تنوع فلاسفه وجودی

فلاسفه وجودی

شباهت فلاسفه وجودی در شیوه تفلسف آنهاست، در این شیوه تفکر انسان، در مقام فعل و در مقام کنش موضوع تفکر بوده و مضامین برجسته از احوالات و احساسات وجودی او، مورد بحث و بررسی قرار می گیرد. به دلیل تنوع مضامین وجودی انسان، تنوع در میان این گروه بسیار چشمگیر می باشد. در حقیقت، اصلا مشکل خواهد بود که فیلسوفان بسیاری را بیابیم که حاضر باشند خودشان را فیلسوف وجودی بنامند و آنانی را نیز که ما با وجود اعتراض خود آن ها فیلسوف وجودی بنامیم یقینا نمی توان سازنده ی «مکتبی» به معنای متداول کلمه قلمداد کرد. سارتر شکوه می کند که کلمه «اگزیستانسیالیسم» به واقع از هر معنایی عاری شده است. هایدگر و یاسپرس و مارسل، گرچه یقینا آن ها باید در هر بحثی از فلسفه ی وجودی داخل باشند، جملگی این برچسب را رد کرده اند. راجرل. شین به معاینه درمی یابد که: «تقریبا هر فیلسوف وجودی صاحب عزت نفسی نمی خواهد که او را فیلسوف وجودی بخوانند. چرا که از نظر او گفتن این که "من فیلسوف وجودی هستم" بدان معناست که "من یکی از آن دسته مردمی هستم که به فیلسوفان وجودی معروفند"؛ و حال آن که فیلسوف وجودی می خواهد بگوید "من خودم هستم، و از کوشش شما برای جا دادنم در طبقه بندی خودتان خوشم نمی آید."»

نقش ایمان در تقسیم بندی فلاسفه وجودی
نویسندگانی که درباره فلسفه ی وجودی می نویسند اغلب به تقسیم میان فیلسوفان وجودی مسیحی و بی ایمان به عنوان شاهدی بر امکان اختلاف در این شیوه تفلسف اشاره می کنند و حال آن که در واقع حقیقت این است که مراتب فیلسوفان وجودی شامل مسیحیان معتقد و به همان اندازه بی ایمانان معتقد می شود و این نحو تقسیم کردن آن ها کمک چندانی نمی کند. این تقسیم بندی بیش از حد ساده انگارانه است، زیرا برخی فیلسوفان وجودی هستند (یا فیلسوفان متمایل به فلسفه های وجودی) که دقیقا با این قالب جور درنمی آیند. محض نمونه، بوبر یهودی است و هایدگر مدعی است که او نه خداپرست است و نه منکر خدا. اما علاوه بر این، تقسیم فیلسوفان وجودی به مسیحی و بی ایمان از تبیین این واقعیت عاجز است که رابطه ی فیلسوف وجودی با اعتقادش به مسیحیت یا بی ایمانی او غالبا رابطه ای بسیار متناقض نماست، یعنی نوعی رابطه ی عشق- نفرت است که در آن عناصر اعتقاد و بی اعتقادی به هم گره می خورند.

