شرق و غرب

عصر جدید

یکی از طرق فهم ماهیت عصر جدید، تأمل در تاریخ غرب و شرق است، دو عالم و جهانی که هر یک با رویکردی خاص به جهان و امورات آن می نگرد، آنچه در ذیل می آید، طرح پرسشی است در خصوص غرب و نسبت آن با شرق. این پرسش را دکتر داوری اردکانی مطرح نموده و هدف وی نیز آن نیست تا به ویژگی های غرب و یا شرق بپردازد، بلکه هدف وی دعوت خواننده است به تأمل در این خصوص.
شرق و غرب دو اصطلاح و تعبیر جغرافیایی است. در مدرسه به ما آموخته اند که طرف راست نقشه شرق است و غرب در سوی چپ آن قرار دارد. مشرق آنجاست که آفتاب برمی آید و مغرب جایگاه غروب آفتاب است. این را هم مردم کم و بیش می دانند که چه کشورهایی در شرق و کدامها در غرب واقع شده اند. با این ملاک کشورهای چین، فیلیپین، ژاپن و... شرقی هستند و ایسلند، کانادا و تمام آمریکا از شمال تا جنوب، غربی. اما شرق و غرب صرفا دو مفهوم جغرافیایی نیست بلکه در حوزه ها و قلمروهای دیگر هم مثل سیاست، حکمت، فلسفه، عرفان و تاریخ، شرق و غرب در برابر هم قرار می گیرند.
ما در اینجا به معنی جغرافیایی، سیاسی و فلسفی شرق و غرب کاری نداریم و تنها به معنی تاریخی آن می پردازیم. ولی فهم این معنی جندان آسان نیست و به همین جهت هر جا که از تفکر شرق و غرب سخن به میان آید، آن را معمولا به معانی جغرافیایی و سیاسی برمی گرداند. از سوی دیگر غرب و شرق هیچ کدام مجموعه ای از رسوم و افکار نیست؛ غرب و شرق هر یک، یک عالم است و عالم نه مجموعه اشیاء است نه چیزی مانند روح جمعی امیل دروکهایم. عالم روشنگاهی است که به اشیاء امکان وجود و ظهور و قرب و بعد و تقدم و آخر و اهمیت و بی اهمیتی و بزرگی و کوچکی و... می دهد. غرب و شرق نیز به عنوان دو عالم مجموعه هایی از صلاح و فساد و خوب و بد و مفید و مضر و کوچک و بزرگ و... نیستند؛ بلکه هر یک شرط و امکان پیدایش و تحقق آنحایی از سنن و روابط و رسوم قواعدند و نه مجموعه چیزها. این چیزها را می توان از جایی به جای دیگر نتقال داد. مجموعه هم قابل انتقال است اما با انتقال چیزها و حتی با انتقال مجموعه چیزها، عالم انتقال نمی یابد. اگر کسی بگوید برای گرفتن خوب غرب، بد آن را نیز باید گرفت، نه فقط سخن سست و گزافه گفته بلکه به فرض اینکه این دستورالعمل به جا آوردنی باشد، نتیجه ای از آن حاصل نمی شود. غرب بسیاری از چیزها را که منسوب به شرق است، اخذ کرده و حتی مرده ریگ تاریخ شرق را به عالم خود انتقال داده است.

