تناقض آیین مسیحیت و نتایج آن از دیدگاه مرلوپونتی (کاتولیک)

توقف رشد دین در مذهب کاتولیک

اما مذهب کاتولیک این رشد دین را متوقف می سازد. از نظر کاتولیک ها تثلیث یک حرکت دیالکتیکی نیست؛ پدر، پسر و روح القدس هر سه به یک اندازه سرمدی هستند. روح القدس برتر از پدر نیست؛ دین پدر در دین روح القدس به حیات خود ادامه می دهد زیرا عشق، قانون الهی و ترس از خدا را نادیده نمی گیرد. در نتیجه، خدا کاملا با ما نیست. در پس روح القدس تجسد یافته، آن نگاه خیره نامتناهی قرار دارد که همه رازها، آزادی، میل و آینده ما را می گیرد و ما را به اشیای مریی فرو می کاهد. همچنین کلیسا ریشه در جامعه بشری ندارد بلکه در کنار حکومت شکل گرفته است. روح القدس همه جا هست اما محل اقامت ویژه اش کلیساست. برای بار دوم انسان ها بر اثر این نگاه خیره دوم از خود بیگانه می شوند. این نگاه خیره که آنان را نگران می کند بارها قدرتی دنیوی را برای کمک به خود پیدا کرده است.
روح القدس ضمانت می کند که خدا در تاریخ حاضر است اما مذهب کاتولیک خدا را نگاه خیره ای می داند که از بیرون به تاریخ می نگرد. تاریخ نمی تواند بر اساس فعالیت درونی خود رشد کند و انسان نیز نمی تواند منشأ خلق معنا و ارزش باشد زیرا نگاه خیره و دایمی خدای نامتناهی، تاریخ را ثابت نگه می دارد و انسان را خلع سلاح می کند، نگاهی که هر چیزی را که روی می دهد به رویدادی دارای اهمیت ثانوی تبدیل می کند. بنابراین از نظر فرد کاتولیک تاریخ دارای قداست است و اهمیت دارد، اما در عین حال فاقد قداست است و چندان اهمیتی ندارد. در نهایت به این نتیجه می رسیم که «تجسد به درد و رنج تبدیل می گردد زیرا ناقص است و مسیحیت نوع جدیدی از وجدان ناراحت می شود.» جهت گیری انسان مسیحی به سوی خدا او را از جهان دور و بیگانه می کند.
مسیحیان فقط در صورتی می توانند تناقض درونیشان را برطرف کنند که با درگیر شدن در جهان و پذیرش اینکه چیزی ورای آن وجود ندارد بر این بیگانگی غلبه کنند. «اگر ما زمان را زیر سوژه دوباره کشف کنیم و اگر متناقض نمای زمان را با متناقض نماهای بدن، جهان، شیء و انسان های دیگر مرتبط کنیم، در خواهیم یافت که ورای اینها هیچ چیز برای فهمیدن وجود ندارد.» اما از نظر مسیحیان پذیرش این راه حل به معنای دست کشیدن از مسیحیت است زیرا چگونه کسی می تواند بپذیرد که هیچ چیز ورای جهان وجود ندارد و در عین حال مسیحی باشد؟ بنابراین، انسان مسیحی همواره در تناقض باقی خواهد ماند.

