چرا باید به زندگی بازپسین بیندیشیم

باید روح را قانع کنیم که ثروت و قدرت نمى تواند آرامش دراز مدت ایجاد کند. فطرت ابدیت طلبى انسان لغو و عبث نیست. باید براى انگیره هاى درونى و آرمان هاى بلند توجیه عقلانى پیدا کنیم. موریس مترلینگ خود را به آب و آتش مى زند تا براى آینده بشر و این گونه معضلات راه حل هاى صحیحى پیدا کند. وى که از مطالب خرد ناپذیر کلیسا خسته شده، به دنبال راه حل عقلى مى گردد و چنین مى نویسد: سواى راه حل هایى که مذاهب براى مسأله مرگ پیشنهاد کرده اند، چهار راه حل دیگر هم مى توان در نظر گرفت:
اول این که موجودات بدون این که کمترین اثرى از ایشان باقى بماند، به محض مقابله با مرگ نابود شوند؛ دوم این که روح ایشان چنان که در دنیا حضور دارد، در عالم پس از مرگ باقى بماند؛ سوم این که وارد زندگى نوینى شود، بدون این که روح و فکرى برایش مانده باشد و بالأخره چهارم این که پس از مرگ، موجود انسانى داراى روح و وجدانى به کلى متمایز از روح و وجدان قبلى اش در دنیاى خاکى پیدا کند.
اولا نابودى کامل ممکن نیست. هیچ جسم و هیچ فکرى ممکن نیست از جهانى که در آن قرار داریم، خارج باشد و از حیطه زمان و مکان بیرون افتد. یک اتم از وجود ما و یک ارتعاش کوچک اعصاب ممکن نیست معدوم شود، زیرا جایى براى تجمع و تمرکز معدومین وجود ندارد. متفکران بى غرض نمى توانند مرگ انسان را پایان زندگى به گونه مطلق بدانند، همان گونه که نمى توانند نسبت به این گونه مسائل بى اعتنا باشند. هیچ رنج و غصه اى از درد جهل و نفهمیدن سرنوشت آینده انسان بدتر نیست. به گفته متفکر بلژیکى: روح مخصوصا از این جهت رنج مى برد که هیچ چیز را نمى فهمد و نمى تواند به احوال جهان معرفت پیدا کند.
علوم مادى کشفیات خود را درباره ماده و عوارض آن عرضه مى دارد. بدیهى است با این گونه ابزارها ماوراى ماده را نمى توان شناخت. از این رو بى پایگى سخن کسانى که مى گویند چون زندگى بازپسین از طریق علوم مادى به ثبوت نرسیده، بى پایه است و قابل نفى یا اثبات نیست و به فرض آن که واقعیت هم داشته باشد، چرا انسان این گونه مسائل ناراحت کننده را مطرح و خود را دچار وحشت و اضطراب کند و نباید در زندگى سعى کنیم از مرگ که «هادم اللذات» و «منقص الشهوات» (ویران کننده خوشى ها و شکننده عیش و نوش ها) است سخنى به میان بیاوریم، روشن مى شود و در پاسخ باید گفت: نبودن و مطرح نکردن یک واقعیت و حادثه ممکن و اجتناب ناپذیر، دردى را دوا نمى کند و از وقوع آن جلوگیرى به عمل نمى آورد.
وقتى زلزله شدیدى رخ دهد، ساختمان ها را خراب کرده و آثار ویرانى به بار خواهد آورد؛ چه درباره وقوع آن آگاه باشیم یا نباشیم؛ باز اگر علمى در کار باشد، ممکن است مفید واقع شود. «وأن الساعة آتیة لاریب فیها؛ قیامت بدون شک شدنى است؛ چه بشر بخواهد چه نخواهد.» (حج/ 7) قرآن مى گوید: حساب و کتابى در کار است و جزا و پاداشى. البته اگر انسان هم مثل حیوان در چارچوب غریزه محصور بود و یا در زندان «جبر طبیعت» یا «جبر تاریخ» یا جبرهاى اجتماعى و اقتصادى، مادى و معنوى گرفتار مى شد و براى آزادى اندیشه، انتخاب و ابتکار عمل راهى نداشت، بى گمان در طرح این گونه موضوعات وحشتزا فایده و لزومى به نظر نمى رسید، ولى انسان با عصیان بر تاریخ و طبیعت و قیام بر ضد سنت ها و باورهاى اجتماعى و مقتضیات اقتصادى و محیط زندگى، خودمختارى و آزادى خود را به اثبات رسانده و در عمل ثابت کرده است مى تواند گره هاى فردى و اجتماعى را بگشاید، و توان پیش بینى و پیشگیرى حوادث را دارد.
