر دینی، از جمله مابعدالطبیعه تفاوت است. او فلسفه را از جهت نظری به دو بخش طبیعیات و مابعدالطبیعه تقسیم نمود. در تفکر او، انسان جهت غایتی خاص عمل می کند و برای کسب این غایت به معرفت سه گانه ای نیازمند است. در ابتدا باید بداند که چگونه غایتش قابل کسب است. در ثانی، چه وسایلی برای کسب این غایت ضروریند، و بالاخره باید ضمانتی برای اینکه این وسایل کافی هستند داشته باشد. این شرایط را نمی توان با عقل طبیعی به دست آورد. غایت انسان سعادت جاویدان است که خداوند به عنوان پاداش به آنکس که استحقاق آن را داشته باشد، اعطا می کند. بنابراین برای کسب این سعادت انسان باید معرفتی فراطبیعی داشته باشد.
دنز اسکوتوس معتقد است که آگاهی دینی از جهت منشأ و محتوا فراطبیعی است و با تفحصات طبیعی به دست نمی آید. این آگاهی وابسته به عوامل طبیعی نیست و در نتیجه بر اساس روند تعقل انسان درباره داده های طبیعی نیز کسب نمی شود و چون به غایتی فراطبیعی رهنمون می شود، محتوای آن نیز فراطبیعی است. این محتوا اصولی هستند که فقط با وحی به انسان شناسانده می شوند، مانند اصل تثلیث. چون این اصل درباره ذات خداست و انسان شناختی عقلی راجع به ذات خدا ندارد، پس ممکن نیست که انسان از طریقی غیر از طریق وحیانی به این اصل آگاهی داشته باشد. بدین ترتیب نزد دنز اسکوتوس بین معرفتی که عقل طبیعی به انسان اعطا می کند، یعنی فلسفه، و وحی که امری فراطبیعی است تفاوت اساسی و بنیانی وجود دارد. یعنی هر یک از این دو، نظامی مستقل از دیگری است. به عبارت دیگر دو منشأ برای شناخت وجود دارد: عقل طبیعی و دین. عقل طبیعی بین تمام آدمیان مشترک است، در حالی که ایمان به طریق مسیحی، اختصاص به گروهی خاص دارد.
او نیز مانند بسیاری از معاصرانش از فلسفه برای تبیین و توجیه اعتقادات دینی و داده های ایمانی بهره برد. به عبارت دیگر او نیز فلسفه را وسیله ای برای فهم دین قرار داد. البته از این جهت نمی توان گفت که او مانند توماس آکوئینی به استفاده از فلسفه خو گرفته بود و ایمان را نوعی معرفت می دانست. نزد توماس آکوئینی در کلام طبیعی ایمان نیز به نوعی معرفت تعبیر می شود و نوعی طریق نظری در بحثهای او راجع به ایمان حاکم است. نزد او هم فلسفه و هم دین هر دو به تفکر باز می گردند؛ در حالی که دنز اسکوتوس با تعهد به طریق تفکر فرانسیسی که در آن همه ی امور در ارتباط با آگاهی لزوما به فکر و طریق نظری تحویل نمی شود، عشق را در ارتباط انسان با خدا، و خدا با جهان و انسان، و همچنین اراده ی آزاد خدا را در جهان شناسیش دخالت داده است. البته او در تبیین فلسفی- کلامی خود از عالم واقعگرا بود و از این جهت از بسیاری از فرانسیسان فاصله گرفت، چنانکه براهینی برای اثبات وجود خدا مطرح کرد که بر منطق ارسطویی استوار و از عالم عین منشأ گرفته بود. به عبارت دیگر او از معلولهای عینی به تعریف و اثبات علت نخستین پرداخت.

