داستانی درباره نشانه های شناخت امام زمان علیه السلام

یکی از راویان به نام ابوالادیان می گوید: من نامه رسان امام عسگری (ع) به سایر شهرها بودم. روزی به حضورشان شرفیاب شدم. نامه هایی را که نوشته بودند به من دادند و فرمودند: اینها را به مدائن ببر و به افراد معینی بده و جواب بگیر. آنگاه فرمود: این سفر تو پانزده روز طول می کشد. روز پانزدهم وارد سر من رای (سامرا) می شوی و می بینی صدای شیون از خانه ی من بلند است و غسال دارد بدنم را غسل می دهد.
من از شنیدن این سخن امام بسیار متأثر شدم و گفتم: مولای من اگر این حادثه پیش آمد امام بعد از شما کیست؟ فرمود: کسی که جواب این نامه ها را از تو طلب کند امام بعد از من است. گفتم: مولای من علامت دیگری بفرمایید. فرمود: آن که بر جنازه ی من نماز بخواند امام است. باز علامت دیگری خواستم. فرمود: آن کسی که از محتوای همیان خبر دهد او امام است.
این جواب را من درست نفهمیدم و هیبت امام (ع) مانع از این شد که بپرسم مقصود از همیان چیست. از خدمت امام مرخص شدم و نامه ها را به مدائن بردم و جواب گرفتم و برگشتم و درست روز پانزدهم به سامرا رسیدم و همان طور که امام خبر داده بود صدای شیون از خانه اش شنیدم و دیدم غسال بدن شریفش را غسل می دهد. آمدم تا آن نشانه ها را که فرموده بود از کسی ببینم و امام زمانم را بشناسم ولی متاسفانه دیدم جعفر، برادر امام (ع) که مرد صالحی نبود و هیچگونه صلاحیت برای امامت نداشت کنار در ایستاده و مردم به او تسلیت و تبریک امامت می گویند.
من متحیر و سرگردان ایستاده بودم. در این اثنا دیدم خادم آمد و به جعفر گفت: آقا جنازه حاضر است؛ غسل داده و کفن پوشانده اند و منتظر نمازند.
من جلو رفتم و خودم را به جعفر نشان دادم تا شاید راجع به جواب نامه ها از من سؤالی کند. دیدم حرفی نزد و برای خواندن نماز بر جنازه ی امام آماده شد. مرم هم دنبالش حرکت کردند. اما همین که مقابل جنازه ایستاد و خواست تکبیر نماز بگوید دیدم ناگهان در اتقای در که پرده ای مقابلش بود باز شد و پرده کنار رفت و کودکی زیباروی و پیچیده موی از پشت پرده بیرون آمد که همچون ماه می درخشید و هیبتی داشت. کنار جنازه آمد؛ عبای جعفر را گرفت و او را عقب کشید و گفت: «تنح یا عماه؛ عمو کنار بیا که من به نماز خواندن بر جنازه ی پدرم سزاوارتم». او هم مرعوب شد و بدون این که حرفی بزند کنار آمد و عقب ایستاد. آن کودک تکبیر گفت و مردم هم به دنبال او تکبیر گفتند و نماز تمام شد. مردم برای بلند کردن جنازه حرکت کردند. آن کودک به سمت اتاق آمد. من جلو رفتم و سلام کردم. به من فرمود: جواب نامه ها را بده. من فورا نامه ها را تقدیم کردم. او وارد اتاق شد و من بسیار خوشحال شدم که دو نشان از نشانه های امامت را مشاهده کردم؛ یکی مطالبه ی جواب نامه ها بود و دیگری نماز خواندن بر جنازه امام (ع) منتظر سومی ماندم.
مردم جنازه را بردند و دفن کردند و برگشتند و با جعفر نشستند. من هم به انتظار دیدن سومین نشانه نشستم. در همین حال از اهل قم جمعیتی وارد شدند و پس از اطلاع از شهادت امام عسگری (ع) درباره ی امام بعدی سؤال کردند. مردم جعفر را معرفی کردند. آنها نزد جعفر رفتند و گفتند: ما نامه ها و اموالی از اهل قم داریم؛ بفرمایید نامه ها از کیست و محتوای همیانی که همراه آورده ایم چیست؟
او که از هیچ چیز آگاهی نداشت سخت برآشفت و از جا برخاست و در حالی که عبای خود را از روی ناراحتی تکان می داد گفت: مردم از ما توقع علم غیب هم دارند! در این اثنا که اهل قم متحیر نشسته بودند خادم از اتاق بیرون آمد و رو به اهل قم کرد و گفت: مولای من می فرمایند شما اهل قم نامه هایی از فلان شخص و فلان شخص آورده اید و محتوای آن همیان هم هزار دینار است که ده دینار آن مغشوش و معیوب است. آنها هم که این سخن را شنیدند با کمال اطمینان خاطر نامه ها و همیان را تقدیم کردند و گفتند: سلام ما را خدمت امام (ع) برسان و این نامه ها و این همیان را تقدیم حضورشان کن. من هم خوشحال شدم که هر سه علامتی را که امام عسگری (ع) برای امام بعد از خودشان فرموده بودند آشکارا مشاهده کردم و امام زمان خود را شناختم.


منابع :

  1. سیدمحمد ضیاءآبادی- عطر گل محمدی 5- صفحه 215-218

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/211949