ارتباط بین معلوم و موجود

کل معلوم فهو موجود
هر چیزی که بشر از آن آگاهی یابد، ناچار از دایره هستی بیرون نیست. اگر این قاعده به طور کلی صادق باشد، عکس نقیض آن نیز صادق خواهد بود. عکس نقیض این قاعده عبارت است از این که گفته می شود: هر چیزی که از دایره هستی بیرون است، هرگز  بشر از آن آگاهی نمی یابد. آگاه نبودن انسان از چیزی که وجود ندارد، قضیه ای است که باید آن را در زمره بدیهیات به حساب آورد. زیرا معنای آگاهی و علم، جز حکایت نفس الامر و نشان دادن خارج چیز دیگری نیست. بنابراین چیزی که موجود نیست، نه خارج است و نه نفس الامر، و چیزی که نه خارج است و نه نفس الامر، هرگز معلوم نیست. پس آنچه موجود نیست، بالضروره معلوم نیست؛ و چون این قضیه از طریق بداهت ثابت است، عکس نقیض آن نیز ثابت خواهد بود و آن عبارت است از این که: آنچه معلوم است، بالضروره موجود است.

خواجه نصیر و قاعده
خواجه نصیرالدین طوسی این قاعده را مطرح کرده و از طریق این قاعده، به اثبات اصل هستی دست یافته است. وی معتقد است اگر انسان نسبت به شیء عالم گردد، ناچار به هستی آن شیء اعتراف کرده است؛ و هرگاه به هستی شیء اعتراف نمود، چون هستی شیء مرکب است که از اصل هستی و شیء، ناچار اصل هستی را پدیرفته است و به این ترتیب علم انسان به هرگونه شیئی از اشیاء، هرگز از علم انسان به اصل هستی منفک نخواهد بود. عین عبارت خواجه در این باب چنین است:
اصل: هر که از چیزی آگاهی یابد، لامحاله، از هستی آن چیز آگاه شده باشد. چه به ضرورت داند که هر آنچه یابند باشد، و آنچه نبود نتوان یافت. پس هستی که آن را وجود خوانند، دانسته باشد چون آن هستی جزء است از این هستی که یافت، و هر که کل داند، از پیش جزء دانسته باشد. و چون این معنی مقرر است روشن باشد که یابنده پیش از همه یافت ها، معنی وجود یابد و داننده پیش از همه دانسته ها حقیقت وجود داند، و هر که خواهد شرح این معنی دهد یا به چیزی دیگر تعریف کند، محتاج بود به آنچه به وجود دانند یا با وجود دانند و این جنس تعریف را زیرکان نپسندند.

امام فخررازی و قاعده
امام فخر رازی این قاعده را مورد بحث قرار داده و برای اثبات آن استدلال کرده است. استدلال وی به این ترتیب است که گفته می شود: آنچه برای بشر معلوم است، ناچار باید نسبت به سایر اشیاء ممتاز و مشخص باشد و هر چیزی که نسبت به سایر اشیاء ممتاز و مشخص باشد موجود است. نتیجه ای که از این مقدمات به دست می آید، این است که آنچه معلوم است، ناچار موجود است. امام پس از این که این قاعده را از طریق استدلال اثبات می کند، برای اثبات عکس نقیض آن خود را نیازمند به استدلال نمی داند. عکس نقیض قاعده عبارت است از این که گفته می شود: «آنچه موجود نیست، هرگز معلوم نخواهد شد.» وی این مطلب را در مباحث المشرقیه به همان گونه که ذکر شد، مطرح کرده و چنان که یادآور شدیم، برای معلوم نبودن معدوم، هیچ گونه استدلالی نیاورده است؛ بلکه فقط آن را عکس نقیض قاعده «کل معلوم موجود» دانسته است. ولی در جامع العلوم برای اثبات این که معدوم شیء نیست، استدلالی آورده است که با اتکاء با آن استدلال می توان معلوم واقع نشدن معدوم را نیز اثبات کرد. الاصول المشکلة، اصل اول در آن که معدوم شیء نیست  که اگر معدوم شیء باشد یا ذوات متناهی بود یا نامتناهی باشد. اگر متناهی بود باید که مقدورات الهی متناهی بود، زیرا که مذهب خصم آن است که خدای تعالی جز بر ذواتی که در عدم ثابت بود قادر نبود و این به اتفاق مسلمانان باطل است و محال است که نامتناهی بود؛ زیرا که هر عدد که ثابت بود، متحمل زیاده و نقصان بود و عددی که ناقص شود، او متناهی بود و چون بطلان هر دو قسم ظاهر شد، معلوم شد که معدوم شیء نیست. با توجه به آنچه گذشت، به روشنی معلوم می شود که معدوم هرگز نمی تواند معلوم واقع شود و آنچه از دایره هستی بیرون است، به هیچ وجه مورد آگاهی بشر نیست. امام فخر رازی که در این باب به عنوان یک اصل می گوید: «معدوم شیء نیست»، بدون تردید تحت تاثیر کلام شیخ الرئیس ابوعلی سینا قرار گرفته و این مطلب را مستقیما از شفا اخذ و اقتباس نموده است.