به همین دلیل بشر برخى از مشکلات و مسائل سرنوشت ساز را طرح کرده و حل و فصل مى کند. علاوه بر این که ایمان به حیات بازپسین در امور فردى و اجتماعى او، در ابعاد گسترده تأثیر سازنده و مثبت دارد. همان گونه که نفى و انکار آن نیز، تأثیرات زیانبارى در زندگى فرد و جامعه مى گذارد.
دوم این که انگیزه و عواملى که بشر را به کاوش در معاد وا مى دارد، گذشته از سخنان پیامبران، عوامل منطقى و روانى انسان است، زیرا افراد بشر در برابر مقتضیات عقل و فطرت خویش نمى توانند بى اعتنا باشند و به نداى عقل و تمایلات ذاتى پاسخ مثبت ندهند. از این رو بسیارى از کسانى که به زبان، قیامت را انکار کرده و با آن به مبارزه برخاسته اند، در مواقع حساس و خطیر که دستشان از علل طبیعى کوتاه شده است، ناگهان احساس ابدیت را با تمام وجود دریافته اند. آن که در راه عقیده به جهاد پرداخته و در محاکم امپریالیستى به مرگ محکوم گشته، اگر در مکتب خود به قیامت معتقد نباشد، در آن هنگام خطیر، ایمان به ابدیت را در ضمیر خود، خواهد یافت و باور مى کند پس از اعدام نمى میرد، بلکه عمرى جاویدان به دست مى آورد. از طریق همین درک باطنى است که انسان، خود را از حیوان و گیاه بالاتر و بهتر مى داند، زیرا آنها عمرى کوتاه و محدود دارند، ولى انسان عمرش حد و مرزى ندارد و همواره در ابدیت به سر مى برد.
این باور مقدس، در طرز رفتار و شیوه زندگى ملت ها نقش عظیمى ایفا کرده است تا جایى که گفته مى شود: تمدن باستانى مصر و آشور و بابل و بسیارى از کشورهاى دیگر مولود همین عقیده است، که اگر ایمان به رستاخیز نبود، هیچ کدام از آنها به وجود نمى آمد. آیا باز مى توان معتقد بود این عقیده تاریخى از تخیلات منشأ گرفته است؟! اگر ادراک «علیت و معلولیت» عام و خاص (مانند تأثیر یک دارو در رفع یک نوع بیمارى و یا تأثیر روغن بادام در رفع یبوست) با قدمتى که در فرهنگ بشرى دارد، موهوم و بى اساس باشد، آیا ایمان به معاد هم مى تواند از خیالات و اوهام سرچشمه بگیرد؟! در حالى که به دلیل عمومیت این ایمان در جوامع بشرى؛ بقاى این عقیده در مقابل انقلاب هاى سیاسى و اجتماعى و دگرگونى هاى فرهنگى و اعتقادى جهان؛ اتفاق و انعطاف ملل بدون ارتباط و تبانى و آموزش، دربرابر معاد و قیامت؛ عدم امکان تفسیر معقول و منطقى براى ایثار و شهادت، انفاق و از خود گذشتگى، بدون ایمان به حیات پر فروغ اخروى بیانگر اصالت و عمق این عقیده است. این ایمان همگانى، از عوامل عقلى و روانى بشر نشأت گرفته است و به همین جهت به دنبال علل خارجى نباید گشت، زیرا این عقیده از غریزه و طبیعت عقلانى و منطقى بشر برخاسته و با سرشت او آمیخته است. همان حکیمى که به مرغ سقا الهام کرده که در فصل تابستان، مشک را پر از آب کند و به سوى ریگزارهاى تفتیده و کویرهاى سوزان، پرواز کرده و پرندگان و حیوانات تشنه را سیراب نماید، به انسان هم درک رستاخیز را عنایت کرده، تا زندگى برایش معنا و مفهوم داشته باشد، و تمدن ها و فرهنگ هاى گوناگون را بر این عقیده ریشه دار استوار سازد. بى شک چنین ایمان عمیق و راسخى نمى تواند از وهم و فریب ناشى شود.
