تعریفی مستقل از حیات متألهانه

از آنجا که حیات انسان برای او ذاتی نیست و خداخواهی و تأله آدمی در حیات وی سهم تعیین کننده ای دارد و از سویی مرگ و نابودی درباره او بی معناست و تنها با انتقال از عالمی به عالم دیگر روبروست، باید مبدئی برای انسان وجود داشته باشد که دارای حیات ذاتی و ازلی و ابدی بوده و انسان محتاج، به آن مبدأ بی نیاز متصل باشد و از همین زاویه دقیق، نقش فطرت انسانی مشهود است.
اگرچه در منطق و حکمت و عرفان و کلام، برای فطرت و فطریات، معانی متناسب با علوم و معارف مزبور ارائه می شود، اما از نگاه قرآن کریم فطرت انسانی، حبل متینی است که از یک سو به دست خدای سبحان است و از دیگر سو به گردن انسان و این رشته، هرچند آسیب دیدنی و نادیده انگاشتنی و باریک شدنی است، اما هرگز گسستنی و از میان رفتنی نیست. از این رو، بر اساس تعریفی مستقل، می توان حیات متألهانه آدمی را به عبودیت او در برابر ذات اقدس ربوبی جل و علا معنا کرد؛ آن هم عبودیتی حقیقی که هرگز به رهایی و آزادی کاذب نمی انجامد.
توضیح آنکه بندگی و بردگی های اعتباری را می توان با شیوه هایی به آزادی ختم کرد؛ مثلا کنیزی که از صاحب خود دارای فرزند است و به اصطلاح فقهی، ام ولد نامیده می شود، پس از مرگ مالک، جزء میراث او به حساب می آید؛ اما چون هیچ فرزندی نمی تواند نسبت به پدر و مادرش مالک مستقر باشد، این کنیز به عنوان سهم ارث فرزند خود، آزاد و با عتق قهری از قید بندگی رها می گردد. همچنین است وضع عبد مکاتب و مشروط که با کتابت و شرط، آزادی خود را تأمین می نماید؛ زیرا هر انسانی در برابر دیگر انسان ها اصالتا آزاد آفریده شده است و رجوع به این اصل حریت برای هر بنده ای میسر است. اما عبودیت انسان در برابر خدای سبحان، نه تنها خلاف اصالت انسانی نیست، بلکه مهم ترین سند عزت و افتخار و عظمت و والاترین نشان شرافت و حقیقت اوست؛ زیرا همین بندگی، بیانگر حیات متألهانه آدمی است که هیچ پدیده ای در همه هستی بدین حیثیت و هویت، آفریده نشده است و چون انسان های متعارف، به اهمیت مقام بندگی و نقش آن در حیات حقیقی خویش واقف نیستند، پیامبران الهی فرستاده می شوند تا با تبیین و تفسیر هویت الهی انسان، او را در میان انواع گوناگون حیات به زندگی الهی و خداخواهی نهفته در فطرتش آگاه سازند و اگر آدمی در این مرحله، خوب توجیه شود، بار مسئولیت سنگین خود را به آسانی به دوش می کشد؛ زیرا قرآن کریم در سوره قمر بارها می فرماید: «و لقد یسرنا القرءان للذکر فهل من مدکر؛ ما یادآوری می کنیم و کار را آسان می گیریم، باشد که انسان، سخن ما را دریابد و با پذیرش آن، راه را به آسانی بپیماید» (قمر/ 32، 22، 17، 40). بنابر این تحلیل می توان گفت: پیامبران الهی هرگز سخنی بیگانه با فطرت بشر نیاورده و هیچ عقیده ای را بر او تحمیل نکرده اند؛ بلکه همه احکام آسمانی که توسط آنان بر بشر نازل گشته، هماهنگ با فطرت و مورد پذیرش عقل انسانی است؛ اگرچه برخی از آن ها چون شرکت در صحنه های خطرساز جهاد و دفاع، مطابق میل طبیعی انسان نباشد: «کتب علیکم القتال و هو کره لکم؛ بر شما كارزار واجب شده است در حالى كه براى شما ناگوار است» (بقره/ 216). پس آنچه به عنوان ره آورد وحی از مجرای وجود مقدس انبیا بر فطرت انسان جاری شده است، شرح و بسط حقایقی است که به طور اجمال در فطرت او نهفته و امتداد همان رشته ای است که فاطر هستی، یعنی خدای رب العالمین بر گردن آدمی نهاده است و نقش بی بدیل پیامبران در این میان، شوراندن گنج های نهانی و شکوفا کردن جوانه ها، غنچه ها و گلستان های فطرت انسانی است.