شرق در نگاه غرب

اصلا غرب هرگز معتقد نبوده است که دو عالم مساوی در مقابل هم وجود دارد یا می تواند وجود داشته باشد. شرق در نظر غرب چیزی است که باید بر آن استیلا یافت و در ابتدای تاریخ غرب، آتلانتید افلاطون در دریا فرو رفته است و از آن زمان به بعد نیز تمام سوابق تاریخی شرق به طور گوناگون و من جمله از طرق شرق شناسی، متعلق نظر تملک و تصرف غرب قرار گرفت و کوشش شده است که تمامی آن به تصرف درآید. هر عالم نگاهی دارد و با آن نگاه به چیزها می نگرد. غرب در آغاز و تا دوره اخیر، آشکارا نگاه تملک و استیلا نبود اما استعداد باز کردن چنین چشمی را داشت و می توانست به آن مبدل شود و در قرن هجدهم و نوزدهم چنین شد. از زمانی که غرب با نگاه تملک به چیزها نگریست، قهرا تخالف شدت گرفت و در صور سیاسی و فرهنگی و دینی ظاهر شد. در این وضع بود که غرب قهر خود را بر سراسر روی زمین گسترش داد و به انحاء مختلف کوشید تا نه فقط سرزمینها و منابع و مواد اولیه را تصرف کند بلکه به همه اقوام بیاموزد که چگونه به عالم نگاه کنند. ولی این نگاه را چگونه می توان تعلیم کرد و آموخت؟
بعضی از محققان و متفکران می گویند علوم و رسومی را که حاصل این نگاه است می توان آموخت؛ اما اصل نگاه آموختنی و تقلیدی نیست و همه آن را فرا نمی گیرند. نگاه، نگاه یک عالم است نه نگاه اشخاص و گروهها و طبقات. عالم ممکن است بسط یابد و نگاه روشن یا تیره و کدر شود اما فراگرفتنی نیست چنانکه می گویند نگاه شرق و شرقی را حجابهایی کدر و تیره و تار کرده و اکنون چیزها را با آن نگاه نمی توان دید و بسیارند اقوامی که چشم شرقیشان کور شده و چشم غربی نیز نمی توانند بگشایند. اکنون بعضی منتقدان پست مدرن چشم غرب را هم در شرف کور شدن می بینند و شاید این حادثه با برداشته شدن بعضی پرده ها از چشم شرق مقارن باشد. در هر صورت نه غرب مجموعه علم جدید و تکنولوژی و اقتصاد سرمایه داری و روابط و مناسبات و نحوه زندگی معین است و نه شرق چیزهایی است که مورد و متعلق نظر مردم شناسان و مستشرقان قرار می گیرد.

نگاه فیلسوفانه به شرق و غرب
غرب و شرق مثل چیزهایی دیگر دارای ماهیت و وجود است. فیلسوف از ماهیت شرق و غرب می گوید و مدعی گمان می کند که ماهیت همین موجودیت فعلی است و چون فقط وحدت می شوند، می پندارد که مجموعه باید واحد باشد و یک مجموعه وقتی واحد است که اجزاء آن به هم بسته باشند. او در هر صورت جزء و جزئی می بیند ولی فیلسوف حتی وقتی به اجزاء نظر می کند، جزء بین و جزئی بین نیست. حتی فوکویاما هم که فلسفه را به استخدام سیاست و استراتژی سیاسی درآورد، نگفت که غرب و شرق هیچ بده بستانی با هم نداشتند و ندارند. مدعای او این است که لیبرالیسم رقیب ندارد و در دنیا چیزی نیست که بتواند جای آن را بگیرد. البته از سخن او می توان استنباط کرد که در شرق دیگر چیزی نیست و از آنجا انتظار نگرانی نباید داشت. به نظر او غرب فرمانروای مطلق است اما منظورش این نیست که فرهنگهای دیگر وجود ندارد و مبادلات علمی و فرهنگی صورت نمی گیرد.
پس اینکه یا باید غربی غربی شد و یا هیچ مناستی با غرب نداشت یک سوء تفاهم است و این سوء تفاهم گهگاه مبنای یک مغالطه و شاید وسیله سوء استفاده قرار می گیرد. هم اکنون هم که گفته می شود غرب یک عالم است و در این عالم با نگاه خاصی به موجودات می نگرند، شاید کسانی گمان کننند که مراد از نگاه همین چشم ظاهر است و ممکن است تا آنجا پیش روند که بگویند فیزیولوژی چشم در مردم آسیا و اروپا و آمریکا و.. تفاوتی ندارد. اما مراد از نگاهی که مقوم یک عالم است، نگاه ظاهر نیست. گشایش دیده بینایی غرب عین پدیدار شدن ماهیت آن است و پدیدار شدن ماهیت را یک امر ظاهری نباید دانست و شاید آن را به شهود هم نتوان دریافت. نگاهی که ماهیت غرب با آن قوام یافته است، نگاه ظاهر نیست، هرچند ظاهربینی با آن پدید آمده و چشمهای ظاهر را راه می برد. چشم ظاهربین همیشه و در همه جا بوده است. اتفاقا چشم ظاهربین است که غرب و شرق و هه چیز را مختلف می بیند و از ادراک ماهیت عاجز است و غرب و شرق و هر چیز را همان می داند که به چشم ظاهر می آید.

