غدیریه ملک صالح (زندگینامه)

پیرامون زندگی شاعر

ابن اثیر، در تاریخ الکامل 11/ 103 گوید: در این سال (556) ماه مبارک رمضان، ملک صالح، وزیر عاضد علوی صاحب مصر مقتول شد. انگیزه قتل این بود که با استبداد کامل حکومت می کرد، در امر و نهی، و خرج و دخل اموال، خودسرانه کار می کرد. از آن رو که عاضد کم سال بود، و همو خود به خلافتش برکشیده بود، و در راه این مقصود، جماعتی را آواره دیار کرد تا از شورش آنان در امان باشد. ضمنا دخترش را به ازدواج عاضد درآورد، و پردگیان حرم با او دشمن شدند: عمه عاضد. مال فراوانی به امراء مصر فرستاد و آنان را به قتل ملک تشویق و دعوت نمود، از همه سرسخت تر در میان آنان مردی بود که «ابن الداعی» لقب داشت، در دهلیز قصر کمین کردند، و چون وارد شد ناگهان با کارد بدو حمله بردند و جراحات مهلکی بر او فرود آوردند. با وجود این همراهانش او را به داخل کاخ بردند و هنوز رمقی در او باقی بود، به عاضد پیام فرستاد و سرزنش کرد که «از چه به قتل او رضا داده است با آنکه به دستیاری او بر سریر خلافت جای کرده؟» عاضد قسم یاد کرد که از ماجرا بی خبر است. گفت: «اگر از توطئه قتل من بی اطلاعی، عمه ات را تسلیم کن تا انتقام گیرم.» عاضد دستور فرمود تا او را گرفته تسلیم کردند، ملک او را به قتل رسانید، وصیت کرد که وزارت به فرزندش رزیک تفویض شود و او را به لقب «عادل» بر کشید، و به همین جهت کار وزارت به فرزندش منتقل گردید. ملک صالح اشعار شیوا و رسائی دارد که گواه فضل بیکران اوست از آن جمله در افتخارات خود گوید:
أبی الله إلا أن یدوم لنا الدهر *** و یخدمنا فی ملکنا العز و النصر
علمنا بأن المال تفنی ألوفه *** و یبقی لنا من بعده الأجر و الذکر
خلطنا الندی بالبأس حتی کأننا *** سحاب لدیه البرق و الرعد و القطر
قرانا إذا رحنا إلی الحرب مرة *** قرانا و من أضیافنا الذئب و النسر
کما أننا فی السلم نبذل جودنا *** و یرتع فی إنعامنا العبد و الحر
ترجمه: «خدا جز این نخواست که ملک ما بر دوام ماند، عزت و نصرت در رکاب ما بپاید. دانستیم که متاع دنیا آلاف و الوف آن فانی است، آنچه پایدار ماند نام نیک دنیا، پاداش کردگار است. بذل و عنایت با سطوت و صولت به هم درآمیختیم، چون ابر بهاری که سیلاب باران با رعد و برق درآمیزد. آنگاه که پا به میدان رزم نهیم، جفت جفت به خاک هلاک اندازیم، مهمان مادر این ضیافت گرگ بیابان کرکس آسمان است. و چون در صلح و صفا داد و دهش کنیم، بنده و آزاد بر مرغزار نعمت مادر عیش و نشاط است.»
صالح مردی کریم بود، با ادبی فائق و شعری رائق، دانشمندان در کنارش جمع، عطای فراوانی به خدمتشان گسیل می داشت. بدو پیوست که شیخ ابومحمد ابن دهان نحوی بغدادی که مقیم موصل است، این بیت از سروده های او را شرح نوشته:
تجنب سمعی ما یقول العواذل***و أصبح لی شغل من الغزو شاغل
«گوشم به ملامت ناصحان نیست اینک از پیکار و ستیز سرگرم و غافلم.»
به پاس این خدمت هدیه نفیسی مهیا کرده بدو فرستد، اما قبل از گسیل داشتن به قتل رسید. بدو پیوست که مردی از اعیان موصل در مکه مکرمه او را ثنا و ستایش گفته. نامه ای تشکرآمیز بدو نوشت و هدیه ای بدان ضمیمه فرمود. ملک صالح، مذهب امامیه داشت، بر روش علویین مصر نمی رفت، آن هنگام که عاضد بر مسند خلافت نشست و در مراسم شرکت نمود، هلهله و غوغای عظیمی برخاست. ملک صالح پرسید: «چه خبر است؟» گفتند: «مردم شادی و پای افشانی می کنند.» فرمود: «فکر می کنم این مردم بی خرد با خود گویند: خلیفه پیشین نمرد، تا اینکه دیگری را به جای خود نشاند، و ندانند شبان آنان منم که چون گوسفندانشان با چوب خود میرانم.»
عماره گوید: «سه روز پیش از شهادت ملک، به خدمتش رسیدم، مرقومی به دست من داد که این دو بیت در آن نوشته بود:
نحن فی غفلة و نوم و للمو *** ت عیون یقظانة لا تنام
قد رحلنا إلی الحمام سنینا *** لیت شعری متی یکون الحمام
ترجمه: «ما در خواب غفلت غنوده ایم، چشم مرگ به سوی ما باز است. سالهاست به جانب مرگ می تازیم، کاش دانستمی کی به استقبال ما شتابان است.»
و این آخرین ملاقات ما بود.»
عماره گوید: «از شگفتیهای روزگار که من قصیده ای در خدمت فرزندش عادل انشاد کردم و از جمله گفتم:
أبوک الذی تسطو اللیالی بحده *** و أنت یمین إن سطا و شمال
لرتبته العظمی و إن طال عمره *** إلیک مصیر واجب و منال
تخالصک اللحظ المصون و دونها *** حجاب شریف لا انقضی و حجال
ترجمه: «پدرت با صولت وحدت بر فرق سیاهی کوبد، و توئی دست راست و چپ. مقام منیع او -گر چه عمرش دراز باد- در اختیار تو خواهد بود. ویژه و حتم. عروس وزارت از پس حجله به سویت نگران است. هر حجابی بالا رفتنی است.»
و امر وزارت پس از سه روز در اختیار او قرار گرفت.»