نتایج اجتماعی، سیاسی و اخلاقی تناقض مسیحیت

ابهام، دوپهلویی و تناقض موجود در مسیحیت نتایج نامطلوبی در عرصه اجتماع، سیاست و اخلاق دارد. مسیحیت از این حیث که به خدای بیرونی و دین پسر اعتقاد دارد پیشرفت در تاریخ را می پذیرد و انقلابی است اما از این جهت که به خدای درونی و دین پدر معتقد است، محافظه کار است. «ابهام مسیحیت در عرصه سیاسی کاملا قابل درک است: مسیحیت هنگامی که به تجسد وفادار باقی می ماند می تواند انقلابی باشد اما دین خدای پدر محافظه کار است.» اگر با دید تاریخی نگاه شود، گناه می تواند خوب با شد و به خیر کلی عالم کمک کند اما در لحظه تصمیم گیری و در زیر نگاه خیره پدر، آن کاملا ممنوع باقی می ماند. «بنابراین بهتر بود آدم ابوالبشر از گناه اجتناب می کرد.» به سبب وجود کمال نامتناهی پدر «کمال در پشت سر ما قرار دارد، نه در پیش روی ما.»
فرد مسیحی ممکن است شر موجود را بپذیرد اما هرگز پیشرفت را به بهای ارتکاب شر و جنایت نمی خرد. «او می تواند با انقلابی که قبلا صورت گرفته است هم داستان شود؛ می تواند جنایت های آن را نادیده بگیرد اما نمی تواند آن را شروع کند.» زیرا انقلاب اگر موفقیت آمیز نباشد طغیانی است بر ضد نظام رسمی و در نتیجه فتنه انگیز است. فرد کاتولیک، از این حیث که کاتولیک است، احساسی در مورد آینده ندارد؛ آینده باید بخشی از گذشته شود تا او بتواند در آن سهیم گردد زیرا تا آن هنگام معلوم می شود که انقلاب موفقیت آمیز بوده است یا نه. مرلوپونتی می گوید خوشبختانه خواست خدا همواره روشن نیست و این عدم قطعیت، فرد کاتولیک را تا اندازه ای آزاد باقی می گذارد تا، به عنوان یک شهروند، به انقلاب ملحق شود و در حرکت پیشرونده تاریخ شرکت جوید. اما حتی در این حالت او درخشان ترین استعدادهایش را صرف این کار نمی کند زیرا به عنوان یک کاتولیک، تاریخ برای او اهمیت چندانی ندارد و نسبت به حرکت آن بی اعتنا است.
«فرد مسیحی برای دستگاه حاکم مایه دردسر است زیرا او همواره جایی دیگر است و هرگز نمی توان به او مطمئن بود. اما فرد مسیحی به همین دلیل باعث ناراحتی انقلابیون نیز می شود؛ آنان احساس می کنند که او کاملا با آنها نیست» در نتیجه، او نه یک محافظه کار خوب است و نه یک انقلابی خوب.

توافق با نظریه بیگانگی هگل و مارکس

فرد مسیحی، چه به عنوان یک محافظه کار و چه به عنوان یک انقلابی، غیر قابل اعتماد است. فقط یک مورد وجود دارد که در آن کلیسا شورش را توصیه می کند و آن هنگامی است که دستگاه حاکم قانون الهی را زیر پا می گذارد. اما هرگز دیده نشده که کلیسا به صرف اینکه نظام حاکم ظالم است با آن مخالفت، یا صرفا به این دلیل که این نظام عادل است از آن حمایت کرده باشد. بر عکس، دیده شده که کلیسا از شورشیان حمایت کرده است زیرا آنان از معابد، کشیش ها و اموال کلیسا محافظت کرده اند. خدا فقط زمانی به طور کامل به زمین می آید که کلیسا همان احساس تعهدی را که نسبت به کشیش هایش می کند نسبت به انسان های دیگر نیز بکند و همان تعهدی را که نسبت به معابدش احساس می کند نسبت به خانه های شهر گرنیکا نیز احساس کند. چیزی به عنوان شورش مسیحی وجود دارد اما بسیار محدود است و فقط وقتی بروز می کند که کلیسا مورد تهدید قرار گیرد.
کلیسا از این جهت که جسارت و دلاوری مؤمنان را فقط برای خود می خواهد، این همان چیزی است که نظریه های هگل و مارکس در خصوص بیگانگی می گوید؛ و این همان چیزی است که خود مسیحیت با آگاهی کامل بیان می کند: «هیچ کس نمی تواند به دو ارباب خدمت کند.» عاشق صادق کسی است که معشوق را بیش از هر چیز دیگری دوست داشته باشد. اما چون مسیحیان به تجسد نیز ایمان دارند و چون فرض بر این است که تجسد به زندگیشان تحرک می بخشد، آنان دست کم برای مدتی می توانند تا آنجا که انقلابیون می خواهند، به آنها نزدیک شوند… شکی وجود ندارد که در این صورت آنان صداقت درجه دوم دارند، یعنی اینکه انسان آن چیزی را که فکر می کند، بگوید. معلوم نیست چگونه آنها می توانند صداقت درجه اول داشته باشند، یعنی اینکه انسان خودش را از دوپهلویی و ابهام تطهیر کند.
دین پدر باعث می شود تا کلیسا از امور بشری کناره گیری کند. کلیسا با کوچک شمردن عمل اجتماعی، شرور موجود را می پذیرد و به سرعت در جستجوی امتیازاتی برای خودش بر می آید. در حالی که موقعیت بشر در عالم، واژگون کردن وضع موجود را به نفع آینده ای روشن می طلبد، کلیسا شورش را فقط وقتی تایید می کند که خودش مورد تهدید واقع شده باشد. کلیسا شجاعت و دلیری مؤمنان را برای خودش می خواهد و بنابراین، به آنها آزادی کامل نمی دهد تا برای پیشرفت تاریخ مبارزه کنند. به عبارت دیگر، کلیسا کاری می کند که مؤمنان در حالت تردید و دودلی زندگی کنند. هسته اصلی نظریه بیگانگی هگل و مارکس اینجاست. مرلوپونتی با آنان موافق است که مسیحیت انسان را از جهان و تاریخ بیگانه می کند.