نسبت کی یرکگور و نیچه با ادیان مسیحی

دمی به کی یرکگور و نیچه توجه کنیم. کی یرکگور را عموما فیلسوف مسیحی بزرگی معتقد به فلسفه ی وجودی می انگارند و درباره ی دلبستگی پرشور او به ایمان مسیحی هیچ شکی نمی توان داشت. با این همه این ایمان با خصومتی به همان حد پرشور نسبت به اشکال مرسوم و منحط مسیحیت رایج در دانمارک قرن نوزدهم همراه بود و این خصومت به حمله ای با تمام وجود به کلیسای معلوم بر او انجامید. «تمامی مسیحیت دراین امر متناقض نما یا خلاف آمد عادت (دو جنبه ی لاهوتی و ناسوتی مسیح) ریشه دارد، چه آدمی از آن رو که مؤمن است آن بپذیرد و چه آن را دقیقا به این دلیل که متناقض نماست رد کند. اگر کی یرکگور، فیلسوف مسیحی وجودی، مبین نگرشی است که متناقض نما و مبهم است، ما اثری از رابطه ی عشق- نفرت را در تفکر نیچه نیز می توانیم پی بگیریم. الحاد و انکار او بر ایمان مسیحی به همان حد خالصانه و پرشور بود که جد و جهد کی یرکگور برای ایمان. با این همه مسیحیت همچنان او را افسون می کرد. به طوری که کارل یاسپرس خاطرنشان کرده است، با وجود حملات وحشیانه ای که نیچه به مسیحیت می کند دو پهلویی های غریبی در نگرش او وجود دارد. مخالفت او با مسیحیت به عنوان واقعیت از وابستگی او به مسیحیت به عنوان اصل موضوعه جدایی ناپذیر است. و او خودش این وابستگی را چیزی مثبت ملاحظه می کرد، و نه صرفا چیزی که باید از آن رها شود.»

ترکیب برخی عناصر دینی با فلسفه وجودی
شاید بتوانیم بگوییم که در میان بسیاری از فیلسوفان وجودی عناصری از دین یا میراث های فرهنگی آن ها با گرایش آن ها به فلسفه ی وجودی ترکیب شده یا حتی در وهله نخست محرکی به سمت این فلسفه بوده است. کی یرکگور با وجود انتقادهای شدیدی که پیوسته از تفکر لوتر می کند، اعتقادش به فلسفه ی وجودی از اعتقادش به مذهب پروتستان جدایی ناپذیر است. فلسفه مارتین بوبر با سنت حسیدی یهودیت گره می خورد. فلسفه ی وجودی داستایوفسکی و بردیایف عمیقا در نگرش مذهب ارتودوکس روسی ریشه دارد. دلبستگی اونامونو به دون کیشوت و به طور عام به نگرش کیشوتی همان قدر اسپانیایی است که دلبستگی او به فلسفه ی وجودی. تنوع پرمایه ای که در میان این مردان وجود دارد مبین تنوع زمینه هایی است که از بطن آن آن ها به رسالت های فلسفی شان پاسخ داده اند. سنت کلیسای کاتولیک رومی همواره به ریسمان اوگوستین و نیز به ریسمان توماس چنگ زده است و این امر می تواند به تبیین ظهور فیلسوفان کاتولیک وجودی مانند مارسل یاری کند. وقتی که نویسندگان کلیسای کاتولیک رومی از «شخص گرایی» ("Personalism") نام می برند، نوعی فلسفه را در نظر دارند که از فلسفه وجودی چندان دور نیست.
کارل یاسپرس و مارتین هایدگر تا اندازه ای جدا از بقیه قرار می گیرند. آن ها به معنای متعارف مسیحی نیستند، ولیکن مصمم به بی ایمانی نیز نیستند. یاسپرس با نوع بسیار متساهلی از مذهب پروتستان لیبرال پیوندهایی نزدیک دارد ولیکن استفاده از تعبیر خود او، یعنی «ایمان فلسفی»، برای توصیف موضع او مناسب تر است. در نگرش هایدگر به هستی نیز عناصری از عرفان و زیباپرستی وجود دارد. هایدگر مدتی نیز با نازی ها مجالست کرد؛ و با این که این کار او را می توان تا اندازه ای ناشی از خامی او در امور سیاسی دانست، بعید است که بتوان انکار کرد در تفکر او عناصری وجود دارند که می توانستند در جهت هایی سازگار با ناسیونالیسم آلمانی پرورده شوند. هنگامی که به فیلسوفان مذعن به بی ایمانی در میان فیلسوفان وجودی می رسیم، کسانی مانند سارتر و کامو، ظاهرا به فلسفه ی وجودی در ناب ترین صورت آن می رسیم، زیرا به نظر می آید که اینان در انکار هر دعوی دینی مدعی خود مختاری و مسئولیت کامل فرد باشند. ولی حتی در این جا نیز متناقض نماهایی می بینیم. محض نمونه، در خصوص رابطه ی تفکر سارتر با مارکسیسم چه باید گفت؟ این رابطه هم مثبت و هم انتقادی است و گرچه به ظاهر چندان پرشور نیست، کم تر از رابطه ی تفکر کی یرکگور با مسیحیت متناقض نما نیست.

