دیالکتیک در فلسفه هگل

سنت ارسطویی

به نظر هگل منطق سنت ارسطویی یک بعدی است و چون اجتماع متناقضان و همراهی ضدین در آن مقدور نیست، پس در این منطق به بیش از یک مقوله دست نمی توان یافت. ایجاب حقیقتی را که در سلب نهفته است به دست نمی آورد و سلب از حقیقتی که در ایجاب است صرفنظر می کند و چون به هیچ وجه اتحادی میان این دو ممکن نیست، پس هیچ نوع ارتقاء و تعالی و یا بهتر است بگوییم «ترفع» نیز ممکن نمی گردد. به همین دلیل چون دو مقوله «وضع» و «وضع مقابل» در نظر نبوده است به ناچار از مقوله «وضع مجامع» نیز که تنها راه پیشرفت و گسترش قوه فاهمه است انصراف حاصل کرده است. منطق ارسطویی نوعی «روش» قراردادی است و علمی که مورد توجه این روش است به ناچار موضوع خاص خود را از دریای بیکران هستی انتزاع می کند و نتیجه این جداسازی این می شود که نه فقط سهمی بسیار جزئی بدو می رسد، بلکه امکان دریافت ماهیت آن سهم جزئی نیز از او سلب می گردد. حقیقت مطلق هستی فقط در تمامیت انضمامی آن می تواند باشد و منظور از این مطلق و از این تمامیت آن «هستی» است که در تمام جنبه های خود و در تمام ازمنه و امکنه لحاظ می شود.
به نظر هگل فقط هستی صرف از «حیثیت زمانی» و «زمانی بودن» تام برخوردار نیست، بلکه عقل نیز که خود جزوی از «هستی» است چنین خاصیتی را داراست و بدین معنی هر امر معقول واقعیت دارد و هر امر واقعی معقول نیز هست. یعنی اختلاف ذاتی میان «بحث المعرفة» و «وجودشناسی» معنی ندارد. «شناخت» جزوی از هستی است و «شناخت» عین «هستی» است. البته فقط شناخت حقیقی عین هستی است و با آن به طور تام مطابقت می کند ولی این سؤال پیش می آید که شناخت حقیقی چه نوع شناختی است؟ شناخت حقیقی ناشی از فکری می شود که در حرکت و صیرورت دائمی خود از اصول و قوانین ذاتی خود که با این صیرورت مطابقت دارند پیروی می کند. برای بیان همین مطلب است که هگل متوسل به اصطلاح دیالکتیک می شود.

کیفیت وقوع سیر دیالکتیکی

هگل در کتاب «دایرة المعارف فلسفی» دیالکتیک را مطابقت امور با قوانین ذاتی فکر دانسته است و باز بدون اینکه از لحاظ فلسفه خود به تناقض گویی پرداخته باشد آن را طبیعت خاص فاهمه و تمام امور متناهی دانسته است. یعنی اولا هر امری که متناهی است، اعم از امور ذهنی یا عینی، در صیرورت خاصی که دیالکتیکی نامیده می شود قرار می گیرد؛ در ثانی فکر فقط موقعی با خود و با غیر خود مطابقت حاصل می کند که تابع این حرکت و صیرورت باشد. مسئله ظاهرا به دو صورت متفاوت قابل طرح است:
1- فکر برای اینکه منطقی باشد باید با خود مطابقت داشته باشد، ولی این مطابقت طبق اصول ارسطویی نیست و فقط به کمک اصل هویت انجام نمی گیرد، بلکه از رهگذر مقوله ای که در آن «غیر فکر» «وضع مقابل» فکر وجود دارد ممکن می شود.
2- فکر برای اینکه شناخت حقیقی از هستی داشته باشد باید با آن مطابقت پیدا کند، ولی این مطابقت هم مقدور نیست مگر اینکه فکر از مقوله «وضع» خاص خود و از مقوله «وضع مقابل» خود به مقوله سوم یعنی «وضع مجامع» ارتقا و صعود یابد.
این دو مسئله فقط ظاهرا متفاوتند، ولی از لحاظ فلسفه هگل در واقع مطابقت فکر با خود همان مطابقت فکر با هستی است و این مطابقت خارج از زمان و صیرورت مقدور نیست. در واقع منظور هگل از دیالکتیک مرحله ای است از مطابقت فکر با هستی در زمان و در صیرورت دائمی آن دو. منظور از این مطابقت نوعی «وحدت» و «یگانگی» متقابلین است و همچنین منظور کشف این مطلب است که اصل و منشأ این یگانگی و وحدت در مقوله بالاتری است. یعنی تقابل ضروری متقابلین به اجتماع ضروری آن دو در وضعی که در فوق وضع هر یک از متقابلین است می انجامد.

