فتح مکه (اسلام آوردن)

اسلام هند و همسر عکرمه و عده ای از زنان

روز فتح مکه، هند دختر عتبه، و ام حکیم دختر حارث بن هشام همسر عکرمة بن ابى جهل، و بغوم دختر معذل که از قبیله کنانه و همسر صفوان بن امیه بود، و فاطمه دختر ولید بن مغیره، و هند دختر منبه بن حجاج که مادر عبدالله بن عمرو بن عاص است همراه ده نفر از زنان قریش مسلمان شدند. آنها در ابطح پیش رسول خدا (ص) آمدند و به حضور آن حضرت رسیدند و بیعت کردند. فاطمه (ع) و همسر رسول خدا (ص) و گروهى از زنان خاندان عبدالمطلب نیز آنجا بودند.
نوشته اند پیامبر (ص) بر اساس فرمان صحیفه آسمانی و مکتوب قرآنی با زنان بدین گونه پیمان و بیعت می کرد: «هرگز به خداوند یگانه شرک نیاورند، دزدی نکنند، از فحشا و زنا بپرهیزند، فرزندان خود را نکشند و بهتان نیاورده (فرزند گناه مردان دیگر را به شوهران خویش نسبت ندهند و در انجام هیچ عمل خیری با پیامبر مخالفت ننمایند.) پس اگر چنین کنند و برین عهود با تو میثاق بندند بر آنان ببخشا و برای ایشان آمرزش بطلب. همانا خداوند آمرزگار بخشایشگر است.». چون پیامبر (ص) تکه تکه ماده های عهد و میثاق را بر آنان می خواند و به این فراز رسید که باید دزدی نکنند، هند در حالی که نقابی بر چهره داشت برخاست و گفت: پیامبرا دستور می دهی که دزدی نکنیم در حالی که شوهر من مردی بس ممسک و بخیل است و اگر من از اموال او ندزدم چگونه زندگی و معیشت خود را راه ببرم. ابوسفیان که شوهرش بود از میان جمع برخاست و گفت: گذشته بر تو حلال باد. اما از این پس باید قول بدهی که دیگر از اموال من ندزدی. پیامبر چون چنین شنید به زن فرمود: تو هند دختر عتبه ای؟ پاسخ گفت: آری. از گناهانمان بگذر که خداوند نیز تو را مشمول لطف و عنایت خود قرار دهد. و نیز چون پیامبر (ص) گفت: و با شما عهد می بندم که زنا نکنید. ناگاه او، نابجا از جا برجهید و دستپاچه و سرآسیمه و برای تبرئه خود گفت: ای وای این چه فرمایشی است. مگر زن آزاده زنا هم می کند؟. اغلب علماء شیعه نوشته اند یکی از اصحاب نامدار که در جاهلیت با او روابطی نامشروع داشت به شنیدن این سخن خندید. آری این که پیامبر بارها و بارها به علی فرمود، دشمن تو هرگز نمی تواند جز زاده بستری ناپاک و زنا زاده ای پلید باشد و علماء اهل سنت نیز به تواتر و توافق در صدها کتاب خود نگاشته اند: «که مسلمانان صدر اسلام، زاده بستر پاکی و یا ناپاکی، یعنی اهل ایمان و نفاق را به
محبت و بغض علی (ع) می شناختند.» می تواند مؤید این معنا باشد که معاویة ابن ابی سفیان که یکی از سرسخت ترین دشمنان و شدیدترین کینه توزان اوست بی شک زاده بستر ناپاکی است و به هیچ وجه بعید نیست که فرزند همین چهره ای باشد که چون سخن هند را شنید، به جهت روابطی که با او داشت، نتوانست از خنده خودداری کند.