اشکال قاعده
امام فخر رازی پس از این که قاعده «کل معلوم فهو موجود» را از طریق برهان ثابت می کند، به اشکال هایی که بر این قاعده وارد شده، اشاره می نماید و به آنها پاسخ می دهد. اشکال معروف در باب این قاعده، این است که گفته می شود: انسان نسبت به بسیاری از امور معدوم در خارج عالم است، مانند این که می داند شریک الباری ممتنع است، اجتماع نقیضین یا ارتفاع آن محال است. در این هنگام چگونه ممکن است بین مفهوم قاعده و این گونه موارد که نمونه ای از آن ذکر شد، توافق برقرار کرد؟ پاسخ وی به این اشکال، این است که آنچه در خارج معدوم است، پیوسته از دو حال خارج نیست: یا بسیط است یا مرکب. اگر امر معدوم در خارج بسیط باشد، مانند این که می دانیم باری تعالی ضد ندارد، در این هنگام علم انسان به معدوم بسیط از طریق مقایسه و تشبیه آن با موجود بسیط حاصل می شود، یعنی علم انسان به این که باری تعالی ضد ندارد، به معنای این است که گفته شود چیزی که نسبت آن به باری تعالی مانند نسبت سواد است به بیاض، هرگز ممکن نیست در خارج وجود داشته باشد. بنابراین علم انسان به این گونه از معدوم ها فقط از طریق تشبیه و مقایسه آن با موجود حاصل می گردد. به طوری که اگر انسان حالت تضاد بین سواد و بیاض موجود در خارج و یا هر دو ضد دیگر را نمی شناخت، هرگز علم به این که باری تعالی ضد ندارد، برای وی حاصل نمی گشت، ولی اگر امر معدوم در خارج مرکب باشد، مانند این که می دانیم مثلا اجتماع ضدین محال است، در این هنگام علم انسان به این گونه از معدوم ها از طریق علم به بسائط و اجزای وجودیه آن حاصل می گردد. به این ترتیب که مثلا در مورد امتناع اجتماع سواد و بیاض، نخست سواد و بیاض و اجتماع هر کدام به طور جداگانه مورد تعقل قرار می گیرد، سپس گفته می شود: حالت اجتماع که خود یک مفهوم وجودی قابل تعقل است، در مورد سواد و بیاض تحقق نمی پذیرد. این بود خلاصه ای از آنچه امام فخر رازی در این باب تقریر کرده است. با توجه به پاسخ امام فخر رازی در مورد اشکال بر قاعده «کل معلوم فهو موجود»، به روشنی معلوم می شود تحقق علم نسبت به معدوم بماهو معدوم هرگز امکان پذیر نیست؛ بلکه آنچه در بادی امر به نظر می رسد، برخی از امور معدوم در خارج مورد تعلق علم قرار گرفته اند، فقط یک نوع تشبیه و مقایسه است که پیوسته از فعالیت ذهن انسان سرچشمه می گیرد. بنابراین، قاعده «کل معلوم فهو موجود» همچنان به قوت خود باقی است و کلیت آن هیچ گاه دست خوش تحول و دیگرگونی قرار نمی گیرد. زیرا حیثیت ذاتی علم، حیثیت حکایت از واقع و نشان دادن نفس الامر است و هر چیزی که از این حیثیت ذاتی برخوردار باشد جز به موجود تعلق نمی گیرد. چون که اگر معلوم موجود نباشد، حیثیت ذاتی علم که حکایت از واقع است، موجود نخواهد بود. و هنگامی که این حیثیت از علم سلب گردد، معنای علم تحقق پذیر نخواهد بود. به عبارت دیگر می توان گفت علم چیزی است که پیوسته معلوم را نسان می دهد، به طوری که چهره معلوم را جز از دریچه علم نمی توان مشاهده کرد. یعنی همان طور که مرآت از آن نظر که مرآت است، فانی در صورت است، به طوری که اگر صورت را در آینه نبینیم و آینه را از جهت مرآت بودن مورد توجه قرار ندهیم آینه نخواهد بود، علم نیز از آن نظر که علم است، پیوسته معلوم را نشان می دهد، به طوری که اگر معلوم را در آینه علم مشاهده ننماییم، اطلاق علم بر آن صحیح نخواهد بود. بنابراین علم از آن نظر که علم است، آینه معلوم است و معلوم نیز از آن نظر که معلوم است، همواره در صفحه آینه علم ظاهر می شود و چهره خود را می نماید. در این هنگام که چهره معلوم همیشه از صفحه آینه علم می درخشد، چگونه ممکن است گفته شود معلوم موجود نیست و آیا این یک نوع تهافت در سخن و تناقض در اندیشه نیست؟ با توجه به آنچه در اینجا ذکر شد، مفهوم قاعده «کل معلوم فهو موجود» به روشنی ظاهر می شود. ولی چون مفهوم این قاعده با توجه به اشکال علم به معدوم مطلق یا سایر امور ممتنع در خارج خالی از یک نوع غموض و پیچیدگی نیست، هنوز ممکن است هاله ای از ابهام را به دنبال داشته باشد. فلاسفه و متکلمین اسلامی برای رفع این ابهام کوشش بسیار کرده اند: ولی آنچه در آثار این بزرگان آمده جز آنچه ما در اینجا ذکر کردیم، چیز دیگری نیست که آن را با عبارات مختلف اظهار داشته اند و همواره یک مطلب را تکرار نموده اند.

