نقد نسبت معرفت و وجود در تفکر کانت از منظر فلسفه اسلامی (هستی)

در قسمت دوم به مباحثی چون اشکالات وارده بر پدیداری بودن «وجود» و پاسخ فلسفه اسلامی به مسئله معرفت وجود و نیز مسئله نسبت معرفت و وجود در نزد حکمای اسلامی اشاره می شود.

اشکالات وارده بر پدیداری بودن «وجود»

حال باید دید چگونه می توان این قول را بالنسبه به «وجود» تصدیق کرد. اگر وجود را مفهوم پیشینی فاهمه و پدیداری بدانیم دیگر نمی توانیم آن را بر شی فی نفسه که هنوز قدم به عرصه ذهن ننهاده، اطلاق کنیم و بنابراین نمی توانیم بالنسبه به «نومن» یا «شی فی نفسه» سخن از هستی و نیستی به زبان آوریم و بگوییم که «آن هست» یا «آن نیست». این بدین معنی است که در نظریه معرفتی ما، نه تنها نمی توان از «جوهر بودن» و «علت بودن» اشیاء فی نفسه سخن گفت، بلکه حتی از اصل «بودن» آنها نیز نمی توان سخن گفت. از یک سو سخن گفتن از پدیدار به معنی اعتقاد به چیزی است که خود «ناپدیدار» است و آنچه بر ذهن ما پدیدار گشته، پدیدار آن ناپدیدار است و ناچار باید قائل شویم که ناپدیدار، که به موجب فلسفه کانت، آن را نمی توانیم بشناسیم، هست، یعنی وجود دارد (برای آنکه پدیدار، بتواند منطقا معنی و مفهوم خود را حفظ کند، باید قائل به وجود نومن یا شی فی نفسه، یا «ناپدیدار» که مفهوم متضایف آن است شویم) و از سوی دیگر با این قول، از اصول فلسفه کانت عدول و تخطی کرده ایم، زیرا «وجود» را که به زعم کانت، یکی از مقولات فاهمه است و اطلاق آن تنها در سپهر پدیدار جایز و موجه و معنی دار است، به خارج از این سپهر، یعنی به عالم اشیاء فی نفسه و ناپدیدار اطلاق کرده ایم و این کاری است که از آن ناگزیریم زیرا اگر نتوانیم حتی به «هستی» شیء فی نفسه حکم کنیم، دیگر به چه حق می توانیم بدان تفوه کنیم و برای آن در فلسفه کانت جائی قائل شویم.
اشکال دیگری که بر پدیداری بودن مفهوم وجود می توان گرفت این است که اگر از حیث معنی و مفهوم هستی میان هستی پدیدری و هستی نفس الامری تفاوتی قائل شویم چگونه می توانیم بگوییم که اشیاء در خارج از ذهن ما وجود دارند و هستند، اما نه به آن معنی که ما در ذهن خویش از مقوله وجود به عنوان یک مقوله فاهمه و مفهومی پدیداری می فهمیم، بلکه اشیاء نفس الامری به معنای دیگری غیر از این معنا، هستند و وجود دارند. آیا ما می توانیم مفهوم وجود را در ذهن خود به اجزایی تجزیه کنیم و به اصطلاح در مفهوم وجود ترکبی شبیه به «جنس» و «فصل» قائل شویم و وجود را به معنای پدیداری آن را نوع دیگر بدانیم که با هم در جنس واحد شریکند ولی در فصل مختلفند؟ آیا بساطت مفهوم وجود به ما اجازه چنین تجزیه و ترکیبی را می دهد؟ اگر ما در مفهومی که از «وجود» داریم دقت و تامل کنیم، بداهتا، تصدیق خواهیم کرد که هستی مفهومی نیست که بتوان برای آن در عالم پدیدار به یک معنا و در عالم نفس الامر یا نومن به معنای دیگری قائل بود. مفهوم وجود بستر و تکیه گاهی است که همه ترکب ها و تنوع ها در آن بستر پدید می آیند و بر آن تکیه می زنند و خود نمی تواند متنوع و مرکب باشد.
اما کانت همه رشته های اتصال ذهن به عالم خارج از ذهن را قطع می کند. او معتقد است که ما هیچ حقیقت و واقعیتی را به نحو بیواسطه نمی توانیم درک کنیم، هر مفهومی که در ذهن ما وجود دارد، بی گمان حس و حساسیت ما قبلا از طریق شاکله سازی در تشکیل آن دخالت کرده و عناصر پیشینی ذهن و به ویژه زمان را در آن وارد ساخته است و بنابراین بدان صبغه پدیداری داده است. عالم معرفت در فلسفه کانت به اتاق دربسته ای می ماند که هیچ پنجره ای به بیرون ندارد و هیچ نوری از بیرون بدان نمی تابد و آن را روشن نمی کند.
قطع مطلق رابطه میان «معرفت» و «هستی شناسی» فلسفه کانت را به ایده آلیسم می کشاند، زیرا او معتقد است که از هیچ مفهومی و از جمله از مفهوم هستی نمی توان شهود عقلی یعنی درک عقلانی بیواسطه و فارغ از تاثیر احساس داشت تا بتوان آن مفهوم را، بدان گونه که در ذهن است، بر اشیاء فی نفسه نیز اطلاق کرد. در فلسفه او مفاهیم «خارج از ذهن» «شی»، «عینیت» و حق خود مفهوم «معرفت» همه و همه معنایی ذهنی و به اصطلاح سوبژکتیو پیدا می کند.