از دیگر سخنانی که هند گفت این بود

اى رسول خدا، به خدا سوگند قبلا بهترین آرزویم این بود که از میان همه خاندان ها، فقط خانواده تو ذلیل و خوار شوند، و حال آنکه امروز بهترین آرزوى من این است که آنها عزیز و محترم باشند. پیامبر (ص) فرمود: بیشتر از این باید باشد! هند گفت: اى رسول خدا، آیا اجازه مى دهید که با شما دست بدهیم؟ پیامبر (ص) فرمود: من با زنان دست نمى دهم و هر آینه گفتار من براى صد زن همچون گفتارم براى یک زن است. و گفته شده است که پیامبر (ص) پارچه اى روى دست خود انداختند و زنها از روى پارچه دست به دست آن حضرت کشیدند. و هم گفته شده است که قدح آبى آوردند و پیامبر (ص) دست خود را در آن وارد کردند و سپس قدح را به زنها دادند تا دست خود را در آب وارد کنند. در این موقع ام حکیم همسر عکرمة بن ابى جهل گفت: اى رسول خدا، عکرمه از بیم تو به یمن گریخته و ترسید که او را بکشى، لطفا امانش بدهید. پیامبر (ص) فرمود: او در امان است. ام حکیم براى پیدا کردن عکرمه همراه با غلام رومى خود بیرون آمد. آن غلام در بین راه از ام حکیم کار خواست. ام حکیم به او وعده مى داد تا اینکه به قبیله اى از عک رسیدند و ام حکیم از آنها یارى خواست و آنها او را طناب پیچ و زندانى کردند. ام حکیم در حالى به عکرمه رسید که او خود را به یکى از بنادر ساحلى تهامه رسانده بود و مى خواست به کشتى سوار شود.
کشتیبان مى گفت باید کلمه اخلاص بگویى! عکرمه مى گفت: چه چیزى باید بگویم؟ گفت: باید بگویى «لا اله الا الله». عکرمه گفت: من فقط از همین کلمه و گفتن آن گریخته ام. در همین گفتگو بودند که ام حکیم رسید و شروع به اصرار کرد و گفت: اى پسر عمو، من از پیش بهترین و نیکوکارترین و پیوند زننده ترین مردم آمده ام، خود را به هلاک میفکن. عکرمه توقف کرد و همسرش به او رسید و گفت: من براى تو از محمد (ص) امان گرفته ام. گفت: تو این کار را کردى؟ گفت: آرى خودم با او صحبت کردم و امانت داد. عکرمه همراه همسر خود برگشت و گفت: از دست غلام رومى چه دیده اى؟ ام حکیم موضوع را براى عکرمه گفت و عکرمه که هنوز مسلمان نشده بود آن غلام را کشت. چون عکرمه نزدیک مکه رسید، رسول خدا (ص) به یاران خود فرمود: اکنون عکرمه در حالى که مؤمن شده و به سوى خدا هجرت مى کند مى آید، مبادا به پدرش دشنام دهید که دشنام دادن به مرده موجب آزار زندگان است و به مرده هم نمى رسد.

اسلام آوردن عکرمه

گویند، پیش از رسیدن به مکه، عکرمه از همسر خود کام خواست و او خوددارى کرد و گفت: تو کافرى و من مسلمانم. عکرمه گفت: اعتقادى این چنین که تو را از من باز مى دارد کارى بزرگ است. و چون رسول خدا (ص) عکرمه را دید، در حالى که بر تن ایشان رداء نبود از خوشحالى برخاست. آنگاه رسول خدا (ص) نشست و عکرمه در مقابل ایشان ایستاد و ام حکیم هم در حالى که نقاب بر چهره داشت، همراه او بود. عکرمه گفت: اى محمد این زن به من خبر مى دهد که تو مرا امان داده اى. فرمود: راست مى گوید تو در امانى. عکرمه گفت: اى محمد، مرا به چه چیز دعوت مى کنى؟ فرمود: تو را دعوت مى کنم که گواهى دهى خدایى جز خداى یگانه نیست و من رسول اویم و نماز را بپا دارى و زکات را بپردازى و چنین و چنان کنى و مقدارى از خصال اسلام را بر شمردند. عکرمه گفت: به خدا سوگند تو دعوت نمى کنى مگر به راه حق و کار پسندیده و نیکو. به خدا سوگند آن وقتى هم که میان ما بودى و پیش از آنکه به این دعوت هم اقدام کنى راستگوتر و نیکوتر از ما بودى. آنگاه عکرمه گفت: شهادت مى دهم که پروردگارى جز خداى یگانه نیست و محمد بنده و رسول اوست. و رسول خدا (ص) از این موضوع سخت خوشحال شدند. عکرمه گفت: اى رسول خدا، به من بهترین ذکر را بیاموز. پیامبر (ص) فرمود، بگو: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا عبده و رسوله. عکرمه گفت: دیگر چه بگویم؟ فرمود، بگو: من خدا و همه حاضران را گواه مى گیرم که مسلمانى مجاهد و مهاجرم. و عکرمه آن را بگفت. سپس رسول خدا (ص) فرمودند: امروز هر چه از من بخواهى که به دیگران داده ام به تو خواهم داد. عکرمه گفت: من از شما مى خواهم که هر دشمنى که نسبت به شما ورزیده ام و هر راهى که بر خلاف شما پیموده ام و در هر جنگى که رویاروى شما ایستاده ام و ناسزاهایى که در حضور و غیاب شما گفته ام همه را ببخشى. پیامبر (ص) فرمود: پروردگارا هر ستیزه اى را که او با من کرده است و هر اقدامى را که براى خاموشى نور تو کرده است بیامرز و هر آنچه را که منافات با آبروى من داشته و در حضور یا غیاب من گفته و انجام داده است بیامرز! عکرمه گفت: اى رسول خدا، سخت راضى شدم. اى رسول خدا، چند برابر آنچه که درباره جلوگیرى از دین خدا خرج کرده ام در راه خدا خرج خواهم کرد، و چند برابر جنگهایى که کرده ام در راه اسلام جنگ خواهم کرد. عکرمه چندان در جنگها کوشش و تلاش کرد که شهید شد. رسول خدا (ص) همسر او را با همان عقد نخستین در اختیارش گذاشت.