طریقه صدرالمتالهین
در اینجا آنچه قابل توجه بسیار است، نکته ای است که صدرالمتالهین برای رفع این ابهام پیشنهاد کرده است. راهی را که ملاصدرا برای رفع این ابهام پیموده، می توان یگانه طریق به حساب آورد که با طی آن، بسیاری از مشکلات دیگر فلسفی نیز حل می شود. آن طریق یگانه که باید آن را شاهراه حل مشکلات فلسفی نامید، عبارت است از: حمل اولی ذاتی و حمل شایع صناعی. صدرالمتالهین با اتکاء به این نوع از حمل، شبهه مفاهیم معدوم مطلق، مجهول مطلق، شریک الباری، اجتماع و ارتفاع نقیضین و بالاخره کلیه امور ممتنع الوجود در خارج را حل کرده و خود را از این تگنا نجات بخشیده است. زیرا همان طور که قبلا یادآور شدیم،  این شبهه همواره بین حکما به این صورت مطرح بوده است: ما بسیاری از امور را می شناسیم که وجود آنها در خارج از نظر عقل ممتنع است. در حالی که همه این امور محکوم به احکام مخصوص به خود و مورد تعلق علم و آگاهی بشر واقع شده اند، به طوری که در مورد معدوم مطلق یا مجهول مطلق گفته می شود «هو الذی لا یخبر عنه» در مورد شریک الباری یا اجتماع و ارتفاع نقیضین گفته می شود «ممتنع فی الخارج». از طرف دیگر مطابق آنچه در باب قاعده «کل معلوم فهو موجود» گفته شد هر چیزی که مورد تعلق علم و آگاهی بشر قرار گیرد، بدون تردید باید موجود باشد. چون حکم به اینکه «المعدوم لا یخبر عنه» مثلا خود یک نوع اخبار به عدم اخبار است و این اخبار نمی تواند لااخبار باشد؛ چنان که حکم به امتناع وجود، در مورد شریک الباری و اجتماع نقیضین خود یک نوع وجود است و بدون محکوم، علیه هرگز تحقق نمی پذیرد؛ در اینجاست که راه حل ارائه شده از طرف صدرالمتالهین به کمک حل این مشکلات می شتابد و این سنگ بزرگ را از پیش پای سالکین طریق اندیشه بر می دارد. صدرالمتالهین معتقد است برخی مفاهیم به حمل اولی ذاتی بر خودشان صدق می کنند، ولی همین مفاهیم به حمل شایع صناعی بر خودشان صدق نمی کنند. مفهوم معدوم مطلق و مجهول مطلق از این گونه مفاهیم می باشند. بنابراین معدوم مطلق، معدوم مطلق است، به حمل اولی ذاتی؛ ولی معدوم مطلق، معدوم مطلق نیست به حمل شایع صناعی، بلکه معدوم مطلق با این حمل یک موجود ذهنی است که منشا ترتب بسیاری از آثار قرار می گیرد. مفهوم مجهول مطلق، شریک باری، اجتماع و ارتفاع نقیضین و بالاخره کلیه امور ممتنع الوجود از این گونه مفاهیم می باشند که با حمل اولی ذاتی بر خودشان صدق می کنند؛ ولی با حمل شایع صناعی بر خودشان صادق نیستند. به این ترتیب هنگامی که می گوییم شریک باری ممتنع است، به حمل اولی ذاتی ممتنع است و هنگامی که می گوییم اجتماع و ارتفاع نقیضین محال است، مقصود این است که به حمل اولی ذاتی محال است؛ ولی شریک باری به حمل شایع صناعی ممتنع نیست. چنانکه اجتماع نقیضین نیز به حمل شایع صناعی محال نیست. زیرا مفهوم شریک باری و اجتماع نقیضین در ذهن موجودند و منشا ترتب بسیاری از آثار می باشند. بنابراین در مورد این گونه احکام که در خارج ممتنع الوجود می باشند؛ آنچه مورد تعلق علم و آگاهی بشر قرار می گیرد، همانا محکوم علیه است و محکوم علیه هرگز معدوم نیست. پس آنچه معلوم است موجود است، و مقصود ما نیز از قاعده «کل معلوم فهو موجود» جز این چیز دیگری نمی باشد.