اوهام (مثل نحسى سیزده و یا شانس و اقبال) با عقل و منطق سازگار نیست و نمى تواند در برابر دگرگونى هاى زمان، این اندازه پایدار بماند و اکثریت را به خود معطوف دارد! البته در اغلب دوران در میان اکثر ملت ها که به قیامت ایمان دارند، افرادى به چشم مى خورند که در اثر پیشامدهاى روحى و علل خاصى، این حقیقت را انکار کرده و در شمار خرافات قرار داده اند، قرآن کریم از زبان آنها مى گوید: «قالوا ماهى إلا حیاتنا الدنیا نموت و نحیى و مایهلکنا إلا الدهر؛ آنان گفتند: حیاتى جز همین زندگى دنیا که همواره مى میریم و زنده مى شویم وجود ندارد! و غیر از طبیعت و رخ دادهاى طبیعى، چیزى موجب هلاکت ما نمى شود.» (جاثیه/ 24) این همان فلسفه مادى گرانه است که از روزگاران بسیار کهن، در میان ملت ها و اقوام جاهلیت طرفداران معدودى داشته و امروزه نیز از سوى مکتب هاى ماتریالیستى و سرمایه دارى پذیرفته شده است! آنها که معتقد به اصالت ماده و اقتصادند و سعادت فرد و جامعه را در ابزار تولید و روابط آن مى دانند و با پوزخند و سخریه مى خواهند همه حقایق را زیر پا بگذارند و نفى و طرد نمایند، از منطق به دورند، زیرا نفى و اثبات یک ادعا دلیل و برهان لازم دارد، نه هیاهو و جنجال! «ویل لکل همزة لمزة* الذی جمع مالا وعدده* یحسب أن ماله أخلده* کلا لینبذن فى الحطمة* وما أدراک ما الحطمة* نار الله الموقدة* التی تطلع على الأفئدة* إنها علیهم مؤصدة* فى عمد ممددة؛ واى بر هر عیبجوى مسخره کن! آن که مال و منالى به دست آورده و آن را مى شمارد، و گمان مى کند ثروت منشأ خلود و حیات ابدى است، ولى موجبات سقوط در دوزخ را فراهم خواهد ساخت.» (همزه/ 1- 9) ماتریالیسم فلسفى مانند ماتریالیسم اخلاقى و عملى با لجاجت و انکار مى خواهد تیرى به تاریکى بیندازد، شاید به هدف اصابت کند! «و مالهم بذلک من علم إن هم إلا یظنون؛ این گروه بر ادعاى خود دلیل و برهان علمى ندارند، بلکه براساس حدس و گمان حرف مى زنند.» (جاثیه/ 24) و به اصطلاح کشکى مى سایند و پشمى مى بافند.
عقل سلیم هرگز باور ندارد دستگاه شگفت انگیز آفرینش منحصر به ماده و محسوسات باشد و فکر و اراده و عقل و عواطف، از مواد خشک و بى جان پدید آید! چگونه ممکن است فکر و عقل خردمندى که به وجود و شخصیت خود علم دارد، مولود ماده اى باشد که نه خود را مى شناسد و نه به وجود خویش توجه دارد، و نه مى تواند درکى از خویشتن داشته باشد؟! ماده اى که مقهور اراده و روح بشر است، چگونه مى تواند آفریننده عقل و اراده باشد؟! عقل خلاقى که دنیا را ویران و یا آباد مى سازد و زمین و زمان را به هم مى بافد، گذشته و آینده را به هم پیوند مى زند، نقطه ضعف را کشف و نقاط قوت را ضبط مى کند، بدى ها را مى ریزد و خوبى ها را مى گیرد، چگونه مولود ماده و مراحل مختلف آن مى تواند باشد؟! در صورتى که آثار و نمودهاى آن دو کاملا متفاوت و متضاد است.