شرق از منظر کارل یاسپرس

غرب چیست؟ شرق چیست؟ و چه نسبتی میان شرق و غرب وجود دارد؟ بد نیست ببینیم که کارل یاسپرس متفکر معاصر غربی که شاید بتوان او را در عداد سخنگویان غرب نیز قرار داد، در باب شرق و غرب چه گفته است. او در کتاب آغاز و انجام تاریخ نوشته است:
«چنین می نماید که این نکته که هر فرهنگی خود را در مرکز جهان می پندارد در همه موارد یکسان نیست. زیرا چنین می نماید که تنها اروپاست که توانسته از راه واقعیت بخشیدن به خود حقانیت برتری خویش را به اثبات رساند. باختر از ابتدا، از زمان یونانیان، پایه خود را در تضاد و رویارویی غرب و شرق نهاده است. تضاد باختر و خاور از زمان هرودت به عنوان تضادی ابدی به خودآگاهی رسد و همواره به اشکال و صور گوناگون نمایان گردیده است و بدین سان نخستین بار در آن زمان واقعیت یافته است؛ زیرا هر چیز از هنگامی واقعیت معنوی می یابد که از وجود آگاه بشود. یونانیان باختر را بنیان نهاده اند ولی باختر بدین سان که هست در مقطعی چشم بر شرق دوخته است و به آن می پردازد و درباره آن می اندیشد و آن را می فهمد و به فرق خود با آن آگاه می شود یا از آن می گیرد و آنچه را می گیرد چنان دگرگون می کند که مال خودش است و با آن نبرد می کند و در این نبرد گاه قدرت در این سوست و گاه در آن سو.» (آغاز و انجام تاریخ، ترجمه دکتر لطفی، ص 98- 87)
این رأی را فیلسوف آلمانی در زمانی اظهار کرده است که غرب کم کم دارد در مطلق نبودن خود شک می کند و از اینجاست که او می نویسد: «درست است که بررسی عینی و تجزیه و تحلیل بی طرفانه، برتری باختر را در شکل دادن به دنیا نشان می دهد ولی در عین حال نقص آن را نیز آشکار می سازد و از اینجاست که این سوال درباره شرق همیشه تازه و بارور مانده است: ما در شرق چه می بینیم که می تواند ما را تکمیل کند؟ اینجا چه چیز واقعیت یافته و چه حقیقتی پدیدار شده است که ما از آن غافل مانده ایم؟ برتری ما به چه قیمت تمام شده است؟» (همان، ص 99- 98)
یاسپرس اجمالا پاسخ می دهد که: «در آسیا چیزی هست که برای ما اهمیت بنیادی دارد ولی دست ما از آن تهی مانده است. در اینجا پرسشهایی از ما می شود که در اعماق وجود خود ما جای دارند، ما برای آنچه ساخته و توانسته ایم و برای آنچه شده ایم، بهایی نپرداخته ایم. ما به هیچ وجه در راه تکامل انسانی نیستیم. آسیا مکمل ماست و ما نمی توانیم بی آن کامل گردیم.. چین و هند چیزی نیست که آنچه ما خود داریم... در آن باشد یا واقعیتی نیست که بتوانیم فعل و انفعالات جالب توجهی مربوط به جامعه شناسی در آن بررسی کنیم بلکه چیزی است مربوط به خود ما، زیرا درباره امکانهای انسانی که ما به آنها تحقق بخشیده ایم، چشم ما را باز می کند و به ما آموزش می دهد.» (همان، ص 100)
ظاهرا یاسپرس خیلی زود از موضع فلسفی و تاریخی به موضع سیاسی و تمدنی منتقل می شود و به زبان قلمش می آید که: «اگر باختر از ژرفای آسیا برآمده است، پس باید گفت باختر با این برآمدن که خود جلوه جرات امکانهای آزادی آدمی است، در معرض دو خطر قرار دارد: یکی اینکه قرارگاه روحی خود را از دست بدهد و دیگر آنکه پس از آگاهی یافتن بر خویشتن دوباره در ژرفای آسیا فرو برود. این خطر فرو رفتن امروز تحت شرایط تکنیکی تازه ای که آسیا را دگرگون و ویران خواهد کرد واقعیت می تواند یافت و در آن صورت آزادی باختر و اندیشه (ایده) شخصیت و وسعت مقوله های باختر و آگاهی روشن از میان خواهد رفت و به جای آنها آنچه همواره آسیایی بوده است، باقی خواهد ماند: شکل استبدادی زندگی، بی تاریخی و بی تصمیمی و ثبات و سکون روح در جبرگرایی.» (همان، ص 101)
حتی اگر یاسپرس این خطر فرو رفتن را چندان جدی تلقی نکرده باشد، در گفتار او نحوی خلط مراتب می توان دید. او یک بار از امکانهایی سخن گفته است که در روح آسیا نهفته است و غرب هنوز از آنها خبر ندارد و بار دیگر آسیا را با زندگی استبدای و بی تاریخی و رکود و سکون و اعتقاد به جبر و مخالفت با آزادی یکی می گیرد.