مسیحیان و دچار تناقض در گفتار و کردار
اما از سوی دیگر مسیحیان به تجسد خدا و در نتیجه به پیشرفت تاریخ معتقدند و بنابراین می توانند به انقلابیون نزدیک شوند. مسیحیان متعددی را می توان مثال زد که از صمیم قلب و با صداقت به هدف و آرمانشان پایبند ماندند. آنان چیزی را گفتند که فکر می کردند، اما مسئله اینجاست که این فقط یک صداقت درجه دوم است. صداقت درجه اول برای مسیحیان ممکن نیست زیرا ابهام، دوپهلویی و تناقض جزء ذات مسیحیت است و نمی توان آن را از مسیحیت جدا کرد. مسیحیان به سبب اعتقاد به خدای درونی و بیرونی و پیروی از پدر و پسر همواره دچار تناقض در گفتار و کردار هستند. کلیسا گاهی با خدا و بر ضد سزار و گاهی با سزار و بر ضد خداست؛ گاهی با ثروتمندان بر ضد فقرا است و گاهی با فقرا بر ضد ثروتمندان.

عدم اعتماد به مسیحیت و به ویژه به مذهب کاتولیک

مرلوپونتی ادعا می کند که به مسیحیت، و به ویژه به مذهب کاتولیک، نمی توان به طور کامل اعتماد کرد زیرا دوپهلو، مبهم و متناقض است.او در آغاز مقاله «ایمان و حسن نیت» ماجرایی را تعریف می کند که در سال 1934 برای جوانی کاتولیک، که ظاهرا خود اوست، اتفاق افتاد: زمانی جوانی کاتولیک وجود داشت که مقتضیات ایمانش او را به سوی «جناح چپ» سوق داد و این در زمانی بود که دولفوس اولین دولت سوسیال مسیحی اروپا را در اتریش تشکیل داده و کوی کارگران را بمباران کرده بود. یک مجله که دارای گرایش های مسیحی بود اعتراضی را برای میکلاس، رئیس جمهور اتریش، فرستاد و مترقی ترین فرقه در میان فرقه های دینی از این اعتراض حمایت کرد. بعدا برخی از اعضای این فرقه، جوان را به شام دعوت کردند و او سر میز شام با کمال شگفتی از یکی از اعضای فرقه شنید که دولت دولفوس قدرت رسمی است و به همین دلیل حق دارد به زور متوسل شود و کاتولیک ها گرچه به عنوان شهروند می توانند او را سرزنش کنند اما به عنوان کاتولیک چیزی وجود ندارد که به آن اعتراض کنند. جوان کاتولیک به کشیشی که این مطلب را اظهار کرده بود رو کرد و گفت: «این اظهار نظر، عقیده کارگران را درباره کاتولیک ها اثبات می کند، یعنی اینکه در مسایل اجتماعی هرگز نمی توان به طور کامل به آنها اتکا کرد.»
از نظر مرلوپونتی کسی که از طریق امکانات خلاق و آزاد خویش می کوشد تا به معنا، حقیقت، ارزش و تاریخ تحقق بخشد، نمی تواند در این راه به کلیسا به عنوان متحد ثابت قدم اتکا کند. هنگامی که اهداف مذهب کاتولیک به طور اتفاقی با اهداف بشری هماهنگ شود، می توان از این مذهب استفاده کرد اما باید مراقب بود زیرا مسیحیت به زندگی، فکر، آرمان ها و تاریخ بشر خیانت می کند. رویدادها در طول تاریخ اثبات کرده اند که مسیحیت حتی هنگامی که انسان ها را رها نمی کند، آنان را مبهوت و متحیر باقی می گذارد. همه اینها ناشی از اعتقاد این دین به خدای درونی (دین پدر) و خدای بیرونی (دین پسر) است.