اختلاف در حمل مشکل را حل می کند
در مورد حمل اولی ذاتی و حمل شایع صناعی یادآور شدیم که صدرالمتالهین با اتکاء به این حمل، بسیاری از مشکلات دیگر را حل کرده است. برای نمونه به یکی از آن موارد در اینجا اشاره می گردد تا میزان کارآیی این اصل در فلسفه تا حدودی روشن شود. حکما در باب کلی و جزئی معتقدند جزئی عبارت است از آن مفهوم که صدقش بر کثیرین ممتنع باشد. چنان که در مقام تعریف جزئی گفته اند «الجزئی ما یمتنع فرض صدقه علی کثیرین». با توجه به آنچه حکما در باب تعریف جزئی گفته اند این اشکال پیش می آید که خود این مفهوم یعنی «امتناع صدق بر کثیرین» کلی است. زیرا در مورد همه  افراد جزئیه صادق است. بنابراین مفهوم جزئی، جزئی نیست. اشکال دیگری که به دنبال این اشکال مطرح می گردد، مسئله لزوم اجتماع نفیضین است. زیرا معنای این اشکال این است که مفهوم جزئی، هم جزئی است و هم جزئی نیست و این نیست مگر معنی اجتماع نقیضین. در اینجا نیز با استفاده از حمل اولی ذاتی و شایع صناعی به حل این مشکل دست می یابیم. زیرا مفهوم جزئی به حمل اولی ذاتی جزئی است، ولی مفهوم جزئی به حمل شایع صناعی جزئی نیست و به این ترتیب است که اشکال اجتماع نقیضین با وجود اختلاف در حمل مرتفع می گردد. بنابراین در باب شرایط امتناع اجتماع نقیضین علاوه بر هشت نوع وحدت که معتبر دانسته اند، یک نوع وحدت دیگر افزوده اند و آن را وحدت در حمل نامیده اند.


منابع :

  1. غلامحسین ابراهیمی دینانی- قواعد کلی فلسفی در فلسفه اسلامی جلد اول- صفحه 412-406

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/19848