تنها به دلیل وجود ارتباط عقل و اندیشه با سلسله اعصاب و مغز، نمى توان گفت فکر و عقل با تمام قدرت و عظمتش زاییده سلول هاست. اگر ما از طریق دستگاه فرستنده سخن مى گوییم، نمى توان گفت دستگاه فرستنده حرف مى زند! گیرنده و فرستنده فقط ابزارى براى گرفتن و پخش کردن است و فکر و گویایى و احساس ابدیت منحصر در منبع لایزال عقل و اراده است و آن عبارت است از «من» که همواره ثابت مى ماند. عبور از سطح ظاهرى «من» به عمق باطنى «من»، نمونه ابدیت را در دل آدمى نشان مى دهد. هست در دل، زندگى دارالخلود در زبانم گر نمى آید چه سود سطح ظاهرى، مانند آیینه اى است که حقایق خارجى را از شکل ها گرفته، تا رنگ ها، حرکت، زمان و فضا را منعکس مى سازد. همه قوانین و اصول حاکم بر طبیعت، بر سطح ظاهرى شخصیت انسان نیز جارى و حکمفرماست. شما در یک لحظه نمى توانید دایره و مربع را ادراک نمایید، همان گونه که ایجاد دو شکل هندسى در یک زمان و در یک مکان امکان پذیر نیست. از نظر روانى، در آن هنگام که سطح ظاهرى «من» شادمان است، نمى تواند افسرده و غمگین هم باشد. مجاورت با طبیعت، این خاصیت را تولید مى نماید؛ اما تصور هستى و نیستى مطلق، اندیشه فنا و ابدیت و تفکرات متضاد و درک قوانین کلى (که از قلمرو زمان و مکان بیرون است) از فعالیت هاى سطح عمیق روح محسوب مى شود.
شاعرى متفکر و با ذوق، اشعار دل انگیزى در زمینه ابدیت طلبى بشر سروده است و مکنونات و احساسات لطیف روح بشر را به صورت شعر در آورده، که ترجمه آن را مى نگاریم:
- اى نفس من! اگر به حیات ابدى، ایمان و امید نداشتم، هرگز به آهنگ هایى که روزگار مى نوازد، گوش نمى دادم.
- اگر این امید حیاتبخش جاى خود را به یأس مرگبار مى داد، اکنون جریان حیات و هستیم را قطع مى کردم و به زیر خاک هاى تیره و سیاه گورستان رهسپار مى گشتم.
- اى نفس! اگر خودم را با اشک هاى مقدسى که در اشتیاق ابدیت فرو مى ریزم، شستشو نمى دادم و پلک چشم هایم را با سایه هاى اندوه و فراق جهان دیگر، سرمه نمى کشیدم، زندگى کورآسایى داشتم، در حالى که چنگال هاى هیولاى جهل در دیدگانم فرومى رفت.
- اى نفس! زندگانى در دنیا جز شب سیاه و تاریکى نیست. همین که خیمه سیاه شب همه جا را فرا گرفت، به پایان مى رسد و سپیده دم ابدیت از افق طلوع مى کند، که براى این بامداد، فنا و پایانى وجود ندارد.
- تشنگى و عطش قلبم، دلیلى بر وجود سلسبیل (چشمه زلال ابدیت) است که خود را در کوزه ناچیز مرگ مى نمایاند.
- اى نفس! اگر انسان نادانى به تو بگوید: روح آدمى مانند جسمش متلاشى و نابود مى گردد و آنچه معدوم شد، دیگر برنمى گردد، در پاسخ بگو برگ گل ها مى ریزد و با خاک یکسان مى شود، ولى بذرها و هسته هاى به وجود آورنده گل، همچنان باقى مى ماند (و در بهار قیامت دوباره زنده مى شود و به صورت گل درمى آید) و به وجود خود ادامه مى دهد و این است رمز خلود و سر ابدیت انسان.
یکى از متفکران غرب مى گوید: اگر یک حیات در مقابل و یا در پى این زندگانى ثابت نشود، زندگانى معمایى است حل نشدنى.


منابع :

  1. محمدباقر شریعتی سبزواری- معاد در نگاه عقل و دین

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/117222