علم کلام و مابعدالطبیعه

به نظر دنز اسکوتوس موضوع کلام یا موجود بدون حد و مطلق، یا به عبارتی کاملترین مفهومی است که انسان می تواند از او داشته باشد. کلام با مابعدالطبیعه در روش و موضوع متفاوت است. او به تبعیت از ابن سینا اعلام کرد که مابعدالطبیعه به بررسی خداوند به عنوان موضوع نخستین نمی پردازد. موضوع آن موجود از حیث اینکه موجود است (ens inquantum ens) می باشد. به عبارت دیگر موضوع مابعدالطبیعه موجود شناسی است که پایه و اساس دیگر علوم است. در حالی که کلام دانشی متعالی و ضروری است که انسان با آن به سعادت جاویدان دست می یابد. به عبارت دیگر برای او کلام بخشی از مابعدالطبیعه نیست.
بدین صورت دنز اسکوتوس کلام را از مابعدالطبیعه جدا کرد. کلام شریفترین علم است و در بالاترین مرتبه قرار دارد، در رتبه پایین تر مابعدالطبیعه و در پایین ترین مرتبه علوم دیگر، به خصوص طبیعت شناسی است. پس کلام مانند مابعدالطبیعه اصول خود را از موجود نمی گیرد و به بررسی آن به عنوان موجود نمی پردازد. بلکه اصول آن از داده های وحیانی سرچشمه می گیرد. برای مثال اگر کلام خدا را به معنای موجود مطلق بررسی می کند به دلیل این نیست که موجود اصل و موضوع آن را شکل می دهد و خدا هم موجود مطلق است، بلکه به این دلیل است که در کتاب مقدس آمده است که یهوه به موسی گفته است «من آن هستم» (ego sum qui sum). البته نوعی کلام فلسفی وجود دارد که بخشی از مابعدالطبیعه را تشکیل می دهد. در اینجا نیز او نظر ابن سینا را دنبال می کند؛ زیرا با اینکه خدا موضوع نخستین مابعدالطبیعه از جهت اینکه تحت مفهوم وجود قرار می گیرد، نیست؛ ولی این علم به بررسی او در والاترین طریقی که یک علم با روند کاملا طبیعی شکل گرفته است می پردازد.
توماس آکوئینی اصطلاح علم کلام را و یا اینکه کلام علمی است مانند دیگر علوم، مطرح کرده بود؛ اما به نظر دنز اسکوتوس برای اینکه نظام معرفتی یک علم باشد، باید چهار شرط را دارا باشد: یقین معرفت شناختی ایجاد کند، موضوعش ضروری باشد، روند آن با اصل علیت پی گرفته شود و مرحله به مرحله با قیاس پیش رود؛ در حالی که کلام حایز آخرین شرط نیست. مگر اینکه با در نظر گرفتن سه شرط نخست آن را تا حدی یک علم بخوانیم. دنز اسکوتوس ترجیح داد که به جای کلام به عنوان یک علم مانند بوناونتورا، از واژه ی حکمت (sapientia) استفاده کند.

نقش عشق و اراده در سعادت

دنز اسکوتوس بر این نظر است که ارتباط انسان با خدا فقط از طریق عقل و مفاهیم معرفت شناختی نیست. خداوند به عنوان سعادت جاویدان، مقصود و غایت انسان است. انسان به این غایت فقط از طریق بررسی عقلی دست نمی یابد، بلکه عشق نیز در این وادی دخیل است. بنابراین کلام نزد او وجهی عملی نیز دارد و فقط نظری نیست. عشق فعل ضروری قوه ی اختیار انسان است و هنگامی که خداوند خود را بر او آشکار می کند، انسان با این قوه به او عشق می ورزد. از طرف دیگر عشق فعل آزاد خداوند در خلقت نیز هست. این دو فعل عاشقانه با یکدیگر هماهنگند و پایه گذار بخش عملی کلام می شوند. از طرف دیگر کلام منشأ اصول نخستین صحت و درستی در اراده ی انسان است و عقل را به آنچه صحیح و در نجاتش دخیل است راهنمایی می کند. بنابراین کلام به عنوان نظامی که انسان را به خدا از جهت نظری راهنمایی می کند وطریق صحیح و درست عمل کردن را به او می آموزد، شامل هر دو جنبه ی نظری و عملی است.
بدین ترتیب دنز اسکوتوس بر جنبه ی عملی کلام نیز تأکید می ورزد و آن را از این نظر از مابعدالطبیعه جدا می کند، زیرا در مابعدالطبیعه بر جنبه ی نظری و عقلی تأکید می شود. از این جهت او گاهی کلام را علم عملی (scientia practica) می نامد. دلیل آن نیز این است که کلام الهی (theologia Dei) می بایست علمی عملی باشد تا به انسان مسئولیت و هنجارهایش را بشناساند و به طریق صحیح او را برای کسب سعادت اخروی راهنمایی کند. عملی بودن کلام به سبب کهتر بودن آن نسبت به مابعدالطبیعه نیست، بر عکس چون در آن بایدها نهفته است و دستورهایی برای رسیدن به سعادت جاویدان قرار دارد و بر اساس فعل ارادی خدا و انسان شکل گرفته است از مابعدالطبیعه برتر می باشد. نزد دنز اسکوتوس، اراده در مرتبه ای برتر از عقل قرار دارد و بر اساس فضایل فراطبیعی دینی عمل می کند. در نتیجه کسب سعادت اخروی انسان بر فعل ارادی و عشق است.
از جهت دیگر خداوند نه تنها خود را می شناسد، بلکه وجود خود را نیز می خواهد. در خداوند فعل ارادی ناظر به خود با مفهوم علم به ذات خود هماهنگ است. به عبارت دیگر علم خداوند به ذاتش فقط نظری نیست بلکه تجویزی هم هست. صدق و کذب امور نهایتا به اراده خداوند برمی گردد، کلام این اراده را بر انسان آشکار می کند. البته باید در نظر داشت که به نظر دنز اسکوتوس، تأکید بر جنبه عملی کلام جنبه نظری آن را نفی نمی کند. کلام در جنبه نظری بسیاری از مفاهیم مابعدالطبیعی را طرح می کند و به تبیین جهان و ارتباط انسان با جهان به طریق فلسفی می پردازد.
دنز اسکوتوس به عنوان یک فرانسیسی در پی کلام سیسترسی و سنت ویکتوری قرن دوازدهم، بر عشق و خیر و ارتباط این دو در نجات و سعادت اخروی تأکید داشت و سعادت جاویدان را در اتحاد ارادی با خیر می دانست. او معتقد بود که فضایل اخلاقی به طور ضروری به انسان نمی رسند. اراده می تواند در تقابل با یک حکم کاملا صحیح عقل عمل کند. اراده قدرتی است که می تواند عمل به متضادین نماید. او اراده را خارج از زمان قرار داد و اظهار داشت که اگر اراده ای مخلوق برای یک لحظه هم موجود باشد، مختار عمل خواهد کرد؛ اما اراده متمایل به خیر است. این میل به اراده کمک می کند که از امیال متعین طبایع که آن را به کمال و انجام خود می کشانند، دوری گزیند. به عبارتی او بر خلاف توماس آکوئینی اراده را تابع قوه ی فاهمه قرار نداد. در واقع چون موضوع اراده خیر است و خیر نیز در سنت فرانسیسی برتر است از حقیقت عقلی، بنابراین رأی او به برتری اراده بر فاهمه در انسان قرار گرفت.
البته او بر این نظر بود که فاهمه و اراده بر یکدیگر تأثیر می گذارند. با اینکه اراده ی انسان در چگونگی دریافتهای حسی انسان و فکری که از آنها ایجاد می شود نقشی ندارد، ولی فکرهای غیر مشخص و مبهمی هم وجود دارد که فعلیت آنها فقط با فعل اراده انجام می پذیرد. دنز اسکوتوس از آزادی اراده یا اختیار، عدم تعین و ضرورت را نتیجه نگرفت؛ بلکه به عقیده ی او باید مشخص کرد که کجا تعین وجود دارد و کجا بر اساس اراده، فعل را نمی توان متعین در نظر گرفت.

