غزوه حدیبیه (مسلمانان در حدیبیه)

از ابوقتاده نقل است که گفت: وقتی در حدیبیه فرود آمدیم و آب کم بود، شنیدم که جد بن قیس مى گوید: بیرون آمدن ما به سوى این قوم فایده اى ندارد، همگى از تشنگى خواهیم مرد. من به او گفتم: اى ابا عبدالله چنین مگو! پس چرا بیرون آمدى؟ گفت: من به قصد همراهى با قوم خود بیرون آمدم. گفتم: پس تو به منظور عمره بیرون نیامده اى؟ گفت: نه به خدا، محرم هم نشدم. گفتم: نیت عمره هم نکرده اى؟ گفت: نه. ابوقتاده در ادامه می گوید: چون پیامبر (ص) کسى را فرا خواند و تیرى به او داد که به چاه برود، و سپس وضو گرفتند و آبى را که در دهان خود مضمضه فرموده بودند، در سطل ریختند، و آن آب در چاه ریخته شد، و چاه تا لبه اش مملو از آب گردید و آب مى جوشید، جد بن قیس را دیدم که پاهایش را در کنار چاه دراز کرده است. گفتم: اى ابا عبدالله، پس آنچه مى گفتى چه شد؟ گفت: من با تو شوخى کردم، و آنچه را که به تو گفتم به محمد نگویى. ابو قتاده گوید: من قبلا حرفهاى او را به پیامبر (ص) گفته بودم، و چون جد ابن قیس مطلع شد خشمگین گردید و گفت: حالا ما با کودکانى از قوم خود گرفتاریم که نه ملاحظه شرف ما را مى کنند و نه مراعات سن ما را، اکنون زیر زمین بهتر از روى آن است. ابوقتاده گوید: وقتى که حرفهاى او را براى پیامبر (ص) نقل کردم، فرمودند: پسرش از خودش بهتر است. گروهى از خویشان من شروع به سرزنش و ملامت من کردند که چرا حرفهاى جد ابن قیس را براى پیامبر (ص) نقل کرده ام؟ من ناراحت شدم و گفتم: واى بر شما چه مردم بدى هستید که از جد بن قیس دفاع مى کنید. گفتند: آرى، از او دفاع مى کنیم زیرا او سرور و بزرگ ماست. گفتم: به خدا قسم پیامبر (ص) ریاست او را از بنى سلمه برداشته است، و بشر بن براء بن معرور را بر ما به ریاست گمارده است، و ما علائم و نشانه هایى که بر در خانه جد بود ویران کردیم و بر در خانه بشر بن براء قرار دادیم، و او تا روز قیامت سرور و سالار ماست. ابوقتاده گوید: هنگامى که پیامبر (ص)، مردم را براى بیعت دعوت فرمود، جد بن قیس گریخت و زیر شکم شترى پنهان شد. من شروع به دویدن کردم و به همراه مردى که با من صحبت مى کرد، دست او را گرفتیم و او را بیرون آوردیم. گفتم: واى بر تو چه چیز تو را به اینجا آورده است؟ آیا از آنچه که روح القدس آن را نازل کرده است مى گریزى؟ گفت: نه، ولى بانگى سهمگین شنیدم و ترسیدم. به او گفتم: از این پس هرگز از تو دفاع نخواهم کرد، و هیچ خیرى در تو نیست. وقتی جد بن قیس بیمار شد و مرگش فرا رسید در زمان عثمان، ابو قتاده در خانه نشست و بیرون نیامد، تا جد ابن قیس مرد و به خاکش سپردند. چون در این باره از ابو قتاده پرسیدند، گفت: به خدا قسم من بر او نماز نمى گزاردم، چه، در حدیبیه و در تبوک چیزهایى از او دیده و شنیده بودم و خجالت مى کشیدم که مردم مرا بیرون از خانه ام ببینند، و در مراسم تشییع جنازه او شرکت نکنم. و گفته اند که، ابو قتاده از مدینه به مزرعه خود رفت، و همانجا ماند تا جد بن قیس را خاک کردند