تفسیر دنیوی مرلوپونتی از دین

مرلوپونتی پس از کنار گذاشتن مسیحیت و دین، به عنوان امری الهی، دست به تفسیری سکولار و دنیوی از دین می زند و می گوید دین دیگر یک امر مفهومی یا یک ایدئولوژی نیست بلکه جنبه ای از تجربه زندگی در میان انسان های دیگر است. «ابتکار مسیحیت، به عنوان دین مرگ خدا، این است که خدای فیلسوفان را رد کرد و از خدایی خبر داد که وضعیتی بشری به خود می گیرد.» مسیحیت هبوط آدم را رویدادی نامطبوع نمی داند و معتقد است که جهانی عاری از عیب و نقص، جهان چندان خوبی نیست و خلقت که باعث شد وجود از کمال و خودکفایی اولیه اش تنزل کند، ارزشمند است. این نشان می دهد که مسیحیت سرسخت ترین مخالف امور نامتناهی است و به امور متناهی و دنیوی توجه دارد. بنابراین «نقش دین در فرهنگ، نقش یک اصل جزمی یا حتی یک ایمان نیست بلکه نقش یک فریاد است.»
دین فریادی است برای یک جهان بهتر، و تأثیرگذاری آن فقط در همین امر نهفته است. او در مقاله «مارکسیسم و فلسفه» اظهار می کند که نباید معنای بشری دین را انکار کرد بلکه باید بر جنبه بشری و اجتماعی آن تأکید کرد. اگر دین را به منشأها و حقیقتش بازگردانیم چیزی جز «روابط واقعی انسان ها با یکدیگر و با طبیعت» نیست. ما باید درک درستی از دین را جایگزین درک نادرستی از آن کنیم. آنچه دین به آن اهمیت می دهد رابطه موهوم انسان ها در جهان دیگر نیست بلکه رابطه واقعی انسان ها در این جهان است. مسئله، فهمیدن دین است و به عنوان کوشش واهی انسان برای دوباره متصل کردن انسان ها در جهانی دیگر و جایگزین کردن این رابطه موهوم با رابطه واقعی در این جهان … دین بیش از یک ظاهر توخالی است؛ دین پدیده ای است که بر روابط میان انسان ها استوار است.
فقط با وارد شدن در این روابط است که آن به عنوان یک دین مجزا ناپدید می گردد. ایمان واقعی باید با حسن نیت همراه باشد. ایمانی که با فدا کردن حسن نیت و صداقت به دست آمده باشد «ایمانی مرده یا فرقه ای» است. «ایمانی که کاملا عاری از صداقت است به بندگی یا دیوانگی صرف تبدیل می شود.» مؤمنانی که از صداقت و حسن نیست نسبت به انسان های دیگر بهره ای ندارند فریبکار و نیرنگبازند. ایمانی که از توهمات پاک و با صداقت همراه شده است، انسان ها را به یکدیگر نزدیک می کند. آیا ایمانی که از توهماتش پیراسته شده است، همان حرکتی نیست که ما را به دیگران و زمان حال ما را به گذشته ما متحد می کند و ما به وسیله آن کاری می کنیم که هر چیزی معنا داشته باشد و گفتگوی آشفته جهان را با کلامی قاطع به پایان می رسانیم؟ این دقیقا کاری است که قدیسان و قهرمانان انقلاب های گذشته همواره انجام داده اند هر چند که کوشیدند باور کنند که در نبردشان از قبل در آسمان یا در تاریخ پیروزند. انسان های امروز از این حمایت برخوردار نیستند.
قهرمان معاصر شیطان نیست؛ او حتی پرومتئوس نیست؛ او انسان است. مرلوپونتی می گوید هگل در دوران جوانی که هنوز بر روابط میان انسان ها به عنوان مبنای تاریخ، تأکید می کرد به این نظر معتقد بود و آن را در جمله ای با معنا که نشانه تفسیری دنیوی از دین است اینگونه بیان کرد: «خواندن روزنامه صبح دعای صبح فرد واقع گراست.» هسته بشری دین، که از نظر مرلوپونتی محتوای مابعدالطبیعی مارکسیسم نیز هست، عبارت است از اینکه انسان ها که زمانی زیر سلطه طبیعت بودند، مسئولیت طبیعت را بر عهده گیرند، ساختارهای جامعه را بشکنند و از طریق عمل، به «حکومت آزادی» یا، به تعبیر هگل، به «تاریخ مطلق» برسند.


منابع :

  1. هدایت علوی تبار- مقاله مرلوپونتی و تناقض مسیحیت- فصل نامه حکمت و فلسفه- شماره 2- 3- تابستان و پاییز 1386

  2. هدایت علوی تبار- سایت باشگاه اندیشه- مقاله مرلوپونتی و تناقض مسیحیت

  3. تامس بالدوین- سایت باشگاه اندیشه- مقاله فیلسوف اضطراب‌ها- مترجم صالح نجفى

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/116223