کلیات
در باب کلیات دنز اسکوتوس را یک رئالیست می نامند. برای او کلی قبل از اینکه عقل آن را درک کند دارای واقعیتی است و متشخص از جزئی است. ماهیات یا طبایع عام وحدت خاص خود را دارند. این وحدت حقیقی است، ولی مرتبه ای پایین تر از وحدت عددی موجودات جزئی است. این طبایع کلی برای اینکه فردی شوند نیاز به اصلی دارند که آنها را فردی سازد. دنز اسکوتوس فردی شدن ماهیات یا طبایع را با فعل وجودی، ماده یا صورت نپذیرفت.
اصل فردیت نزد توماس ماده است. صورت جوهری صورت نوعی است. فردیت یک موجود بر اساس ماده ای است که موضوع این صورت جوهری می باشد. بنابراین اصل فردیت ماده است، نه صورت. فرشتگان هم چون ماده ندارند و صورت محضند، فرد به معنای یک جوهر مرکب نیستند. هر فرشته ای به سبب صورتش یک نوع است که فردش هم خود اوست. بوناونتورا اصل فردیت را در صورت موجود قرار داد. او معتقد بود که در هر فرد مجموعه ای از صور کلی و جزئی، جوهری و عرضی قرار دارد که در یک صورت متحد می شوند و آن صورت تشکیل فردیت یک موجود را می دهد. دنز اسکوتوس معتقد بود که ماده نمی تواند اصل فردیت یک موجود باشد. چون ماده هستی و اصل فردیت خود را در خود دارد و نمی تواند آن را به دیگر چیزها اعطا کند. صور هم مادیت هستند و ماهیت نه فردی است و نه کلی. پس اصل فردیت نه ماده است و نه صورت؛ اما اصل فردیت با اینکه صورت نیست، چیزی است در صورت. اصل فردیت فعل غایی یا نهایی ای است در صورت که صورت نوعی را به فرد تبدیل می کند. یعنی در صورت نوعی چیزی است که به آن صورت فردیت می بخشد. این چیز با این فعل غایی به صورت اضافه نمی شود بلکه خود صورت است. او این اصل را «این بودن» یا «انیت» (haecceitas) می خواند.


منابع :

  1. فردریک کاپلستون- دیباچه ای بر فلسفه قرون وسطی- ترجمه مسعود علیا- تهران- ققنوس- 1383

  2. محمد ایلخانی- تاریخ فلسفه در قرون وسطی و رنسانس- تهران- سمت- 1379

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/111502