نظریه طرفداران ماتریالیسم دیالکتیک درباره شناخت

پیروان چپروی هگل (طرفداران ماتریالیسم دیالکتیک) برای شناخت، سه مرحله قائلند ولی نه به ترتیبی که هگل یا اسپنسر قائل بودند بلکه در واقع همان شناخت علمی را (آنچه که دیگران شناخت علمی می دانند) به عنوان مراحل شناخت می شناسند. اینها مکتب امپریست ها را که شناخت را تک مرحله ای و حسی محض می دانند و همچنین مکتب راسیونالیست ها را که شناخت را تک مرحله ای و عقلی محض می دانند صریحا نفی می کنند. از نظر اینها شناخت سه مرحله دارد: احساس، تعقل و عمل، همان که در علوم طبیعی معمول است.
می دانید طرز کاربرد علوم تجربی چنین است: دانشمند ابتدا به بررسی و مشاهده امور می پردازد. فرض کنید پزشک است و راجع به بیماری سل مطالعه می کند. احوال مسلول ها، عوارض و حالات آنها را به دقت زیر نظر می گیرد. اگر نداند که علت سل چیست و از چه عاملی پیدا می شود، از مسلول می پرسد چه مدت است که این بیماری را احساس می کنی؟ چند وقت است که تب کرده ای؟ در کجا زندگی می کردی؟ خانه ات نمور بود یا نه؟ خانه ات آفتاب داشت یا نه؟ با چه کسی معاشرت داشتی؟ از این قبیل مسائل را از بیمار می پرسد. یا اگر علت بیماری کشف شده است، راجع به معالجات مطالعه می کند و داروهای مختلف را آزمایش می نماید.
در مطالعات اجتماعی هم همینطور است. کسی که می خواهد جامعه ای را بشناسد اول به بررسی و مشاهده می پردازد، به مجموعه اوضاع یک شهر نگاه می کند، اول ترافیکش را مطالعه می کند که آیا ترافیک شهر، کند است یا تند، مغازه ها را مطالعه می کند، آمار می گیرد: چند مغازه کتاب فروشی است؟ چند مغازه مشروب فروشی است؟ چند مغازه لوکس فروشی است؟
لباس های مردم را مطالعه می کند، برخوردهای مردم را می بیند، زمانی که دو اتومبیل تصادف می کنند، برخوردهای دو راننده را مشاهده می کند، اماکن عمومی را نگاه می کند، سالن های سخنرانی را مطالعه می کند، معابر را می بیند. اماکن فسادشان را بررسی می کند، ادارات را ملاحظه می کند، و مشاهدات و ملاحظات خود را دائما یادداشت می کند. این، مرحله احساس یا مرحله مشاهده و یا مرحله مطالعه صوری است.
پس از مشاهدات فراوان، دانشمند می خواهد راه حل پیدا کند. اکنون وقت آن است که به مغز و فکر و خود فشار آورد، برای اینکه می خواهد علت را پیدا کند: چرا این مریض اینطور شده است؟ چرا این مملکت از این جهت اینطور است؟ (اگر دنبال علت است، دنبال علت می گردد).
آن وقت فرضیه ای به ذهنش می آید: این بیمار که مسلول شده است، باید علتش فلان چیز باشد، اینکه وضع این شهر چنین و چنان است باید علتش این باشد، در ذهنش یک برقی می زند. نقش نبوغ در اینجا پیدا می شود. یعنی همه مشاهده می کنند، همه بررسی می کنند (تا مرحله مشاهده و بررسی، افراد علی السویه هستند) اما وقتی که این مشاهدات و بررسی ها به صورت پرونده ای در مغز منعکس می شود (هر کس بر اساس نبوغ خود فرضیه ای را ارائه می دهد)، همان که قدمای ما به آن "حدس" می گفتند، یعنی فرضیه پیدا کردن، علت را یافتن. در مغز یکی ممکن است برقی بجهد و در مغز دیگری برق دیگر، و در مغز بعضی ممکن است اصلا برقی نجهد.
یک اندیشه ای برای دانشمند پیدا می شود. این همان مرحله تعقل است.