فلسفه وجودی و پدیدار شناسی

اکثر فیلسوفان وجودی به پدیدارشناسی نیز معتقدند، گرچه بسیاری از پدیدارشناسان هستند که اعتقادی به فلسفه وجودی ندارند. یک دلیل وابستگی نزدیکی که میان این دو نوع فلسفه پدید آمده است این است که پدیدارشناسی ظاهرا به فیلسوف وجودی آن نوع روش شناسی را عرضه می کند که او اگر بخواهد به تعقیب پژوهش در خصوص وجود انسان بپردازد بدان محتاج است.
کلمه ی «پدیدار شناسی» معمولا اشاره به فلسفه ای است که ادموند هوسرل در آثار مختلفش پرورده و از جمله ی مشهورترین این آثار احتمالا اندیشه ها، مقدمه ای کلی به پدیدار شناسی محض است. هوسرل از پرسش های راجع به واقعیت یا تکوین موضوعات آگاهی عزل نظر می کند یا آن ها را «بین قوسین (در پرانتز)» قرار می دهد و می کوشد روشی برای توصیف مفصل و دقیق انواع مختلف موضوعات در ذوات محض شان فراهم کند. لب این پدیدارشناسی توصیف است که در آن به ما توصیفی مفصل از ذات پدیدار به طوری که به آگاهی داده شده پیشنهاد می شود. اما برای اطمینان یافتن از دقت توصیف پیش از هر چیز لازم است که ذهن از پیش فرض ها و پیش داوری ها پاک شود.
به همین سان لازم است که ذهن در حدود توصیف باقی بماند و در برابر تمایل به رفتن از توصیف به استنتاج مقاومت کند. همین که چنین ملاحظاتی باید صورت گیرند بر ما معلوم می کند که پدیدارشناسی محض در حقیقت کاری دشوار را تقبل کرده است و این کار مستلزم انضباط ذهنی بسیار دقیقی است. حتی آدمی چگونه می تواند مطمئن باشد که کسی تمامی پیش فرض هایش را در موضوعی جلوه گر نساخته است؟ یا چگونه آدمی می تواند کاملا یقین داشته باشد که در آن جا توصیف پایان می یابد و استنتاج و تأویل آغاز می شود؟ هوسرل در واقع روش شناسی بسیار پیچیده و شاقی را برای چیره شدن بر این دشواری ها و نهفتگی های موجود در راه نیل به دانشی محض از صورت ماهوی (آیده تیک) می پرورد.