سرانجام بت های اطراف مکه

چون پیامبر (ص) مکه را گشود شروع به اعزام سپاهیان به اطراف فرمود. طفیل بن عمرو دوسى را براى ویران کردن بت ذوالکفین که بت قبیله عمرو بن حممه بود اعزام فرمود. طفیل بت مذکور را به آتش کشید و چنین مى خواند:
یا ذاالکفین لست من عبادکا *** انا حششت النار فى فؤادکا
میلادنا اقدم من میلادکا
«اى بت ذوالکفین من از بندگان تو نیستم، که میلاد من پیش از میلاد تو است، و من در دهانت آتش افروختم.»
و نیز خالد بن ولید را براى ویران ساختن بتخانه عزی اعزام فرمود، و او همراه سى سوار به آنجا رفت و آن را ویران کرد و نزد پیامبر (ص) برگشت. رسول خدا (ص) از او پرسیدند: آن بت را ویران کردى؟ گفت: آرى. فرمود: آیا چیز عجیبى ندیدی؟ گفت: نه. فرمود: پس آن را ویران نساخته اى، برگرد و آن را ویران کن! خالد در حالى که خشمگین بود برگشت و چون کنار بت رسید شمشیر خود را بیرون کشید. در این هنگام زنى سیاه، برهنه، و پراکنده موى به طرف خالد آمد و پرده دار بتخانه بر آن زن بانگ مى زد. خالد مى گوید: پشتم لرزید، و پرده دار خطاب به آن زن چنین مى گفت: اى عزى سخت حمله کن و مرا دروغگو نساز، براى خالد نقاب از چهره بردار و کمرت را استوار ببند، اى عزى اگر این مردک، خالد را نکشى، منتظر عذابى زو درس باش و یا کیش نصرانى را براى خود برگزین. گویند: خالد با شمشیر آهنگ آن زن کرد و چنین مى گفت: اى عزى من به تو کافرم و تو را نمى پرستم، خدا را چنان یافته ام که تو را خوار و زبون ساخته است. و سپس او را با شمشیر به دو نیم کرد و نزد رسول خدا (ص) آمد و به ایشان خبر داد. رسول خدا (ص) فرمود: آرى، آن عزى بود و از اینکه در سرزمینهاى شما پرستیده شود ناامید گردید. خالد گفت: اى رسول خدا، سپاس پروردگارى را سزاست که ما را گرامى داشت و از هلاک و نابودى نجات بخشید، من مکرر مى دیدم که پدرم براى بت عزى هدیه مى برد، و کمترین مقدار آن صد قربانى از شتر و گوسفند بود که براى آن مى کشت، و معمولا سه شبانه روز آنجا مى ماند و شاد و خرم نزد ما باز مى گشت. اکنون فکر مى کنم که پدرم به چه آیینى مرد و اندیشه او چگونه بود و تا چه اندازه فریفته شده بود که براى سنگى که نه مى شنود و نه مى بیند و نه سود و زیانى مى رساند قربانى مى کرد. پیامبر (ص) فرمود: این امور بدست خداوند است، راه هر کس را که براى هدایت هموار فرماید هدایت مى شود، و راه هر کس را در گمراهى و تباهى هموار فرماید گمراه خواهد بود. ویرانى بتخانه عزى در پنج شب باقى مانده از رمضان سال هشتم صورت گرفت.
حضرت (ص) سعد بن زید اشهلى را نیز براى ویرانى بتخانه و بت منات به ناحیه مشلل گسیل فرمود که آن را ویران کرد. عمرو بن عاص را براى ویرانى سواع که بت قبیله هذیل بود اعزام فرمود. عمرو مى گوید: چون به آنجا رسیدم کاهن کنار بت بود و به من گفت: چه مى خواهى بکنى؟ گفتم: سواع را ویران مى کنم. گفت: تو را با او چه کار؟ گفتم: رسول خدا (ص) به من دستور داده است. گفت: نمى توانى آن را از میان ببرى. گفتم: چرا؟ گفت: نگهداشته مى شود. گفتم: هنوز هم همچنان در باطل هستى؟! واى بر تو مگر این بت مى شنود و مى بیند؟ عمرو مى گوید: نزدیک شدم و آن بت را شکستم و به یارانم دستور دادم تا خزانه آن را هم ویران کردند و چیزى در آن نیافتند. عمرو به کاهن گفت: چگونه دیدى؟ گفت: اسلام آوردم و تسلیم خدا شدم و نیز منادى رسول خدا (ص) در مکه اعلان کرد: هر کس که به خدا و رسولش ایمان دارد نباید در خانه خود بتى داشته باشد و باید آن را بشکند. و مسلمانان شروع به شکستن بتها کردند. گفته شده است: عکرمة بن ابى جهل پس از اینکه مسلمان شده بود چون مى شنید در خانه اى از خانه هاى قریشیان بتى هست مى رفت و آن را مى شکست. برخی نیز خود بتهایشان را میشکستند بعنوان مثال گفته شده است: وقتى هند دختر عتبه اسلام آورد، بتى را که در خانه داشت با تیشه ریز ریز کرد و مى گفت: ما از تو در فریب بودیم.البته صحت این دو خبر اخیر یعنی بت شکنی عکرمه و هند جای تحقیق دارد.