ابن خلکان

ابن خلکان در تاریخ خود ج 1/ 259 گوید: صالح وارد قاهره شد و در ایام فائز متصدی وزارت گشت، و مستقلا عهده دار امور سیاست و تدبیر کار دولت شد. مردی صاحب فضل و دوستدار اهل فضل بود با دستی جواد و بخشنده خوش برخورد، با احساس نیکو. از شعر اوست:
کم ذا یرینا الدهر من أحداثه *** عبرا وفینا الصد و الإعراض
ننسی الممات و لیس یجری ذکره *** فینا فتذکرنا به الأمراض
ترجمه: «روزگار، با حوادث و انقلابات خود عبرت آموز است، ما سرخوش و بی خیال. مرگ را فرامش کرده ایم هرگز یادش نکنیم، جز اینکه امراض و اسقام یادآور ماست.»
و از جمله اشعار او:
و مهفهف ثمل القوام سرت إلی *** أعطافه النشوات من عینیه
ماضی اللحاظ کأنما سلت یدی *** سیفی غداة الروع من جفنیه
قد قلت إذ خط العذار بمسکه *** فی خده ألفیه لا لامیه
ما الشعر دب بعارضیه و إنما *** أصداغه نفضت علی خدیه
الناس طوع یدی و أمری نافذ *** فیهم و قلبی الآن طوع یدیه
فاعجب بسلطان یعم بعدله *** و یجور سلطان الغرام علیه
و الله لو لا اسم الفرار و إنه *** مستقبح لفررت منه إلیه
ترجمه: «نازک اندامی چون سرو ناز، سر خوش و پیچان، مستی از چشم خمارش بر سر و دوش خزیده. با نگاهی دلدوز، گویا روز پیکار است، از نیام چشمانش شمشیر برکشیده. به تازه، خط عذارش چون مشک بر دمیده، طرفین رخسارش الف کشیده، نه لام. گفتم: عارض او نیست که بر رخسارش دویده، طره زلف است که بر عذارش برچمیده. همگانم هواخواه و سر به فرمان، امرم به هر جانب روان، اما قلبم مطیع فرمان اوست. شگفتا از این سلطان دادگر که سلطان عشقش بر او جور و جفا روا دارد. به خدا سوگند که اگر فرار مایه ننگ و عار نبود، از جور و جفای این به دامن عدل و داد او فرار می کردم.»
و در مصر برای حاضران انشاد کرده است:
مشیبک قد نضا صبغ الشباب *** و حل الباز فی وکر الغراب
تنام و مقلة الحدثان یقظی *** و ما ناب النوائب عنک ناب
و کیف بقاء عمرک و هو کنز *** و قد انفقت منه بلا حساب
ترجمه: «برف پیری بر سر نشست، آبروی جوانی ببرد، باز سپید به آشیانه زاغ اندر آمد. در خواب ناز غنودی، دیده حوادث بیدار، نیش مرک در کمین است. چگونه عمری به جا باشد، بنیاد گنجینه، هر چه باشد، با خرج بی حسابت بر باد است.»
المهذب عبدالله بن اسعد موصلی، ساکن حمص، از موصل به عزم زیارت صالح آمد و با قصیده ای به قافیه کاف او را ثنا گفته بود، مطلع قصیده این است:
أما کفاک تلاقی فی تلاقیکا *** و لست تنقم إلا فرط حبیکا
و فیم تغضب أن قال الوشاة سلا *** و أنت تعلم أنی لست أسلوکا
لا نلت وصلک إن کان الذی زعموا *** و لا شفی ظمئی جود ابن رزیکا
ترجمه: «این نه کافی است که در تلافی مافات جانم تلف شد؟ عیبم نباشد، جز اینکه بسیارت دوست دارم. (و با این دو بیت از تغزل به مدح می گراید:) از چه خشم گرفتی؟ که بدگویان به تسلای خاطرم آیند؟ با آنکه دانی تسلا نپذیرم. وصلت حرامم باد اگرت راست گفته باشند و نه از عطای ابن رزیک شفای تشنگی نصیبم باد.»
این قصیده بسیار ممتاز است.

