منشأ دین از نظر دانشمندان غربی

دانشمندان غربی در مورد منشأ دین نظرات گوناگونی ارائه داده اند، عده ای به فطری بودن آن نظر داده اند و و عده ای که بیمار دل می باشند و تصور صحیحی از دین ندارند منشأ و مبدأ دین را در جیزهای دیگر جستجو نموده اند.

دانشمندان پیرو نظریه فطرى بودن دین
در مورد فطرى بودن دین دانشمندان زیادى نظر داده اند. یکى از آنها روانشناس بسیار معروف جهانى و شاگرد فروید، یونگ می باشد. او مى گوید: «اینکه آقاى فروید مى گوید دین از نهاد ناخودآگاه بشر تراوش مى کند درست است. ولى اینکه او خیال مى کند عناصر روان ناخودآگاه بشر منحصر به تمایلات جنسى که به شعور باطن گریخته اند مى باشد، بى اساس است. انسان یک روان ناخودآگاه فطرى و طبیعى دارد. روان ناخودآگاه بشر بر خلاف ادعاى فروید، صرفا انبارى که از شعور ظاهر در آن چیزهائى ریخته شده و پر شده باشد نیست، به عبارت دیگر شعور باطن هرگز به صورت یک ظرف خالى که فقط از شعور ظاهر چیزى بگریزد و آنجا رفته و آن را پر کند نیست.» او مى گوید: «فروید به قضیه روان ناخودآگاه خوب پى برده بود، اما بعدا به اشتباه خیال کرد که روان ناخودآگاه فقط از عناصر مطرود از شعور ظاهر تشکیل مى گردد. خیر، روان ناخود آگاه جزء سرشت بشر است، عناصر رانده شده مى روند آنجا و به آن ملحق مى شوند، دین جزء امورى است که در روان ناخودآگاه بشر به طور فطرى و طبیعى وجود دارد.»
دیگر روانشناس و فیلسوف معروف امریکائى ویلیام جیمز می باشد که کتابى نوشته به نام دین و روان. ایشان روى مسائل روانى مذهبى سالها مطالعه کرده، سالها افراد بیمار و غیر بیمار را مورد تجربه و آزمایش قرار داده و روى ایشان مطالعه کرده است. وی در کتاب خود مى گوید: «درست است که سرچشمه بسیارى از امیال درونى ما امور مادى طبیعى است، ولى بسیارى از آنها هم از دنیائى ماوراى این دنیا سرچشمه مى گیرد.» او همچنین مى گوید: «دلیل اینکه اصولا بسیارى از کارهاى بشر با حسابهاى مادى جور در نمى آید همین است.» وی مى گوید: «من در هر امر مذهبى همیشه نوعى وقار و صمیمیت، وجد و لطف، محبت و ایثار مى بینم، حالات روانى مذهبى خواصى دارد که آن خواص با هیچ حالت از حالات بشر تطبیق نمى کند.»
مى گوید «به همان دلیل که یک سلسله غرایز مادى ما را با این دنیا پیوند مى دهد، غرایز معنوى هم ما را با دنیاى دیگر پیوند مى دهد.» و مى نویسد: «این فلسفه هائى که بشر به وجود آورده، یعنى فلسفه هاى ماوراى طبیعى به منزله ترجمه هائیست که انسان از زبان دیگرى انجام داده باشد، یعنى اینهائى را که بشر خیال مى کند در مسائل ماوراى طبیعت با فکر و عقل خود بدان رسیده اینها در واقع نداى دل خود اوست. قلب او و دل او با زبان دیگرى انجام داده باشد، یعنى اینهائى را که بشر خیال می کند در مسائل ماوراى طبیعت با فکر و عقل خود بدان رسیده اینها در واقع نداى دل خود اوست. قلب او و دل او با زبان دیگرى، با نور دیگرى، با روشنائى دیگرى آنها را دریافته و بعد با زبان عقل به آنها شکل فلسفى داده است.»
آلکسیس کارل جراح و فیزیولوژیست معروف فرانسوى، صاحب کتاب، انسان موجود ناشناخته، راجع به حقیقت دعا کتابى دارد به نام نیایش که در آن مى گوید: «دعا عالى ترین حالت مذهبى در انسان است و حقیقت آن پرواز روح بشر است به سوى خدا.» و نیز مى گوید: «در وجدان انسان شعله فروزانى است که گاه و بیگاه انسان را متوجه خطاهاى خویش مى کند، متوجه گمراهیها و کج فکریهایش مى سازد، همین شعله فروزان است که انسان را از راه کجى باز مى دارد.» او مى گوید «گاهى انسان در حالات معنوى خود جلال و ابهت آمرزش را احساس مى کند.»