غرب از منظر یاسپرس

اکنون که به بیان رأی یاسپرس پرداختیم و قطعات نسبتا طولانی از کتاب او را نقل کردیم، بد نیست به طور مختصر، آنچه را نیز که در باب غرب گفته است بیاوریم تا شاید راه بحث روشنتر شود.
یاسپرس مانند بعضی دیگر از متفکران غربی ماهیت غرب را در علم جدید دیده است: «علم، جدید این چیز یگانه، جهان را چه از حیث ظاهر و چه از لحاظ معنی، چنان منقلب کرد که هیچ حادثه ای از نخستین لحظه تاریخ تا امروز قابل قیاس با آن نیست... اصل علم و تکنیک از اقوام ژرمنی- رومی است. این اقوام به واسطه علم و فن نقطه عطفی در تاریخ پدید آوردند و تاریخ انسانیت این کره خاکی را به معنی راستین آغاز کردند.» (همان، ص 91)
و بعد می پرسد چرا علم و فن در باختر پدید آورده شد؟ او مطمئن نیست که بتواند پاسخ این پرسش را طوری بدهد که قابل فهم باشد و به این جهت به ذکر خصوصیات و اوصاف غرب می پردازد تا شاید با توجه به این اوصاف پاسخ پرسش را بتوان یافت. گویی این اوصاف زمینه پدید آمدن علم جدید بوده است. در این صورت نیز این پرسش دشوار مطرح می شود که اوصاف مزبور از کجا آمده و چرا و چگونه غرب به آنها متصف شده است. مع هذا ذکر این اوصاف بی فایده نیست.