مقریزی

مقریزی در ج 4 ص 81- 73 خطط گوید: ملک صالح در میان جماعتی از بینوایان به زیارت مشهد امام علی بن ابی طالب رفت، در آن هنگام تولیت با سرور سادات، ابن معصوم بود. در خواب به خدمت امام رسید، امام بدو فرمود: «در این شب حاضر، چهل تن از بینوایان به زیارت آمده اند، در میان آنان مردی است که طلایع بن رزیک نام دارد، از بزرگان دوستان ما است، بدو برگو: برو که والی مصرت ساختیم.»
صبح آن شب، جارچی ابن معصوم ندا بر کشید: «در میان شما کدام یک طلایع بن رزیک است؟ به پا خیزد و به ملاقات ابن معصوم شتابد.» طلایع به خدمت سید رسید و سلام گفت، سید ماجرای رؤیا را برای او شرح داده ابلاغ رسالت کرد، طلایع روانه مصر شد و کارش بالا گرفت: موقعی که نصر بن عباس، اسماعیل ظافر، خلیفه فاطمی را کشت، پردگیان حرم به منظور خونخواهی نامه ها نوشتند و موهای چیده شده خود را در جوف نامه ها به هر سوی و هر کس که امید خونخواهی داشتند، فرستادند، طلایع مردم را گرد آورد و به عزم انتقام از وزیر قاتل عازم قاهره گردید، چون به قاهره نزدیک شد، وزیر فرار اختیار کرد، و طلایع با خاطر جمع و صلح و صفا وارد شهر شد، خلعت وزارت بر تن او افکنده شد، و با لقب «ملک صالح» «فارس مسلمین» (یکه سوار مسلمانان) «نصیرالدین» مفتخر شد. صالح به آزادی و امنیت همت گمارد، و راه و روشی نیک پیشه کرد (و پس از آنکه ماجرای شهادتش را یاد کرده) می گوید: «مردی شجاع، کریم، سخی، فاضل، ادب دوست و ادیب پرور بود، نیکو شعر می سرود، خلاصه سخن آنکه در فضل و خرد و سیاست و تدبیر، یکتا مرد زمانش بود، با ابهت، با صولت و پر هیبت. مالی موفور بدست آورد، بر نمازهای یومیه از فرائض و نوافل مواظبت داشت. در تشیع سخت تعصب می ورزید. کتابی تصنیف کرده به نام «الاعتماد، در رد بر اهل عناد» فقها را گرد آورد و با آنان در مطالب کتاب مناظره کرد، این کتاب در امامت علی بن ابی طالب است.»
ملک صالح فراوان شعر گفته است، در هر فنی از فنون شعر وارد شده، دیوانش در دو جلد مدون است، از جمله اشعار او در باب اعتقادات:
یا أمة سلکت ضلالا بینا *** حتی استوی إقرارها و جحودها
قلتم ألا إن المعاصی لم تکن *** إلا بتقدیر الإله وجودها
لو صح ذا کان الإله بزعمکم *** منع الشریعة أن تقام حدودها
حاشا و کلا أن یکون إلهنا *** ینهی عن الفحشاء ثم یریدها
ترجمه: «ای امتی که آشکارا به راه ضلالت رفتی. اعتراف و انکارت یکسان بود. گفتید: معاصی جز به تقدیر خدای جهان چهر نگشود. اگر چنین باشد، خدای شما خود مانع اجرای فرمان خواهد بود. حاشا و کلا که پروردگار ما از کبیره و فحشا نهی کند، و هم خواهان آن باشد.»