آلبرت اینشتاین فیزیسین و ریاضى دان معروف و بزرگ عصر در مقاله ای تحت عنوان مذهب و علوم، مدعى است که احساسات موجد مذهب متفاوت است، علت گرایش به مذهب را در همه طبقات نمى توان یکسان دانست. او مى گوید: «براى یک انسان ابتدائى، ترس: ترس از مرگ، ترس از گرسنگى، ترس از جانور وحشى، ترس از مرض، ایجاد کننده زمینه مذهبى است. فکر محدود و عدم رشد عقل انسان بدوى براى خود موجودات کم و بیش شبیهى مى سازد، این موجودات را با دست و فکر خود مى سازد و بعد از این آفریدن به این فکر مى افتد که چگونه از خشم آنها جلو بگیرد، چطور بر سر لطفشان بیاورد. اینگونه مذهب را مذهب ترس باید نامید و خدائى که در این مذهب پرستیده مى شود خداى واقعى نیست منجر به نوعى بت پرستى مى شود.» و می نویسد: «خصیصه اجتماعى بشر نیز یکى از تبلورات مذهب است. یک فرد مى بیند پدر و مادر، خویشان و رهبران و بزرگان می میرند یک یک اطراف او را خالى مى گذارند، پس آرزوى هدایت شدن، دوست داشتن، محبوب بودن و اتکاء و امید داشتن به کسى، زمینه قبول عقیده به خدا را در او ایجاد مى کند.» به عقیده اینشتاین خدائى که ناشى از این احتیاج است نیز خداى واقعى نیست، صفاتى که براى او فرض مى شود همه صفات انسانى است، کتاب مذهبى یهودیان و همچنین انجیل این چنین خدائى را معرفى مى کنند، این مذهب نسبت به مذاهب ترس یک درجه تکامل یافته است.
آنگاه چنین مى گوید: «ولى فراموش نشود که در این بین عده قلیلى از افراد و اجتماعات یافت مى شوند که یک معنى واقعى از وجود خدا را وراى این اوهام دریافته اند که واقعا داراى خصائص و مشخصات بسیار عالى و تفکرات عمیق و معقول بوده بهیچ وجه قابل قیاس با آن عمومیت عقیده نیستند.» مقصودش این است که گمان نرود در میان اجتماعاتى که آن دو نوع مذهب وجود داشته و دارد همه افراد فکرشان در باره خدا سطحى است، افرادى هم در همان جماعات یافت مى شوند که خدا را آنچنان که شایسته قدس و جلال او هست در نظر میاورند و پرستش مى نمایند. و می نویسد: «یک عقیده و مذهب ثالث بدون استثناء در ذهن همه وجود دارد، گرچه با شکل خالص و یکدست در هیچ کدام یافت نمى شود. من آن را احساس مذهبى آفرینش یا وجود می نامم. بسیار مشکل است که این احساس را براى کسى که کاملا فاقد آن است توضیح دهم، به خصوص که در اینجا دیگر بحثى از آن خدا که به اشکال مختلفه تظاهر مى کند نیست. در این مذهب، فرد به کوچکى آمال و هدفهاى بشر و عظمت و جلالى که در ماوراى امور و پدیده ها در طبیعت و افکار تظاهر می نماید پى مى برد. او وجود خود را یک نوع زندان مى پندارد، چنانکه مى خواهد از قفس تن پرواز کند و تمام هستى را یک باره به عنوان حقیقت واحد دریابد.»
مطابق این بیان در انسان و حداقل در افراد رشد یافته انسانها چنین احساسى وجود دارد که مى خواهد از وجود محدود خود خارج شود و خود را به قلب هستى رساند. در انسان میلى وجود دارد که آرام نمى گیرد مگر آنکه خود را با خدا و منبع هستى متصل ببیند. (استاد مطهری، امدادهای غیبی در زندگی بشر، 43-29)
این همان است که قرآن کریم فرموده است: «الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکر الله 0 الا بذکر الله تطمئن القلوب؛ تنها با یاد خدا و جاى گرفتن خدا در قلب است که دل آدمى آرامش خویش را باز مى یابد.» (رعد/ 28) مولوى این عشق و احساسى را که اینشتاین احساس آفرینش نام نهاده است، به طور عالى در هفت قرن قبل از اینشتاین بیان کرده است:
جزئها را رویها سوى کل است *** بلبلان را عشق با روى گل است
آنچه از دریا به دریا مى رود *** از همانجا کامد آن جا مى رود
بنابراین در بین خود دانشمندان غربی نیز افراد بسیاری هستند که به فطری بودن دین و خداشناسی نظر داده اند.

