فارابی و جمع و تأویل آراء افلاطون و ارسطو

یکی از وجوه برجسته تفکر فارابی تامل و تحقیق در اسلاف یونانی خویش است و در طی این تامل دست به تاسیس زده است و یکی از راه های کشف تاسیس او، تامل در جمع آرای حکمای بزرگ یونان یعنی افلاطون و ارسطو است. فارابی در این تامل خویش معتقد نیست که افلاطون و ارسطو در همه موارد اتفاق نظر تام داشته اند، بلکه مدعی است که اصول و جوهر تفکرشان یکی است.

مقاومت حیات در نزد افلاطون و ارسطو

فی المثل، در مورد غایت حیات می گوید: اینکه ارسط به زندگی علاقه داشته و افلاطون به اسباب دنیوی بی اعتنا بوده است یک اختلاف ظاهری است، زیرا افلاطون کتب سیاسی نوشته و به وصف سیرت عادله پرداخته و ترک تعاون در مدینه را عامل فساد دانسته است و اگر در ابتدای عمر هم به ریاضت نفس و تهذیب اخلاق پرداخته است این امر در حکم مقدمه توجه و اقبال به امور مدنی بوده است.
ارسطو در این مورد با استاد اختلافی ندارد و اگر از حیات تمتع می جسته و به اسباب دنیوی تعلق خاطر داشته است باید توجه داشت که هر دو ازدواج را توصیه کرده و به تربیت اهمیت زیاد داده اند. اما اگر ارسطو ازدواج کرده و افلاطون به آن تن در نداده است ربطی به ادله و رای آنها نداشته، بلکه امری عادی و اتفاقی بوده است و چه بسیارند کسانی که می دانند اقدام به امری اولی و به صواب نزدیک است، اما قادر به انجام دادن تمام یا قسمتی از آن نیستند.

تاویل و جمع رای حکیمی در تعلیم و تربیت و تدوین فلسفه

در مورد روش تعلیم و تصنیف و تدوین فلسفه، فارابی می گوید: اگر افلاطون به کنایه و رمز و تمثیل متوسل شده، غرضش حفظ فلسفه از اغیار و نااهلان بوده و ارسطو هم به وجهی دیگر مراعات این امر کرده است، چنان که در بسیاری از موارد مطالب را صریح و روش بیان نکرده احیانا مقدمات یک قیاس را می آورد و نتیجه قیاس دیگری را در دنبال آن قرار می دهد.
در مورد عادت و طبیعت، فارابی می گوید: افلاطون طبیعت را غالب بر عادت می داند و ارسطو در کتاب «اخلاق نیکوماخس» اخلاق را مجموعه عاداتی می خواند که قابل تغییر است و بالنتیجه انسان می تواند با کسب عادات تازه خلقی را ترک کند و خلق دیگر بپذیرد.
ظاهرا این دو قول متعارض است، اما در حقیقت تضاد و تعارضی میان رای دو حکیم نیست، زیرا ارسطو در این بحث به قوانین مدنی نظر دارد که دستخوش تغییر می شود و افلاطون متوجه افرادی است که زائل ساختن اخلاق و عادات آنها مشکل است؛ اما مشکل محال نیست. ارسطو هم قائل است که تغییر عادات بعضی اشخاص آسان تر و بعضی دیگر دشوارتر است.
در این مورد، فارابی با استفاده از معانی «قوه» و «فعل»، آرای افلاطون و ارسطو را جمع می کند. او در بیان و شرح رای ارسطو می گوید: کودک بدون اینکه هیچ رذیلت یا فضیلت داشته باشد به دنیا می آید و در واقع مجموعه ای از قوا و استعدادها و فضایل و رذایل بالقوه است و معلوم نیست که کدام صفت را کسب می کند یا نمی کند. البته وجود آدمی لوح صاف و ساده نیست، اما هرچه از بد و خوب بخواهیم در آن مرتسم می شود، زیرا اگر طبیعت را امر بالقوه و عادت را بالفعل بدانیم از افلاطون دور می شویم، زیرا این فیلسوف تحقق و فعلیت انسان را منوط به رهایی از مغاره عادات و بازگشت به عالم معقول که وطن اصلی او بوده است می داند.