قصیده دیگری سروده و نامش «جوهریه، در رد قدریه» نامیده است. و هم گوید: روایت کنند در آن شب که صبحگاهش به قتل رسید، گفت: در این شب، امام علی بن ابی طالب به تیغ کین مضروب شد، آنگاه فرمان داد تا مقتل امام را قرائت کردند. بعد غسل کرد و با صد و ده رکعت نافله، شب زنده داری نمود. صبح بیرون شد تا سوار شود، لغزید، عمامه اش نگون شد. اضطرابی بدو دست داد و در دهلیز وزارتخانه نشست، ابن صیف را که عمامه خلفا و وزرا را می بست، و بدین جهت وظیفه خوار بود و مقرری دریافت می کرد، حاضر ساخت تا عمامه او را اصلاح کند. مردی تذکر داد که این ماجرا مایه تطهیر و فال شوم است، اگر رای سرورمان باشد، حرکت را تأخیر بیندازد، نپذیرفت، فرمود: فال شوم القای شیطان است، چاره ای از حرکت نیست، سوار شد و پایان کارش چنان شد که شد. در ج 2 ص 284 به نقل از ابن عبدالظاهر درباره مشهد امام حسین که در مصر واقع است، گوید: طلایع بن رزیک، معروف به ملک صالح، عزم کرد که سر مبارک حسین را از عسقلان که گهگاه مورد هجوم فرنگیان بود، به مصر منتقل سازد. جامع ویژه ای در باب زویله بنیان کرد تا سر مبارک را در آنجا دفن کند، و به شرف این افتخار عظیم نائل آید. اما اهالی «قصر» در این شرافت پیروز شدند و گفتند: سر مبارک باید در محله ما باشد، همین مکان فعلی را مهیا کرده با رخام بنیان کردند و سر بدانجا منتقل گشت، و این واقعه در سال 549 دوران خلافت فائز و بر دست طلایع جاری شد.
حکایتی شنیده ایم که برخی گواه شرافت این سر مبارک می شمرند: گفتند سلطان ملک ناصر، موقعی که قصر را تصرف کرد، خادمی را بدو نمودند که در دولت مصریان صاحب جاه و مقام و کلیددار قصر بوده است. گفتند: این خادم گنجینه ها و دفینه های قصر را می شناسد. او را گرفتند و وا پرسیدند، پاسخی نیاورد، صلاح الدین کارگزاران خود را فرمود تا با شکنجه به اقرارش کشند. او را گرفتند و بر سرش سوسک های سیاهی گذارده با دستمال قرمزی بستند، می گویند: این بالاترین شکنجه هاست، آدمیزاده تحمل ندارد که بر آزار سوسک ها صبر کند، ساعتی نمی گذرد که ملاج او را سوراخ می کنند و کشته می شود، چند بار، این بلا را بر سرش آوردند، ناله نزد و احساسی نداشت بر عکس می دیدند که سوسک ها مرده اند. سلطان احضارش کرد و با اصرار، سر آن پرسید، پاسخ داد: «علتی جز این فکر نمی کنم که چون سر مبارک امام حسین را می آوردند، من نیز شرکت کردم و بر بالای سر خود حمل کردم.» گفت: «آری سری عظیم تر از این چه خواهد بود.» او را بخشید و آزاد کرد. انتهی.