حضور مسلمین در حدیبیه:
وقتی پیامبر (ص) در حدیبیه فرود آمد، عمرو بن سالم، و بسر بن سفیان که هر دو از قبیله خزاعه بودند، تعدادى گوسفند و چند شتر پروار به پیامبر (ص) هدیه کردند. عمرو بن سالم، به سعد بن عباده نیز، چند پروارى هدیه داد عمرو ابن سالم و سعد ابن عباده دوست بودند. سعد گوسفندها را به حضور پیامبر (ص) آورد و گفت آنها را عمرو به او هدیه کرده است. پیامبر (ص) فرمودند: اینهایى هم که مى بینى عمرو به ما هدیه کرده است، خداوند به او برکت بدهد. آنگاه پیامبر (ص) دستور فرمودند تا پروارها را کشتند و میان اصحاب تقسیم کردند، و تمام گوسفندها را هم بین آنها تقسیم کردند، ام سلمه همسر رسول خدا (ص) که در این سفر همراه حضرت بود مى گوید: از گوشت پرواریها به ما هم همان قدر رسید که به هر یک از مردم، و همچنین در قسمتى از یک میش هم ما شریک بودیم و کسى هم که هدایا را آورد، غلامى از بنى خزاعه بود. پیامبر (ص) او را در مقابل خود نشاندند، و غلام بردى کهنه بر تن داشت. پیامبر (ص) از او پرسیدند. در کجا اهل خود را ترک کردى؟ گفت: در ضجنان و سرزمینهاى نزدیک آن. فرمود: زمینها در چه حالى است؟ گفت: وقتى که آمدم نرم و خوب شده بود، درختها برگ داده بودند، و علفهاى خوشبو تازه دمیده بودند، و گیاهان از خاک سر برآورده بودند، زمین پر آب و علف بود چنانکه گوسفندان و شتران از آنچه که مى چریدند، شبانگاه سیر بر مى گشتند، و آب هم زیاد بود به طورى که چهارپایان سیراب مى شدند، و چون زمین مرطوب است نیاز چهار پایان به آب اندک است. گوید: شیرین سخنى او موجب تعجب پیامبر (ص) و اصحاب گردید. پیامبر (ص) دستور فرمود تا جامه اى به او دادند، و غلام گفت: مى خواهم دست تو را در دست گیرم تا خیر و برکت نصیبم شود. پیامبر (ص) فرمود: نزدیک بیا! او نزدیک آمد و دست رسول (ص) را گرفت و بوسید. و آن حضرت دست بر سرش کشیدند و فرمودند: خداوند به تو خیر و برکت دهد! این غلام سن زیادى کرد، و میان قوم خود داراى فضل و بزرگى شد و به روزگار ولید بن عبدالملک درگذشت. گویند: چون رسول خدا (ص) در حدیبیه مستقر شدند، بدیل بن ورقاء خزاعی ازدی (بدیل بن ورقاء خزاعی ازدی) و گروهى از سواران بنى خزاعه به حضور آن حضرت آمدند، و ایشان رازداران آن حضرت در سرزمین تهامه بودند. گروهى از ایشان مسلمان و گروهى دیگر همپیمان بودند، و هیچ چیز را در تهامه از رسول خدا (ص) پنهان نمى داشتند. ایشان شتران خود را نزدیک رسول خدا (ص) خواباندند و پیش آمدند و بر او سلام کردند. بدیل چنین گفت: ما از نزد اقوامت کعب بن لؤى و عامر بن لؤى مى آییم. ایشان رجاله و هر کس را که اطاعت مى کرد با ساز و برگ فراوان و زنان و فرزندان خود بیرون آورده اند، و سوگند خورده اند که تا همه ایشان را نکشى میان تو و کعبه را خالى نگذارند. پیامبر (ص)، در پاسخ ایشان فرمود: ما براى جنگ با هیچ کس نیامده ایم، بلکه آمده ایم تا بر این خانه طواف کنیم و هر کس ما را از این کار باز دارد با او جنگ مى کنیم، قریش هم قومى هستند که جنگ براى آنها زیان بخش بوده و آنها را به ستوه آورده است، حال اگر بخواهند ممکن است براى آنها مهلتى و مدتى معین کنم که در آن مدت در امان باشند، و