لقاء و معرفت وجود در فلسفه اسلامی

اکنون هنگام آن است که بپرسیم آیا در فلسفه اسلامی راه حلی برای این مشکل وجود دارد؟ آیا در نظر حکمای اسلامی، آدمی می تواند واقعیت را چنانکه فی نفسه هست ملاقات کند و در خود بیابد؟ یا آنکه چنانکه در فلسفه کانت بیان شد آدمی را یارای خروج از سپهر فرو بسته ذهن خود نیست.
معروف است که ارشمیدس، بعد از پی بردن به قانون اهرمها، گفته بود اگر به من یک نقطه اتکاء در خارج از جهان بدهید من به تنهایی کل جهان را حرکت می دهم و جابه جا می کنم! اینک باید پرسید آیا در عالم معرفت چنین نقطه اتکائی پیدا می شود؟
پاسخ فلسفه اسلامی، بدان صورت که در حکمت متعالیه ملاصدرا بیان شده، این است که آدمی می تواند در یک نوع خاص از معرفت، حقیقت و واقعیت را چنانکه فی نفسه هست ملاقات کند و آن «علم حضوری» است. علم حضوری، علم نفس به خود و به ذات خود است و در مقابل «عمل حصولی» قرار می گیرد.
در علم حضوری، نفس هم عالم است و هم معلوم و در علم حصولی نفس عالم است اما معلوم جیزی غیر از خود نفس و قوای نفس است و در خارج از نفس قرار دارد.
اصرار کانت بر اینکه همه شناختهای ما چون از مسیر حواس می گذرند و ضرورتا تحت تاثییر ساختمان و ساختار حسی ما قرار می گیرند و جامه صورتهای پیشینی حساسیت مفاهیم پیشینی فاهمه را می پوشند صرفا به شناخت حصولی مربوط می شود که به تعبیر کانت معرفت نطقی یا discursive است. کانت مدعی است که اگر ما همچنانکه واجد شهود حسی هستیم، واجد شهود عقلی هم می بودیم می توانستیم مفاهیم معقول را نیز مانند محسوسات، به نحو بیواسطه درک کنیم، اما، ما فاقد شهود عقلی هستیم و بنابراین، مفاهیم موجود در ذهن ما، حکایت از حقایق و واقعیات نفس الامری نمی کند و پدیدار است. در فسلفه اسلامی، خصوصا بر پایه اصول حکمت متعالیه صدرایی، فیلسوفان معتقدند که شهود عقلی یعنی تماس بیواسطه با حقایق از طریق علم حضوری، یعنی علم نفس به خود و به قوا و احوال و کیفیات خود قابل حصول است و اصولا در معرفت شناسی این فلسفه، علم حضوری سنگ اول بنای معرفت است.