تحلیل مقوله دوم دیالکتیک

با اینکه دیالکتیک در فلسفه هگل به سه مقوله «وضع» و «وضع مقابل» و «وضع مجامع» اطلاق می شود، شاید برای بهتر فهمیدن افکار او به مقوله دوم توجه بیشتری باید بشود، زیرا این مقوله علاوه بر اینکه عامل نفی کننده ای همراه دارد وسیله اتحاد متقابلین را نیز فراهم می کند. یعنی به معنای هگلی فقط موقعی می توان از دیالکتیک صحبت کرد که جنبه منفی و یا بهتر بگوییم عامل نفی کننده ای را در نظر داشته باشیم و به همین دلیل فکر فقط موقعی منطقی است (به معنای دیالکتیکی کلمه) که برای مطابقت با خود طبق اصل هوهویت با مقوله نفی هوهویت روبرو شود. یعنی این مطابقت با خود نه فقط در یک مقوله مقدور نیست، بلکه فقط با تجاوز از این مقوله و با صعود در مقوله ثالثی امکان می تواند داشته باشد. پس منطق برای جستجوی حقیقت روش خاصی را اتخاذ می کند و یا بهتر است بگوییم ذهن فقط موقعی اعتبار منطقی می یابد و به طور معقول شناسا می شود که از سه مقوله اصلی پیروی کرده باشد.
البته اعتبار دیالکتیک از لحاظ فلسفه هگل فقط به علت منطقی بودن آن نیست و یا اگر چنین است، همانطوری که اشاره شد، به علت مطابقت این منطق اولا با اصول خود و در ثانی با صرف هستی است. در واقع دیالکتیک نه صرف منطق به معنای رایج ارسطویی کلمه است و نه بحث المعرفه صرف، نوعی «هستی شناسی» است، هستی از آن لحاظی که هستی است، هستی از آن لحاظی که واقعیت دارد.
باز اگر دیالکتیک منطق فکر می گردد، برای این است که هستی به طور تام و کامل در فکر و در کلامی (Logos) که این فکر را بیان می کند متجلی می گردد. پس سه جنبه موردنظر در دیالکتیک در واقع جنبه های هستی است، سه مقوله هستی است نه انحصارا مقولات منطقی. پس ذهن برای دریافت هستی به طور تصنعی و بر اساس روشی قراردادی و برای رسیدن به حقیقتی صوری متوسل به دیالکتیک نمی شود، بلکه برای دریافت حقیقت هستی مقولات آن را در خود منعکس می کند؛ بدین معنی حقیقت و رأی واقعیت هستی نیست، بلکه عین هستی است.

رابطه کلام دیالکتیکی و هستی

برای بهتر روشن شدن مطلب در فلسفه هگل باید رابطه عملی کلام دیالکتیکی و هستی را مورد بررسی قرار دهیم. کلام دیالکتیکی به ناچار مثل کلام انتزاعی از مفاهیم مدد می گیرد، و فاهمه به کمک مفهوم (Concept;Begriff) وارد میدان شناسایی می شود. ولی بر خلاف پیروان نحله «اصالت اسم» (Nominalisme)، برای هگل مفهوم فقط لفظ نیست که بر تصوری انتزاعی اطلاق می شود؛ و رابطه میان «مفهوم» (صورت عقلی) و «امر واقع» از نوع رابطه میان دال و مدلول نیست؛ و مفهوم (صورت عقلی) تصوری انتزاعی نیست که فقط در قلمرو ذهنیات قرار داشته باشد، بلکه عین واقعیت است. مفهوم نفس حقیقت است که در عین حال و در یک زمان هم منطقی است و هم واقعی. مفهوم محل مطابقت تام حقیقت و واقعیت است در لحظه ای از زمان. فکر دیالکتیکی به نظر هگل بر عکس فکر انتزاعی تنها فکری است که از مفاهیم استفاده واقعی می کند، زیرا به مفهوم تحقق می بخشد و هستی را بدون کوچکترین تغییری نمایان می سازد. جنبه های سه گانه هستی که در عین حال از هم غیرقابل تفکیک اند. از رهگذر مفهوم مشخصتر می شوند و مقولات آن به طور صریح نمایان می گردند. ولی فکر که مفاهیم را به کار می برد خود نیز جزوی از هستی است. ذهن ورای هستی نیست، حتی مفهوم ورای هستی نیست، و هرگاه یکی از اینها به طور مجزا و انتزاعی در نظر گرفته شود لطمه ای به «هستی شناسی» وارد می آید.

روح مطلق

هگل هستی ای که تمامیت خود را دربردارد و به طور کامل انضمامی است و به اجزای قراردادی تقسیم نمی شود «روح» (Esprit) می نامد. پس مطلق روح است که وحدت خود را از مقوله مقابل خود یعنی «طبیعت» باز می یابد و صیرورت ذاتی آن، اتحاد دائمی دو جنبه «درون ذاتی» (Subjectivite) و «برون ذاتی» (Objectivite) آن را محرز می سازد. یعنی روح در عین حال واحد و مضاعف است. مفهوم نیز چنین است، یعنی اولا جنبه کلی آن مستلزم وجود مصداق جزئی و فردی آن است و در ثانی جنبه «درون ذاتی» آن مستلزم جنبه «برون ذاتی» آن است و این جنبه ها هم از لحاظی دیگر از یکدیگر غیر قابل تفکیکند.


منابع :

  1. کریم مجتهدی- درباره هگل و فلسفه او- صفحه 76-72

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/112208