پدیدار شناختی و فلسفه وجودی
کار هوسرل در چند تن از فیلسوفان وجودی به طور مستقیم تأثیر گذاشته است. هایدگر یکی از دانشجویان او در دانشگاه فرایبورگ بود و اثر برجسته اش هستی و زمان را به آموزگار قدیمش تقدیم کرد. اما هدیدگر و دیگر فیلسوفان وجودی هیچ یک صرفا پدیدارشناسی هوسرل را به صورتی که او تعلیم کرد نپذیرفته اند. فیلسوفان وجودی پدیدارشناسی را با مقاصد خودشان وفق داده اند و در واقع هوسرل به استفاده ای که هایدگر از آن برای شرح اندیشه هایش می کرد انتقاد داشت. وانگهی، شیوه ی عامی از توصیف روشی وجود دارد که آن را می توان «پدیدارشناختی» نامید، گرچه شخصی که از آن استفاده می کند هرگز چیزی از هوسرل نخوانده باشد. به نظر می رسد که ما حق داریم که از کلمه پدیدارشناختی برای اشاره به بسیاری از توصیفات نافذ کی یرکگور استفاده کنیم، گرچه این توصیفات مقدم بر تفکر هوسرلند.
یک تفاوت نسبتا شدید دیگر میان هوسرل و پدیدارشناسان معتقد به فلسفه وجودی از این واقعیت ناشی می شود که در حالی که هوسرل بر ماهیت تأکید می کرد و پدیدارشناسی را علمی معطوف به صورت ماهوی (آیده تیک) می انگاشت، فیلسوف وجودی بر وجود تأکید می کند. به نظر سارتر وجود مقدم بر ماهیت است. واضح است که اگر وجود داشتن انسان مکون ماهیت اوست یا حتی به طوری که گاهی بیان شده است اگر ماهیت او وجود است، پس اصلا هیچ معنایی ندارد که پرسش از وجود معوق بماند. از سوی دیگر، فیلسوفان وجودی با هوسرل موافق اند که استنتاج نوعی «شیء فی ذاته» در پشت پدیدار ممکن نیست. آن ها ثنویت کانتی مبنی بر فرض نوعی «ذات معقول» /"noumenon" را که پدیدار / phenomenon صرفا ظهور آن است رد می کنند. به همین سان، آن ها به کوشش هگل برای نشان دادن انکشاف دیالکتیکی پدیدار (و حتی کمتر از آن به انکشاف روح نهفته در زیر آن) نیز علاقمند نیستند.
آن ها همچون هوسرل به توصیف پدیدار چنان که آن پدیدار خودش را نشان می دهد قانع اند. اما فیلسوفان وجودی نیز خود نشان داده اند که ناخواسته از برخی گرایش های ایده آلیستی آشکار در تفکر هوسرل پیروی می کنند. البته صحیح است که هوسرل تأکید می کرد که آگاهی همواره قصدی (intentional) است، یعنی همواره به موضوعی در ورای خودش متوجه است. اما فیلسوفان وجودی ایده آلیسم را منکرند. موضوعات آگاهی را نباید با آگاهی از موضوعات خلط کرد. چنین خلطی بیشتر از این جا برمی خیزد که آغازگاه فلسفه را به خطا در آگاهی اندیشنده قرار می دهیم تا در سلسله شامل وجود.
پدیدار شناسی در وهله ی نخست توصیفی است اما این بدان معنا نیست که این پدیدارشناسی صرفا به نحوی خام آنچه را به آگاهی عرضه می شود وصف می کند. بلکه پدیدارشناسی، توصیفی عمیق عرضه می کند تا توجه ما را به ویژگی هایی جلب کند که ما معمولا به آن ها توجه نمی کنیم و موانعی را از میان بردارد که بر سر راه نگریستن ما قرار می گیرند و آنچه را ذاتی است به نمایش درآورد و نه آنچه را که عرضی است و روابط درونی متقابلی را نشان دهد که ما را به نظری کاملا متفاوت با نظری برساند که در هنگام مجرد نگریستن به امری پدیدار بدان می رسیم. این خصوصیات بارز پدیدارشناسی را می توانیم با ملاحظه مختصری به گفته های هایدگر و سارتر شرح دهیم.