مردم را به حال خود واگذارند که مردم بیشتر از آنهایند. اگر کار من در مردم ظاهر شد، قریش مختارند که آنها هم کار مردم را بکنند و به آیینى در آیند که مردم در مى آیند، و یا جنگ کنند و آنها که مى گویند آماده جنگند! به خدا قسم من تا جان در بدن دارم در مورد کار خودم تلاش خواهم کرد و خداوند فرمان خود را تنفیذ خواهد فرمود. بدیل گفتار آن حضرت را شنید و سوار شد و با همراهان خود پیش قریش رفتند. عمرو بن سالم هم همراه آنها بود و مى گفت: به خدا قسم قریش هرگز بر کسى که چنین پیشنهادى مى کند پیروز نمى شوند. موقعى که بدیل و یارانش به قریش رسیدند، بعضى از قریش گفتند: این بدیل و یارانش براى کسب خبر آمده اند، شما حتى یک کلمه هم از آنها نپرسید. چون بدیل و یارانش متوجه شدند که قریش نمى خواهند از آنها چیزى بپرسند، بدیل به قریشیان گفت: ما از نزد محمد مى آییم، آیا دوست دارید که خبرى به شما بدهم؟ عکرمة بن ابى جهل و حکم بن عاص گفتند: نه به خدا، ما را نیازى به اخبار او نیست، ولى از قول ما به او خبر دهید که امسال نخواهد توانست وارد مکه شود، مگر اینکه هیچ کس از ما را باقى نگذارد. عروة بن مسعود گفت: به خدا قسم تا به امروز کارى به این عجیبى ندیده ام! چگونه از شنیدن مطالب بدیل خوشتان نمى آید؟ خوب سخنانش را گوش دهید اگر چیزى را پسندیدید از او بپذیرید، و اگر از چیزى بدتان آمد رهایش کنید، مردمى که این چنین باشند هرگز رستگار نخواهند شد. در نتیجه برخى از خردمندان و بزرگان قریش مانند ~صفوان بن امیه، و حارث بن هشام به بدیل و یارانش گفتند: آنچه دیده اید و شنیده اید براى ما گزارش دهید. آنها گفتار پیامبر (ص)، را که در مورد مهلت دادن به قریش و موضوعات دیگر بود به اطلاع قریش رساندند. عروة بن مسعود گفت: اى گروه قریش آیا مى توانید مرا متهم کنید؟ مگر نه این است که شما به منزله پدر و من به منزله فرزندم، و مگر من نبودم که تمام اهل عکاظ را براى یارى شما دعوت کردم؟ و چون آنها از پذیرش تقاضاى من خوددارى کردند، مگر من شخصا همراه فرزندانم و کسانى که از من اطاعت مى کردند، به یارى شما نیامدم؟ گفتند: آرى چنین بود.
گفت: من خیرخواه شمایم و نسبت به شما مهربانم، هیچ خیر و نصیحتى را از شما باز نمى گیرم، همانا بدیل براى شما بهترین نقشه رستگارى را آورده است که هیچ کس آن را رد نمى کند مگر اینکه گرفتار شر و بدى شود. پیشنهادش را بپذیرید، و مرا هم روانه کنید تا اینکه خبر صحیح را از پیش محمد برایتان بیاورم، و ببینم چه کسانى همراه او هستند. و در واقع براى شما جاسوسى خواهم بود که اخبار مربوط به محمد را براى شما خواهم آورد.
قریش او را پیش رسول خدا (ص) فرستادند، عروة بن مسعود به راه افتاد و چون نزدیک رسید، شترش را خواباند، و به حضور رسول خدا (ص) آمد و گفت:.....


منابع :

  1. السيوطی- الخصائص الکبری- جلد 1

  2. حلبی- السیره الحلبیه- جلد 2

  3. ابن کثیر- السیره النبویه- جلد 3

  4. محمود مهدوی دامغانی- ترجمه ی مغازی واقدی

  5. سید جعفرمرتضی عاملی- الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص)- جلد 15

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/118883