غزوه خندق (نعیم ابن مسعود)

ماجرای جوان تازه داماد:
از ابی السائب خدمتکار هشام ابن زهره نقل شده است که: روزی به خانه ابوسعید خدری رفتم و دیدم نماز می خواند. نشستم و منتظر ماندم تا نمازش تمام شود. در این زمان صدای خش خش چیزی را از زیر تخت او در اطاقش به گوش می رسید شنیدم ناگهان متوجه شدم صدا مربوط به ماریست که زیر تخت در حال حرکت است بلند شدم تا ما را بکشم ابوسعید اشاره کرده که بنشینم نشستم و ابوسعید سلام نماز را داده و به اتقای در خانه اشاره کرد و گفت: این اتاق را می بینی؟ گفتم: آری. گفت: در این اتاق جوان تازه دامادی زندگی می کرد و همراه ما به جنگ خندق آمده بود او در نیمه های روز از رسول خدا (ص) اجازه می گرفت که به همسر خود سر بزند. روزی از پیامبر (ص) اجازه گرفت که به منزل رفته و همسرش را ملاقات کند حضرت فرمود: اسلحه ی خود را بردار زیرا من بر تو از بنی قریظه می ترسم. جوان سلاح خود را برداشت و وقتی به خانه رسید، همسرش را در حالیکه میان دو در خانه ایستاده بود ملاقات کرد. جان از بیرون آمدن همسر تازه عروسش به غیرت آمده و می خواست با نیزه زنش را بزند که همسرش گفت: نیزه ات را نگه دار و ببین در اتاقت چه می بینی. او نیزه ی خود را نگه داش و چون داخل خانه شد ماری را دید که بر روی تخته خوابش حلقه زده نیزه اش را در کمر مار فرو کرده و آن را بر سر نیزه اش پیچید و از اتاق بیرون آمد و نیزه اش را در حیاط به زمین فرو کرد. در این هنگام مار به بالای نیزه آمد و ناگهان جوان بر زمین افتاد و مرد... ما به حضور پیامبر (ص) رفته و مطلب را گفتیم و از حضرت تقاضا کردیم که از خدا بخواهد تا جوان را زنده کند. حضرت (ص) فرمود: این کار ممکن نیست. برای دوست خود استغفار کنید. و فرمود: در مدینه گروهی از جن هستند که مسلمان شده اند. هر گاه مطلب شری از آنان دیدید، تا سه روز آن جن را مهلت دهید تا اصلاح شود و بعدش اگر باز هم تکرار شد یا چیز دیگری از او دیدی بکشیدش زیرا که شیطان است.

ماجرای نعیم ابن مسعود:
از نعیم ابن مسعود نقل است که گفت: یهود بنی قریظه اهل شرف و ثروت بودند و ما قومی عرب بودیم که نه نخلستان داشتیم و نه تاکستان. بلکه اهل دامداری مخصوصا پرورش گوسفند و شتر بودیم. من بنا به علتی نزد کعب ابن اسد بزرگ قبیله بنی قریظه رفته و مدتی پیش آنها ماندم از خوراکی ها و آشامیدنی آنها خورده و آشامیدم و بعد هم مقدار زیادی به من خرما دادند و به خانه و زندگی خود بازگشتم.
زمانی که احزاب به جنگ رسول الله (ص) رفتند، من نیز به همراه قوم خود در حالیکه معتقد به دین و آیین خود بودم در آن نبرد شرکت جستم، پیامبر (ص) می دانست من به این جنگ آمده ام. احزاب در طول محاصره خندق نتوانستند کاری از پیش ببرند و آنقدر آنجا ماندند تا همه ی مراتع خشک و بی علف شده و چارپایان نزدیک به هلاک شدند. در این هنگام بود که خداوند متعال میل به اسلام را در دلم انداخت پس مسلمان شدم اما اسلام خود را از قومم مخفی می کردم. روزی از روزهای محاصره از میان احزاب بیرون آمده و بین نماز مغرب و عشا به حضور پیامبر اکرم (ص) رسیدم و دیدم آن حضرت (ص) نماز می خوانند چون رسول الله (ص) مرا دید به من فرمود: ای نعیم! چه چیزی تو را به اینجا آورده؟ گفتم: آمده ام تا تو را تصدیق کنم و گواهی دهم که آنچه آورده ای حق است و اکنون این فرستاده خدا هر فرمانی داری که می خواهی مرا بدان امر کنی بفرما. و به خدا سوگند می خورم هر فرمانی بدهی انجام خواهم داد و برای آن اقدام خواهم نمود. و آنچه شاید فایده ای در آن باشد این است که احدی از اسلام من اطلاع ندارد. حضرت فرمود: هرچه می توانی در پراکندن و خوار نمودن دشمن انجام دهی انجام بده! عرض کردم: حتما این کار را خواهم کرد و می خواهم به من اجازه دهی تا هر چه لازم است بگویم. فرمود: کاملا آزادی هر آن چه می خواهی بگویی. پس به راه افتادم و نزد بنی قریظه رفتم. آنها به محض دیدن من خوش آمد گفته و احترام کرده و برایم خوراکی و آشامیدنی دادند به ایشان گفتم: من برای این چیزها نیامده ام بلکه چون در مورد شما بیم دارم و می خواهم وضعتان رو به راه باشد آمده ام تا رای خود را در مورد این نبرد به شما بگویم و شما دوستی مرا نسبت به خودتان می دانید و از صمیمیت میان من و خودتان اطلاع دارید. گفتند: آری ما این ها را می دانیم و تو از نظر ما در جایگاه راستی و خیرخواهی هستی. پس گفتم: البته این موضوعی که از من می شنوید مخفی کنید. گفتند: همین کار را خواهیم کرد و قول دادند در این باره با احدی سخن نگویند.


منابع :

  1. سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیره النبی الاعظم (ص)- جلد 11 از چاپ 35 جلدی

  2. محمود مهدوی دامغانی- ترجمه ی مغازی واقدی

  3. ابوالقاسم السهيلي- الروض الانف- جلد 3

  4. حلبی- السیره الحلبیه- جلد 2

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/118805