بنابراین از نظر اینها مرحله تعقل یعنی مرحله پیدایش یک اصل کلی، یک فرضیه کلی، به دنبال مشاهده ها و بررسی ها و احساس ها، پس تعقل مرحله دوم را تشکیل می دهد.
آیا شناخت به اینجا تمام می شود؟ نه، برای بار دوم باید به عالم عین و عمل بازگشت. به تعبیر شاعرانه ای که ذکر می کنند: حرکت اول شناخت، از ماده به شعور است و حرکت ثانوی از شعور به ماده است. برای بار دوم آن فرضیه ای که در ذهن دانشمند پیدا شده است، در مرحله عمل مورد آزمایش قرار می گیرد، آن را امتحان می کند، می خواهد ببیند آیا فرضی که کرده و حدسی که در ذهنش آمده (با عمل منطبق است یا نه؟) مثلا وقتی که راجع به بیماری سل فکر می کند و حدس می زند که فلان دارو باید مفید باشد، فورا به بالین مریض ها می رود و شروع به آزمایش می کند، می بیند که یک نتیجه ای دارد، احتمال می دهد که این نتیجه اختصاص به این بیمار داشته باشد (این بیمار عوارض خاصی داشته که این دارو در او اثر مثبت داشته است)، دلیل نمی شود که روی بیماران دیگر هم همان اثر را داشته باشد.
بعد (بررسی می کند که) آیا این اثر موقت است یا دائم؟ چند سال پیش شخصی به نام هراتی (که روزنامه ها هم نوشتند) دارویی پیدا کرده بود که برای معالجات سرطانی به طور موقت مؤثر بود. شربتی را روی اشخاص امتحان کرده بود و نتیجه مثبت گرفته بود، که من خودم دیده بودم.
برای مدت موقتی حال بیمار سرطانی بهبود پیدا می کرد و آن عوارضی که در او احساس می شد تا مدتی از بین می رفت، یک طلبه ای بود که سرطان داشت و می گفت از وقتی که این دارو را می خورم خیلی حالم بهتر شده است. ولی این اثر موقت بود، دوباره سرطان حمله می کرد و تمام بیمارانش مردند.
بنابراین دانشمند تمام احتمالات را آزمایش می کند، ممکن است اثر این دارو موقت باشد، ممکن است روی مرد مؤثر باشد ولی روی زن مؤثر نباشد، روی جوان مؤثر باشد ولی روی پیر مؤثر نباشد، روی مردمی که دور از تمدن جدید هستند مؤثر باشد ولی روی کسانی که در بطن این تمدن هستند مؤثر نباشد، یا مثلا برای مزاج آسیائی و آفریقایی فرق کند، و امثال اینها.
بعد که تمام شرایط را امتحان کرد و فهمید که این دارو ضد سل است و در هر شرایطی قرار گیرد کشنده آن است (تأثیر آن به شرایط مربوط نیست) و یک تضادی میان این دو وجود دارد، شناخت ما به مرحله نهایی خود می رسد.
پراتیک مرحله آخر شناخت است. در پراتیک است که انسان عمل می کند، در پراتیک است که انسان طبیعت را در شرایط مختلف قرار می دهد، در پراتیک است که انسان طبیعت را تغییر می دهد. پس طرفداران ماتریالیسم دیالکتیک اینطور تعبیر می کنند: شناخت، سه مرحله ای است: مرحله بررسی، مرحله تعقل و فرضیه، مرحله عمل؛ تغییر، پراتیک، یا هر نام دیگری که روی آن بگذارید. بنابراین اینها هم شناخت را چند مرحله ای می دانند. (اگر "چهار رساله" معروف مائو را دیده باشید، در یک رساله راجع به پراتیک و در دیگری راجع به اینکه ایده چگونه تکامل پیدا می کند بحث می کند. او این مسائل را در آنجا و در جاهای دیگر خیلی مشخص بیان کرده است.)


منابع :

  1. مرتضی مطهری- شناخت- صفحه 93-97

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/21323