نزدیک شدن کانت به مفهوم علم حضوری

ما حقیقت هستی و وجود را نخستین بار، بی پرده از طریق علم حضوری، در علم خود به ذات خود ملاقات می کنیم. علم حضوری، محل تلاقی معرفت و وجود است. در اینجا معرفت از وجود جدا نیست و دیگر نمی توان مفهوم وجود را که بر پایه مشاهده بی واسطه حقیقت وجود در علم حضوری ساخته می شود؛ یک مفهوم پدیداری دانست.
کانت در مواضعی از نقد عقل محض به مفهوم علم حضوری بسیار نزدیک می شود، خصوصا آنجایی که در تحریر دوم «تبیین مفاهیم محض فاهمه» (Deduction the Pue concepts of the Understsanding) از ملازمت دائمی «من فکر می کنم» (I Think) با کلیه ادراکات ما سخن می گوید و مفاهیم «ادراک نفسانی محض» (Pure Apperception) و «قدرت استعلائی خود آگاهی» (Transcendental Unity of Self- Conciousness) را پیش می کشد بر نقش ویژه و جایگاه استثنایی ادراک «من» نسبت به سایر ادراکات تاکید می کند، اما او همه جا اوصافی را که به «من» نسبت می دهد «استعلائی» می داند و شناخت من را پدیداری محسوب می کند و صریحا می گوید:
من از خودم چنانکه هستم شناختی ندارم، بلکه صرفا خود را چنانکه بر خود نمودار می شوم می شناسم. از این قرار، شناختن خودآگاهی نسبت به خود، بسی دور از شناخت خویشتن است.

نسبت معرفت و هستی در نزد حکمای اسلامی

بر طبق آراء حکمای اسلامی، معرفت نه تنها از وجود جدا نیست، بلکه خود مانند هر حقیقت دیگری نوعی از وجود است که در تقسیمات هستی شناسانه حکمای ما، از آن به «وجود ذهنی» تعبیر شده است.
به طور خلاصه باید گفت از آنجا که در فلسفه اسلامی به هستی، اصالت داده شده و درک بی واسطه هستی در علم حضوری ممکن دانسته شده، همین درک بی واسطه مبنا و مبدا معرفت شناسی اختیار شده است و آنگاه بر پایه قواعد و قوانین هستی شناسی صدرایی، و خصوصا سه قاعده اصلی و مهم، «اصالت وجود» و «وحدت وجود» و «تشکیک وجود»، قواعد معرفت شناسی تبیین شده است.
ناگفته پیدا است که در دویست سال گذشته، فلسفه اروپایی تا چه اندازه تحت تاثیر معرفت شناسی تهی از هستی شناسی کانت بوده است و این نحوه نگرش فلسفی تا چه مقدار در مباحث مابعدالطبیعه، کلام و اخلاق و فلسفه و علم و فلسفه دین و امثال آن تاثیر کرده است. اگر فلسفه اسلامی، خاصه در صورت صدرائی آن، در اثبات امکان دسترسی بیواسطه انسان به حقیقت هستی موفق شود، می تواند راهی برای شناخت اشیاء فی نفسه باز کند و دیگر در زندان ذهن، محبوس نخواهد ماند. شاید بتوان گفت این همان نقطه اتکای ارشمیدسی است که می توان با آن عالم معرفت شناسی را تکان داد.


منابع :

  1. فصلنامه فلسفی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران- شماره 1 صفحه 67-70

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/114927