ویژگی های روحی و معنوی غرب از منظر یاسپرس
یاسپرس با ذکر خصوصیت جغرافیایی غرب آغاز می کند و سپس ویژگیهای روحی و معنوی غرب را به این ترتیب بر می شمارد.
1. غرب اندیشه آزادی را می شناسد؛ این آزادی در آتن بنیاد گذاشته شده است و حال آنکه چین و هندوستان این آزادی را نمی شناختند و نمی شناسند.
2. غرب با عقل آشناست و این آشنایی با عقل پس از پایان قرون وسطی صورتی پیدا کرده است که به طور کلی با عقلی که در شرق وجود دارد متفاوت است. با این عقل، دولت متکی به قانون و نظامات اجتماعی پدید آمده است. عقلی که در یونان ظهور کرد نحوی تفکر منطقی بود، اما راسیونالیسم جدید گردن گذاشتن به نتایج علم و فهم را الزام می کند.
3. خودآگاهی به این که بشر قدرت دارد: در غرب این قدرت و امتیاز تا حد عام آزمایش شده، یعنی بشر غربی در این آزمایش شکست را تجربه کرده است.
4. غرب زمین و آسمان را از هم جدا نمی داند و می کوشد بهشت را در زمین متحقق سازد. خودآگاهی و کمال آدمی به نظر بشر جدید غربی در همین عالم است و به این جهت او به این عالم صورت می بخشد. البته این برخورد با شکست همراه است. غرب با آزمایش شکست، تراژدی را می بیند و تنها غرب است که با تراژدی آشناست.
5. غرب همواره ناآرام و ناراضی است و به آنچه هست خرسند نمی شود. غرب به استثناء ها امکان وجود می دهد.
6. غرب داعیه حقانیت دارد و با این داعیه عزم و قاطعیتی پیدا کرده است که هر کاری را تا پایان دنبال می کند و تا آنرا به نتیجه نرساند دست برنمی دارد. غرب، در حقیقت، اهل این یا آن است و بدین جهت همواره در درونش جبهه های نبرد گشوده می شود و همه چیز مورد شک و چون و چرا قرار می گیرد. در غرب هیچ جا مرکز ثابت و مطلق و استوار نیست و هر کس داعیه دایر مداری داشته باشد دیر یا زود مورد تردید قرار می گیرد.
7. شخصیتهای بزرگی از پیامبران یهودی و فیلسوفان یونانی و مسیحیان بزرگ و بزرگان قرنهای شانزدهم و هجدهم در غرب به وجود آمده اند و غرب را قوت بخشیده اند. (سخن عجیبی است که یاسپرس پیامبران یهودی و قدیسان بزرگ مسیحی را غربی می خواند و در جایی به تلویح اسلام را نیز جزء غرب دانسته است).
8. و بالاخره مهمترین حقیقت و ویژگی غرب احترام به بشر در رعایت حقوق دیگران است. در غرب هیچ کس همه چیز نیست و برای هر کس جا هست. افراد هیچ کدام به ضرورت پیوسته به دیگری نیستند بلکه هر کس استقلال دارد و از این رو هیچ کس نمی تواند همه چیز را بخواهد.