پدیدارشناسی جدی هایدگر

هایدگر به شیوه ای که در آثارش معمول است به شرح پدیدارشناسی می پردازد. او ریشه ی این کلمه را بررسی می کند. کلمه ی پدیدارشناسی /phenomenology از دو کلمه ی یونانی، «فاینومنون» و «لوگوس» مشتق می شود. کلمه ی «فاینومنون» نیز از «فاینثای» به معنای ظاهر شدن و آشکار شدن می آید و این فعل را می توان تا ریشه ی هند و اروپایی «فا»، مرتبط با تصورات نور و روشنی، پی گرفت. پدیدار (فاینومنون) آن چیزی است که خودش را نشان می دهد، آن چیزی است که در نور ظاهر می شود. مسلما صورت های بسیار مختلفی از استعمال این کلمه وجود دارد. ما گاهی از «نمود محض» سخن می گوییم و به طور ضمنی می فهمانیم که آنچه خودش را نشان می دهد تا اندازه ای غیر واقعی است و واقعیت پنهان می ماند. البته هایدگر انکار نمی کند که چیزهایی بیش از آن که «چشم می بیند» وجود داشته باشند. همه نوع امکان برای اختفا و تحریف وجود دارد و حقیقت را باید «به زور» از پدیدارها گرفت. اما او در رد این اندیشه که در پشت پدیدارها «شیء فی ذاته» ی مطلقا دور از دستی بتواند وجود داشته باشد کاملا روشن سخن می گوید. ما فقط پدیدارها را چنان که آن ها خودشان را در ذات خودشان نشان می دهند می توانیم بشناسیم.
هنگامی که به جزء دوم کلمه ی "Phenomenology"یعنی به لوگوس، توجه کنیم باز هایدگر این نکته را معلوم می سازد که این کلمه نیز به معنای نشان دادن است: «لگین» گفتن، به معنای «آپوفاینثای» نشان دادن است. (اتفاقا فعل یونانی «فانای»، گفتن، همین ریشه ی «فا» را به صورت «فاینثای»، نمودن، نشان می دهد. سخن آشکار می سازد.) پس هنگامی که «لوگوس» را با «فاینومنون» می آوریم، در واقع، مرتبه ی دوم نشان دادن صورت می گیرد. سخن پدیدار را بیان می کند و لذا پدیدارشناسی رخصت می دهد که آنچه خودش را نشان می دهد دیده شود. پدیدارشناسی به ما رخصت می دهد که پدیدار را به دور از موانع دیده شدن ببینیم و به ساختارها و ارتباط های درونیی توجه کنیم که تاکنون پنهان بوده اند یا در پرتو نور نیامده اند.

پدیدارشناسی وجودی سارتر
سارتر نیز مانند هایدگر ثنویتی را که در آن پدیدار با «شیء فی ذاته» اسرارآمیزی مباین دانسته می شود رد می کند. با این همه پدیدار صرفا تجلی جزئی نیست که در لحظه مفروضی به من ارائه می شود. پدیدار به سخن دقیق مجموعه همنواختی از تجلیات است. در هر تجلی جزئی آن چیزی وجود دارد که سارتر آن را دلالت «فراپدیداری» می نامد. در حالی که فلسفه ی کانتی در صدد اتصال پدیدار به مثابه ی نمود با واقعیتی بود که هرگز ظاهر نمی شد، وظیفه ی پدیدارشناسی نشان دادن روابط متقابل ساختاری لحظات یا جنبه های متفردی است که مقوم پدیدار است. «وجود» پدیدار بیش از هر نمود جزئی آن است و کار «هستی شناسی پدیدارشناختی» معلوم کردن چیستی این وجود بر ماست.
از آنچه گذشت واضح است که پدیدارشناسی روشی برهانی نیست. پدیدارشناسی آنچه را دیده می شود وصف می کند. وانگهی، شاید این مسئله وجود داشته باشد که در انجام دادن چنین توصیفی افراد مختلف چیزها را به گونه ی متفاوتی می بینند. البته فنون پدیدارشناسی و عطف توجه آن به ماهیات و ساختارهای کلی برای کاستن از تأثیر پسندها و حالات شخصی تعبیه می شوند. با این همه، به ویژه در موضوعی این چنین شخصی که می کوشیم توصیفی پدیدارشناختی از موجود انسانی به دست دهیم، به زور می توان منکر ورود معادله ای شخصی به توصیف و حضور نگرش های شخصی پژوهشگر شد. بی شک این تفسیرها تا اندازه ای برای روشن کردن وجود اختلاف در میان فیلسوفان وجودی است.


منابع :

  1. جان مک کواری- فلسفه وجودی- محمدسعید حنایی کاشانی- صفحه 11- 18

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/112214