وفاداری پیامبر اکرم

نوشته اند: پیامبر (ص) ده روز در مکه اقامت کرد. و به امور آن شهر پرداخت. روزی بر بلندای حجون آن جا که خیمه اش بر پا بودید یارانش انصار با هم نجوا می کردند. از آنان پرسید چه می گفتید. انکار کردند. اصرار فرمود. به اندوه و زاری نالیدند ای پیامبر خدا با خود می گفتیم اینک که به شهر خود و زادگاه مبارک خویش آمده ای دیگر با ما به مدینه باز نمی گردی. و از هم اکنون اندوه فراق و غم و اشتیاق ترا داریم. چون چنین شنید به وفاداری تمام گفت: هرگز چنین نیست. حیات من حیات شما، و مماتم ممات شماست. با شما زندگی کردم و با شما خواهم بود. با شما بازمی گردم و شهر من همان مدینه شماست. از بخشایش های بزرگ و کریم او این بود که تمامی مناصب رفادت، سقایت و کلید داری کعبه را که پیش از این در دست مشرکان قریش بود، پس از پیروزی به خود ایشان واگذاشت و هر خانواده ای را که در جاهلیت منصب دار و صاحب افتخار یکی از این امور بزرگ بود، بر همان منصب و مقام ابقاء کرد. به طور نمونه کلیداری کعبه که منصبی بس بزرگوار و گرامی و در اختیار خاندان عثمان بن طلحه بود، پس از آن که کلید را از عثمان که بیست سال او و خانواده اش در شرک و ظلم مطلق از هر گونه ستیز و کین جویی سهمناک علیه او خودداری نکرده بودند گرفت و خانه کعبه را از بت ها و آرایه های کفر زدود، در برابر حیرت عموم و بهت و اعجاب خانواده طلحه به آنان مسترد کرد و فرمود: خداوند فرموده است که امانات را به صاحبان آنان بازگردانید.

 


منابع :

  1. محمود مهدوی دامغانی- ترجمه مغازی واقدی

  2. میثاق امیرفجر- فتح مبارک

  3. ابن سيد الناس- عیون الاثر- جلد 2

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/119198