نقد و بررسی دیدگاه یاسپرس در باب غرب

این اوصاف که یاسپرس نقل می کند نادرست نیست اما از فیلسوف توقع داشتیم که ماهیت غرب را روشن کند نه اینکه از غرب موجودی حماسی بسازد و حماسه بسراید. یاسپرس می بایست بگوید که غرب از کجا آمده و چه سیری داشته و اکنون چه وضعی دارد. او حتی با تفطن می توانست بگوید که با توجه به نشانه های موجود، سرانجام و عاقبت غرب چه خواهد بود.
اگر بگوییم ماهیت غرب را در علم جدید باید یافت، این علم عمری دراز ندارد و در قرن هفدهم تأسیس شده است. بنابراین حتی اگر بپذیریم که غرب عین علم جدید است، می توانیم این حکم را تنها در مورد دوره جدید تاریخ غرب صادق بدانیم. ولی یاسپرس و بیشتر کسانی که از تاریخ غرب سخن می گویند، سابقه غرب را به دوره یونانی باز می گردانند که در آن دوران علم جدید هنوز به وجود نیامده بود. نکته این است که نطفه این علم در یونان پرورده نشده یا حتی شاید بتوان گفت نهالی را که در یونان کاشته و پرورده بودند، در اروپای غربی دوران رنسانس بر و بار آورد و در طی چهارصد سال سایه خود را بر همه جا گسترد.
ولی آیا با پیدایش علم همه صفات و ویژگیهای دیگری را که برشمردیم پدید آمد؟ یعنی آیا علم جدید را باید ملازم با آزادی و رعایت حقوق دیگران و عزم و همت و خودآگاهی و... دانست؟ اگر گفته یاسپرس را از صورت حماسی درآوریم، شاید بتوانیم بگوییم که عقل و علمی که در غرب پدید آمد یا درست تر بگوییم عقل و علمی که با آن غرب پدید آمد با صفات دیگر هم مناسبت و شاید ملازمت دارد؛ به خصوص اگر توجه کنیم که غرب به سوی علم فراخوانده شده است نه اینکه صاحب امتیاز خاصی زیستی و نفسانی برای تصاحب و تملک علم باشد. هیچ کس نمی توند به این پرسش پاسخ دهد که آنچه در طی دو سه قرن از شعر و حکمت و فلسفه در یونان پدید آمد از کجا بود؟ چرا چیزی که پس از رنسانس اروپا پیش آمد در عالم اسلام در طی قورن سوم و چهارم و پنجم هجری با اینکه تمام شرایط ظاهری آن فراهم بود، واقع نشد؟ و چگونه چین، پس از یک خیزش علمی ناگهان متوقف شد؟
به این پرسشها نمی توانیم پاسخ دهیم. البته می توانیم شرایط تاریخی قبل از پدید آمدن یک عالم و یا عالم همزمان آن را کم و بیش وصف کنیم و بشناسیم، اما این شناخت ما را با سر آن عالم آشنا نمی کند. ما نمی دانیم چرا غرب صاحب آن همه مزایایی شد که یاسپرس با لحنی حماسی احصاء کرد و البته می توانیم از فیلسوف آلمانی بپرسیم که در احوالی که نگران بر باد رفتن حاصل غرب بود و خطر را از ناحیه آسیا و شرق جغرافیایی و فرهنگی می دید، آیا احساس نمی کرد که مجال غرب یعنی جایی که او آن را میدان قهرمانیها و همتها می دانست بتدریج تنگ و تنگ تر می شد و حتی ضعفها و زبونیها جای همتها را می گیرد؟