شعرانی

شعرانی در مختصر تذکره قرطبی «1» ص 121 آورده است: به تحقیق پیوسته که طلایع بن رزیک، بعد از آنکه مشهد رأس الحسین را در قاهره بنا کرد و سر مبارک را با هزینه چهل هزار دینار بدانجا منتقل نمود، شخصا با تمامی سپاهیانش تا خارج از شهر با سر و پای برهنه استقبال کرد. اینک سر مبارک داخل برنسی از حریر سبز، میان گور بر روی یک کرسی از چوب آبنوس قرار دارد، و در حدود نیم اردب، عطریات در داخل گور فرش کرده اند، این اطلاعات به وسیله خادم مزار در اختیار من قرار گرفته است. تا آنجا که در ص 122 گوید: «ای برادر عزیز، با نیت خالص به زیارت این مشهد شریف روان شو، اگر اهل کشف و شهود نیستی که برکات این روضه را دریابی، بدان که گفته قرطبی (دفن سر مبارک حسین در مصر باطل است) مربوط به دوران قرطبی است، زیرا که رأس مبارک بعد از مرگ قرطبی به وسیله طلایع بن رزیک به مصر انتقال یافته است.»
امینی گوید: «این تصحیح و توجیه، نسبت به کلام قرطبی، گواه بی خبری شعرانی است از شرح حال قرطبی و طلایع: چون ندانسته که این قرطبی در سال 671 فوت کرده یعنی بعد از وفات طلایع به صد و پانزده سال، زیرا وفات ملک صالح: طلایع بسال 556 بوده که نطفه قرطبی هنوز منعقد نگشته. ضمنا، مشهد رأس الحسین که بفرمان طلایع بنیان شد، در سال 740 هجری، در آتش سوزی ویران گشت، تا کنون مکرر تجدید بنا شده، به تازگی در کنار آن مسجد جامعی تأسیس یافته، و بالاخره در دوران امارت عبدالرحمن کخیا، از امراء ممالیک بنای مشهد حسینی تجدید سازمان یافته و آن در اواخر قرن گذشته میلادی بود، بعد از آن به ایام خدیوی سابق تمام ساختمان از پی برداشته شده تجدید بنا کردند. از بنای قدیمی تنها همان قبه ای که بر فراز مقام امام است، باقی مانده، چنانکه امروز مشاهده می کنیم، و این همان جامع معروف است که به نام سرورمان حسین «جامع سیدنا الحسین» شهرت دارد.»


منابع :

  1. عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 463، جلد 8 صفحه 178

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/118843