تاویل و جمع رای حکیمی در مسئله علم و شناسایی

فارابی در مبحث علم و شناسایی هم به وحدت رای دو فیلسوف اعتقاد دارد و می گوید اختلاف در ظاهر اقوال است. می دانیم که افلاطون متعلق علم را اعیان ثابته و مثل می دانست و معتقد بود که عالم محسوس و امور جزئی صرفا وسیله ای است برای تذکار آنچه انسان در عالم معقول مشاهده کرده و بعد از آنکه به عالم محسوس درافتاده حجاب غفلت نقش او را از توجه به معقولات و مثل عقلی بازداشته است. اما ارسطو قائل بود که علم با ادراک حسی آغاز می شود و عقل پس از این ادراک صور کلی را از محسوسات انتزاع می کند و به عبارت دیگر، برای اینکه علم به ماهیات اشیا داشته باشیم نباید از محسوسات نظر برگیریم، زیرا کلی مفارق از جزئی نیست بلکه در جزئی و با جزئی است. به نظر فارابی، آرای افلاطون و ارسطو در این مورد را از آن جهت مختلف انگاشته اند که ارسطو مسائل علم را در باب قیاس و برهان آورده و افلاطون آن را ذیل مبحث نفس بیان کرده است. ولی در هر صورت، افلاطون شناسایی را تمییز شیء از غیر می داند و این تمییز به این صورت حاصل می شود که مدرکات را با اصل آنها که در عالم معقول تقرر دارد قیاس کنیم. ارسطو هم در کتاب «برهان» می گوید هر علمی مبتنی بر معلومات مقدم بر آن است و تا محسوسات را مصادیق یک امر کلی ندانیم، تشخیص و تمییز آن از غیر ممکن نمی شود و معلومات کلی در نفی و ذهن آدمی ثبوت دارد. پس در اصل اختلافی میان رای دو حکیم نیست.

نظریه مثل و اختلاف افلاطون و ارسطو

افلاطون در آثار خود به اثبات مثل عقلی می پردازد، یعنی صور موجودات را مفارق و مجرد و متقرر در عالم الهی می داند و احیانا آنها را مثل الهی می خواند. این مثل ذاتشان در ثبات است و دثور و فنا و فساد در آنها راه ندارد. ولی ارسطو در کتاب «الحروف» (مقصود کتاب «مابعدالطبیعه» است) قول به مثل را تخطئه کرده و آن را مستلزم تشنیع دانسته است. اما همین فیلسوف در کتاب «ربوبیه» معروف به «اثولوجیا» صور روحانی را اثبات می کند و به صراحت می گوید که آنها در عالم ربوبیت موجودند. به نظر فارابی اگر به ظاهر این اقوال نظر کنیم، از سه حال خارج نخواهد بود: یا باید بگوییم که ارسطو اقوال ضد و نقیض داشته و در موضعی امری را اثبات کرده و در جای دیگر به ابطال و رد آن پرداخته است؛ یا اینکه یکی از این دو قول از ارسطوست و قول دیگر را به او نسبت داده اند. این دو قول درست نیست، زیرا ارسطو با عظمت مقامی که در فلسفه دارد نمی تواند اقوال پراکنده و ضد و نقیض داشته باشد و در صحت انتساب کتب نام برده هم تردیدی نیست. پس نمی توان گفت که ارسطو به یکی از این دو قول قائل نیست، بلکه باید احتمال سوم را مطرح کرد و آن این است که هرچند ظاهر اقوال ارسطو در کتب «مابعدالطبیعه» و «اثولوجیا» سازگار نیست، در باطن و معنی اختلافی ندارند. پس باید به تاویل پرداخت. اکنون می گوییم چون خداوند موجد همه موجودات است، باید این صور در نزد او موجود باشد تا بر طبق آنها به ابداع موجودات بپردازد.
فارابی در کتاب «فلسفه ارسطو» نامی از «اثولوجیا» نمی برد و با اینکه در کتاب «الجمع» زمینه شک در صحت انتساب این کتاب به ارسطو وجود دارد، بر این شک فایق می آید و به هر حال جمع میان آرای دو حکیم را بر مبنای کتاب «اثولوجیا» به اتمام می رساند. شاید رساله آمونیوس، موسس نحله اسکندرانی هم در این مورد به او مددی رسانده باشد. روی هم رفته می توان گفت که معلم ثانی در کتاب «الجمع»، به آرای افلاطون و ارسطو چندان کاری ندارد، بلکه آنها را چنان تفسیر می کند که با رای مختار او مناسب و موافق باشد. به همین جهت، غرض فارابی بیشتر تثبیت موقع و مقام فلسفه است. فارابی در مقدمه کتاب «الجمع» می نویسد:
«چون دیدم مردمان در مسائل حدوث و قدم عالم و مبدا اول و... با هم اختلاف نظر دارند و مدعی هستند که زعمای بزرگ حکمت هم در این مسائل با هم موافقت نداشته اند، در صدد بر آمدم که وحدت نظر آنها را اثبات کنم.»