غرب و شرق حقیقی و نسبت آنها با یکدیگر

چنانکه گفتیم نه شرق و نه غرب هیچ کدام به جغرافیا تعلق ندارد. شرق اکنون در حجاب است و غرب هرچه در قوه و استعدد داشته ظاهر کرده و به تمامیت بسط خود رسیده است. غرب نه چنانکه گاهی می پندارند، یک انحراف در زندگی بشر بوده، و نه به طوری که غالبا می اندیشند مرتبه کمال تاریخ است. غرب عالمی است که در حدود دوهزار و پانصد سال پیش گشایش یافته و بتدریج بسط و تحول پیدا کرده و به مرحله کنونی رسیده است. با این گسترش، حجاب شرق ضخیم و ضخیمتر شده و فروغ نور شرق رو به کاهش رفته است. مع هذا تصور نشود که غرب ضدنور و خصم خورشید بوده است؛ غرب سایه می جسته و زمین را سایه امن و آرامی یافته است که با نور ماه مستنیر علم روشن می شود.
اکنون با اینکه روشنایی ماه علم به همه جا رسیده و هم از برکت روشنایی آن برخوردار شده اند، ماه کم کم به محاق می رود و ظلمت همه جا را می گیرد. در این ظلمت است که بشر راه خود را گم می کند و به سرگردانی دچار می شود. بشر از مدتها پیش در شب طولاین غرب به سر می برد و نمی داند که اگر تاریخ کنونی جهان، مسبوق به تابش و درخشش خورشید شرق نبود، ماه مستنیر علم هم در آسمان غرب نمی تابید. غرب در مقابل شرق نیست بلکه سایه و حجاب آن است. اگر شهر آتن مهد علم و هنر و فلسفه و آزادی شد، توجه کنیم که شهر خدایان بود و از یاد نبریم که اروپا پس از گرویدن به مسیحیت به علوم رو کرد و با طلوع و تابش خورشید اسلام بود که اقوام ساکن سرزمینهای اسلامی و به خصوص ایرانیان، در طلب علم به هرجا و هر سو رفتند. اگر شرق نبود غرب هم نبود و اگر پرده هایی که شرق را پوشانده است، همچنان ضخیم بماند و کوکب هدایتی در گوشه ای از آسمان بیرون نیاید و نتابد و این زمین تاریک غرب زده را روشن نکند، چه بسا که عالم و آدم به خطر افتد. غرب باید از غرور بیرون آید و به آسمان بنگرد و با این بیرون آمدن نامید به غرب بازخواهد گشت:
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد *** ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
این غرب و شرق که گفتیم غرب و شرق جغرافیایی نیست. غرب و شرق جغرافیایی دو طرف چپ و راست نقشه و دو قسم زمین است. نظر ما به شرق و غرب سیاسی هم نبود چرا که دیگر وجود ندارد؛ شرق سیاسی مجموعه و اتحادیه کشورهای سوسیالیست مارکسیست بود که با غرب یعنی با اتحادیه آتلانتیک شمالی و به خصوص با ایالات متحده آمریکا رقابت می کرد. اکنون هم بعضی سیاست اندیشان می خواهند اسلام را به جای شرق سیاسی بگذارند. قیاس اسلام با بلوک سیوسیالیست به هیچ وجه درست نیست؛ زیرا سوسیالیسم شاخه ای از غرب است و از این رو به غرب تعلق داشته و هنوز هم به آن تعلق دارد و حال آنکه اسلام دینی است که گرچه سیاست هم دارد، اما صرف یک رقیب سیاسی برای قدرت سیاسی غرب نیست. طراحان سیاسی آمریکایی که اسلام را در میدان معارضه سیاسی به جای اردوی سوسیالیست گذاشته اند، شاید احساس می کنند که غرب بی جنگ و بدون خصم نمی تواند دوام یابد. با این سوداست که غرب در تمام جبهه ها از سر کینه توزی، تهاجم خود را به اسلام شدت می بخشد.
مراد ما از شرق و غرب، شرق و غرب در اصطلاح اهل حکمت اشراق هم نیست. از نظر حکمای اشراقی، شرق انوار و غرب چاه قیروان و منزل ظلمات و غواسق ظلمانی است. غرب یک تاریخ است، غرب عالمی است که در وقت تاریخ با نحوی تفکر و با گشایش افقی که در آن بشر کم کم به مقام دائر مداری موجودات رسیده به وجود آمده است. آخرین منزل و مرحله غرب، مرحله مطلق شدن علم تکنولوژیک است. غرب جدید عالمی است که در آن تقدیر آدمی به تکنولوژی پیوسته است.

نسبت آزادی با غرب و شرق
بیشتر غربیان در پاسخ این پرسش که غرب چیست، جوابهایی می دهند که می توان همه را به این جمله تحویل کرد: غرب آزادی است و اما این آزادی که از ابتدای تاریخ جدید غرب با رقیت اقوام آسیایی و افریقایی و آمریکای لاتین ملازمه پیدا کرد، اکنون به بند و زندان زندگی مکانیکی و بی امیدی که تبلیغات و بازیها و برنامه های خشن رادیو و تلویزیون مدار آن است، مبدل شده است. عظمت آزادی را هیچ کس نمی تواند انکار کند، اما اینکه آزادی را بتوان به آسانی از غرب کنونی فراگرفت سهل انگاری در فکر و سودای خام و پندار بیهوده است. اکنون دیگر وقت آن نیست که به لفظ و پندار آزادی سرگرم شویم بلکه باید درباره آزادی و در حقیقت آن تأمل کنیم. آزادی را به صورت پیشکش به کسی نمی دهند بلکه به آن باید رسید، راه آن هم راه دشوار و پرمخافتی است که با درد پیموده می شود. آزادی از تفکر جدا نیست و تفکر آینده، تفکر شرق است.


منابع :

  1. رضا داوری اردکانی- درباره غرب- انتشارات هرمس- تهران 1379- صفحه 11- 27

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/116259