نظر دانشمندانی که برای دین منشأ الهی در نظر نمی گیرند
دانشمندانی که تصور صحیح از مفهوم دین نداشته و افکارشان بر محور اقتصاد و مادیات دور می زند، برای پیدایش ادیان منشأ الهی در نظر نگرفته اند بلکه هر کدام طبق دید و نگرش خویش چیزی را به عنوان منشأ دین مطرح نموده است. عده ای از آنها گفته اند: «منشأ دین ترس بشر ابتدائی است. بشر از طبیعت مى ترسیده، از صداى غرش رعد مى ترسیده، از هیبت دریا مى ترسیده، و نتیجه ترس سبب شده که فکر دین در سر مردم پیدا شود.» یکى از حکماى قدیم روم به نام لوکریتوس گفته است: «نخستین پدر خدایان ترس است، در زمان ما هم بوده و هستند کسانى که همین فرضیه قدیمى و کهنه را تأیید مى کنند و مکرر در سخنان خود به عنوان یک فکر تازه آن را بازگو مى نمایند.»
عده ای دیگر گفته اند: «منشأ دین جهل و نادانی است بشر مى خواسته حوادث جهان را تعلیل نماید و براى آنها علت ذکر کند و چون علتها را نمى شناخته است، علت ماوراء طبیعى براى حوادث فرض کرده است.» برخی چون مارکس گفته اند: «دین معلول وضع اقتصادی جامعه است.» کسانی چون امیل دورکیم منشأ‌ دین را جامعه و مسائل جامعه شناسی دانسته اند. عده ای نیز مانند فروید گفته اند: «دین مولود سرکوبی غریزه‌ جنسی است.» عده ای از آنها با دید مادی می گویند: «نوابغ و دانشمندان اجتماع در اثر داشتن نیروی عاقله و مکتسبات علمی برای ایجاد نظم عمومی و تعیین حدود اختیارات افراد در داخل جامعه قوانینی متناسب با اوضاع زمان و مکان جامعه وضع می کنند و هر فردی هم در برابر اجرای مزبور مسئولیت دارند و در صورت تخلف مستحق کیفر متناسب با جرم خود خواهند بود و پیامبران نیز جزو همین نوابغ بودند که قوانین با مقتضیات زمان خویش به وجود آورده بودند. این عقیده که عقل به تنهایی برای شناسایی خداوند وضع قوانین کافی است در سابق منسوب به برهمایی‌ها بوده است.»
بعضى دیگر گفته اند علت اینکه بشر به سوى دین گرائیده علاقه ایست که به نظم و عدالت دارد، وقتى که در دنیا از طرف طبیعت یا اجتماع بى عدالتى مى بیند براى اینکه تسکینى جهت آلام درونى خود پیدا کند دین را براى خویشتن مى سازد. صاحبان فرضیه هاى فوق گفتند: «علم را توسعه بدهید، دین از میان مى رود.» چنین فرض کردند که با توسعه علم خود به خود دین از میان مى رود، عالم شدن مساوى است با بیدین شدن. بعضى آمدند براى پیدایش دین یک علت دیگر فرض کردند و گفتند دین وسیله ایست براى کسب امتیاز در جامعه هاى طبقاتى. این فرضیه مارکسیست هاست، گفتند بشر در ابتدا زندگى اشتراکى داشته است، آن وقتى که زندگى ابتدائى و قبیله اى بوده است، در آن زمان اساسا دینى وجود نداشته، به علل خاصى مالکیت پیدا مى شود. جامعه طبقاتى بوجود مى آید، فئودالیسم به وجود مى آید، بعد از فئودالیسم، کاپیتالیسم پیدا مى شود، طبقه حاکم به وجود مى آید و طبقه محکوم، مظلوم و رنجبر و زحمتکش.
بالاخره در جامعه فئودالیستى و کاپیتالیستى طبقه حاکمه براى اینکه منافع خود را حفظ کند دین را اختراع مى کند تا طبقه محکوم در مقابل او قیام نکند دین وسیله ایست، افسارى، پوزبندى است براى طبقه مظلوم و محکوم از طرف طبقه ظالم و حاکم. صاحبان فرضیه هاى دیگر گفتند علم چاره کننده دین است، اگر علم بیاید دین از میان مى رود. (امدادهای غیبی، صص 43-29 و نیز فطرت و روش رئالیسم) به هر حال این دانشمندان که با دید مادی به دین می نگریستند برای منشأ دین این نظرات را بیان نمودند.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- امدادهای غیبی در زندگی بشر- صفحه 43-29

  2. مرتضی مطهری- كتاب فطرت

  3. مرتضی مطهری- اصول فلسفه و روش رئاليسم- جلد 5

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/19406