اهداف فارابی در جمع رای حکما

این وحدت نظر چگونه اثبات شد؟ به این نحو که در مورد حدوث و قدم عالم و مبدا اول و اسباب ثوانی و عالم عقول و بقای نفس... هر دو حکیم مذاق و مذهب واحد دارند و این مذهب همان است که فارابی بر آن می رود. به عبارت دیگر، سعی فارابی نه تنها مودی به این قول شد که حقیت یکی است، بلکه در فلسفه هم اختلاف نحله ها و حوزه ها به چیزی گرفته نشد و اصول و مبادی و اغراض همه این حوزه ها و نحله ها یکی و واحد تلقی شد.
اما سعی فارابی منحصرا مصروف به تاویل آرای افلاطون و ارسطو نشد، بلکه از حدود نحله های فلسفی تجاوز کرد و به تاویل احکام و اصول دیانت رسید. آیا غرض از این تاویل، توجیه دیانت به مدد فلسفه بود؟ نه!
فارابی سعی در تفسیر تازه ای از فلسفه داشته و نمی خواسته است که متتبع آثار یونانی باشد. روزنتال در این مورد می گوید: فارابی در درجه اول مسلمان است و در درجه دوم شاگرد افلاطون و ارسطوست، و سعی او را در جمع وحی و عقل می ستاید. هیچ کس نمی تواند قدر و شان فارابی را در تاریخ فلسفه اسلامی منکر شود و حتی وجود آثاری که قبل از او به قصد توفیق دین و فلسفه نوشته شده است چیزی از این شان و قدر نمی کاهد. چنان که اگر افلاطون هم در «نوامیس» سعی کرده است دین یونانی را با فلسفه تفسیر کند، فارابی به مسائلی غیر از آنچه در «نوامیس» مطرح شده پرداخته و فقط از اصول افلاطون در تفسیر عقلی دین پیروی نکرده است. در واقع فارابی نه فیلسوف افلاطونی است و نه ارسطویی، چه آرای او در الهیات و علم طبیعت و علم النفس و صدور موجودات، به آرای اسکندرانیان نزدیک تر است و وقتی رایی را از استادان بزرگ حکمت باز می گیرد، آن را چنان در هیئت تالیفی فلسفه خود مندرج می سازد که ظن التقاط درباره او نمی توان برد. او نسبت به اسکندرانیان هم هرگز وضع تقلید نداشته، بلکه خود مجتهد مسلم در فلسفه است و همه فلاسفه اسلامی بعد از فارابی شاگردان او هستند و به آثارش توجه مخصوص داشته اند.


منابع :

  1. رضا داوری اردکانی- فیلسوف فرهنگ- نشر ساقی- تهران- 1382- صفحه 139-133

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/116696