عبودیت سرافرازانه انسان متأله
عبادت های گوناگون انسان که جلوه هایی از عبودیت او به شمار می آید، همگی از نگاه قرآن کریم، قرض الحسنه است؛ یعنی ظاهرا انسان از خود مایه می گذارد و چیزی پرداخت می کند تا معادل آن دریافت نماید و به دیگر بیان، از انبار توانمندی های خود برمی گیرد و در مزرعه عمل می افشاند تا در قیامت برداشت کند؛ چنان که کشاورز از انبار و خزانه خود برمی دارد و در کشتزار می کارد تا پس از مدتی چند برابر درو کند؛ پس عبادت کنندگان خدا به بازاری رو نهاده اند که داد و ستدهای آن پر رونق و ربح و بهره های آن فراوان است و این، حاصل نگرشی متوسط و فهمی متعارف از آیات مربوط به این بحث است. دقت بیشتر در معامله انسان با خدا ما را به حقیقتی برتر و زیباتر راهنمایی می کند و آن اینکه مشتری این بازار، یعنی خدای سبحان از آدمی می خواهد که خود را بسان شاهد بازاری، در این عرصه تجارت عرضه کند و جان خویش را افزون بر اموال خود، در معرض معامله با خدا قرار دهد: «إن الله اشتری من المؤمنین أنفسهم وأمولهم بأن لهم الجنة؛ در حقيقت‏ خدا از مؤمنان جان و مالشان را به [بهاى] اينكه بهشت براى آنان باشد خريده است» (توبه/ 111)، ولی در این صورت نیز تفاوتی عمیق میان این تجارت با دیگر داد و ستدها وجود دارد؛ زیرا در بازارهای گوناگون، هر داد و ستدی حداقل با این دو ویژگی همراه است: 1. دو چیز مورد معامله، هر دو از امور وجودی است؛ یعنی یا کالا با کالا مبادله می شود یا کالا با پول یا کالا و پول با خدمات و.... 2. دو شیء مورد معامله، یعنی عوض و معوض یا ثمن و مثمن یا کالا و بهای آن، در دست یکی از طرفین معامله جمع نمی شود؛ بلکه یکی از آن دو نفر کالا را می برد و دیگری بها را.
این دو ویژگی در تجارت انسان با خدای سبحان به گونه ای دیگر است؛ زیرا اولا دو مورد معامله وجودی نیست؛ بلکه یکی وجودی و دیگری عدمی است؛ چون آنچه انسان می دهد نقص ها و عیب های خود چون جهل، بخل، حرص، حسد و... است که همگی عدمی است و آنچه می گیرد ملکات انسانی و صفات بهشتی است که از برجسته ترین حقایق وجودی به شمار می رود. ثانیا عوض و معوض، هر دو بهره انسان معامله گر با خداست؛ زیرا نه تنها آنچه را پرداخته دوباره به دست می آورد، بلکه ده برابر آن را بازپس می گیرد: «من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها؛ هر كس كار نيكى بياورد ده برابر آن [پاداش] خواهد داشت» (انعام/ 160). خلاصه آنکه انسان به نفع خود کار می کند و از خداوند پاداش دریافت می نماید؛ چنان که مال خدا را به خدا می فروشد و ثمن مضاعف به چنگ می آورد یا مال خدا را به خداوند قرض می دهد و عوض مضاعف می گیرد که از برخی به عقد اجاره و از بعضی به عقد قرض و از برخی به عقد بیع یا عقود دیگر تعبیر می شود. پس تعبیر تجارت در قرآن کریم، نخست به زبان انسان های متوسط و برای تفهیم آن ها ارائه می شود؛ اما در مراتب بعدی، ادبیاتی برتر می یابد و در نهایت به زبان اوحدی از انسان های عارف ظهور می کند؛ زیرا ابتدا سخن از تبدیل من طبیعی به من مثالی است و پس از آن، من مثالی با من عقلی و در مرتبه برتر، من عقلی با حقیقت مرتبط به خدای سبحان، یعنی حی متأله مبادله می شود و در این مرتبه، دیگر نه تغییری در کار است و نه تبدیلی؛ زیرا در همه آفرینش، موجودی همتای حی متأله یافت نمی شود و جایی برای مبادله باقی نمی ماند.
از ویژگی های ملکوتی انسان در این مرتبه والا آن است که سیئات را به راحتی کنار می گذارد و حسنات به گونه ملکه از او صادر می شود و دیگر، نه سخن از امر است و نه نهی؛ بلکه بر مبنای حقیقت لغوی، می توان گفت: انسان متأله، گناه نمی کند؛ نه اینکه باید گناه نکند و کارهای خیر و حسنات را انجام می دهد؛ نه اینکه باید انجام دهد؛ در حالی که پیش از این، جمله های خبری مذکور، به داعی انشا استعمال می شد و مقصود از آن ها امر و نهی بود. مثلا در دوران خردسالی به کودکان گفته می شود: انسان با آتش بازی نمی کند. این جمله، به ظاهر خبری و در واقع، انشایی و به معنای نهی از بازی با آتش است؛ یعنی نباید چنین کند؛ اما همین کودک، اگر به مقامات والای انسانی رسید و با رشدی همه جانبه، در کسوت حکیم و عارفی متأله چهره نمود، به حقیقت می توان گفت: چنین انسان کاملی هرگز با آتش بازی نمی کند؛ نه این که نباید بازی کند؛ چون حکیم عارف از آن جهت که مظهر حکمت و معرفت الهی است، حقیقت امور را مشاهده می کند و عمق پلیدی گناه را به راحتی می بیند و بدین سبب از کارهای ناروا تنفر و انزجار دارد و به سهولت و سرعت از آن ها عبور می کند و این تقوای بلند ملکوتی در دو ساحت اوامر و نواهی خداوند، به صورت ملکه بلکه فصل مقوم جان انسان متکامل ظهور می نماید و این همه زیبایی و بزرگی و آزادگی، ره آورد حیات متألهانه و عبودیت سرافرازانه انسان در محضر ربوبیت خدای سبحان است.


منابع :

  1. جوادی آملی- تفسیرموضوعی- ج 15 صفحه 39

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/117062