تکبر در برابر خدا و نتیجه آن

خداوند در سوره صافات آیه 64 قرآن کریم درباره گنهکار می فرماید: «انها شجرة تخرج فی اصل الجحیم؛ آن درختی است که در اعماق جهنم می روید» یعنی در همان متن و عمق و وسط جهنم می روید و در سوره دخان آیات 47-49 می فرماید: «خذوه فاعتلوه الی سواء الجحیم؛ به فرشتگان گفته می شود این را بگیرید و بکشید به همان وسط جهنم ببرید»، این دیگر زقوم است، درختش هم آنجا روییده است. «ثم صبوا فوق رأسه من عذاب الحمیم؛ از بالا سر او هم از عذاب آب داغ بر فرق او و بر سر او بریزید»، که این دو عذاب است: عذابی که از درون خودش می کشد و عذابی که از بیرون به نحو دیگری بر او می ریزد، که باز خود این هم تجسم گناه گناهکار در دنیاست، رنجهایی که در درون خودش متحمل می شود که اثرش را در این دنیا احساس می کند، و رنجها و عکس العمل هایی که عملهای کثیف و بد دارد که از دیگران هم به انسان می رسد.
بعد به او می گویند: «ذق انک انت العزیز الکریم؛ بچش، تو همان آقای عزیز و بزرگوار دنیا هستی»، یعنی همان کسی هستی که در دنیا آنچنان مغرور بودی، برای خودت عزتی و شخصیتی و اهمیتی قائل بودی مافوق اینکه سخن خدا را گوش کنی. قبلا خواندیم: «و أن لاتعلوا علی الله؛ و این که بر خدا گردنکشی نکنید» (دخان/ 19). علو علی الله داشتی، می خواستی بر خدا تکبر بجویی، چون امر خدا را دون شأن دانستن، بر خدا تکبر کردن است و این شنیع ترین اقسام تکبر است.
بعضی از فلسفه های امروز، ایستادن در مقابل خدا را عالی ترین کمال انسان می شمارند. ژان پل سارتر کتابی دارد به نام «خدا و شیطان» بر اساس فکرها و حسابهایی که راجع به مفهوم آزادی انسان دارد و راجع به اینکه اصلا تمام شخصیت انسان آزادی است و لازمه آزادی همان نه گفتن و تمرد کردن و تسلیم هیچ چیزی نبودن و در مقابل همه چیز عاصی بودن (عصیان مطلق) و ایستادن در مقابل همه چیز و از آن جمله خداست (حالا به خدا هم چندان اعتقاد ندارد: اگر خدایی باشد).
در مقاله ای که یکی از همین تیپ افراد در روزنامه کیهان نوشته بود راجع به حافظ، و در واقع باید گفت راجع به مسخ حافظ. این بیچاره را هم آنچنان دارند مسخ می کنند که خدا می داند! ظاهرا به مناسبت این شعر (که اصلا این شعرهای حافظ را هم هیچ درک نمی کنند): «جلوه ای کرد رخش دید ملک عشق نداشت» بحث را کشانده بود به مسأله شیطان و خدا، که حافظ هم شاید در فلان شعر نظرش به شیطان است، بالاخره شیطان هر چه بود در مقابل او خود نشان داد، این نهایت کمال است برای شیطان و نهایت بدبختی و ذلت است از آدم و از همه فرشتگان که تا خدا گفت سجده کنید، همه فرشتگان گفتند چشم. آن که از خودش شخصیت نشان داد شیطان بود، گفت ابدا، اعتنا ندارم. حرفشان به این شکل است. تکبر، تسلیم نبودن، عصیان کردن ولو در مقابل خدا، کمال انسانیت است. شیطان شدن و نه گفتن، سجده نمی کنم، امرت را اطاعت نمی کنم، این کمال است، چون در مقابل او هم باز از خودش خود نشان می دهد، شخصیت نشان می دهد، بی شخصیتی نشان نمی دهد که بگوید بله. این همان العزیز الکریم است که قرآن دارد می گوید. حالا در قدیم آن العزیز الکریم ها فلسفه نداشتند، امروز اگزیستانسیالیسم دارد فلسفه هم برایش می سازد.
داستان معروف آن گربه ای است که یک بابایی گربه مزاحمی داشت و هر وقت سفره اش را پهن می کرد این گربه می آمد یک مو می گفت. او هم چیزی به او می داد ولی گربه هم که بی حیاست، گوشتهایش را می دزدید. او هم نمی خواست این گربه را ناراحت کند. برای اینکه خودش را از شر او خلاص کند، روزی گربه را داخل جوال کرد و رفت در محله دیگری انداخت و خیال خودش را راحت کرد. سر ظهر که آمد سفره اش را پهن کرد و با خیال راحت نشست، دید گربه آمد سر سفره گفت مو. عجب کاری! این از کجا راه را پیدا کرد؟! این دفعه رفت او را در بیرون شهر انداخت، باز به خیال اینکه خیال خودش را راحت کرده. روز دیگر آمد سر سفره نشست، باز این گربه آمد گفت مو. خدایا این را چکار بکنم؟ به شر این گرفتار شده ام! آخرش گفت من یک بلایی به سر تو بیاورم که دیگر نتوانی بیایی. رفت تخته ای درست کرد و روی آن را قیراندود کرد و پای گربه را روی این قیرها محکم کرد و او را برد در رودخانه ای روی آب رها کرد. گربه هم رفت. اتفاقا حاکم وقت در کناری نشسته بود و داشت این رود نیل را تماشا می کرد، یک وقت از دور دید یک موجودی دارد به این سو می آید. وقتی نزدیک شد به غواصان گفت ببینید آن چیست، بروید آن را بیاورید. غواصان رفتند نزدیک دیدند یک گربه است، ولی امر بود باید می آوردند، گربه را سالم آوردند تحویل دادند. حدس زدند، گفتند هر که هست مزاحم این گربه شده. پای او را از قیرها باز کردند، بعد برداشت حکمی نوشت و به گردن این گربه انداخت که: «حکم پادشاه است، از این ساعت این گربه در هر خانه ای که رفت هیچ کس حق ندارد مزاحمش بشود (به یمن اینکه شاه نجاتش داده). بعد از چند روز آن صاحبخانه نشسته بود و سفره را پهن کرده بود، گربه آمد گفت مو، ولی (دید) این دفعه یک چیزی هم به گردنش دارد. چیزی جلوی گربه انداخت و آرام آن نخ را از گردنش باز کرد، دید یک ابلاغ هم دارد، ابلاغ خیلی محکمی، گفت تا حالا که ابلاغ نداشتی ما از عهده تو بر نمی آمدیم، حالا که دارای ابلاغ و حکم هم شده ای، ما بعد از این تسلیم جناب شما هستیم!
مسأله تمرد و ایستادگی در مقابل حق، تا اگزیستانسیالیسم نیامده بود لااقل فلسفه نداشت، حالا دارای فلسفه هم شده است که بله این جور باید بود. این تکبر بر خدا و ایستادگی در برابر خدا و نه گفتن در مقابل ذات حق، ضد انسانی ترین چیزهاست. من در مقالاتی تحت عنوان سیری در نهج البلاغه به مناسبتی رسیدم به همین جا که اصلا این مسأله ترک دنیا و دنیاپرستی در نهج البلاغه بر چه اساسی است، که این بر می گردد به امر کمال انسان و به اینکه اگر انسان نباید در مقابل مادیات تسلیم باشد و نباید بنده مادیات باشد، چه فرق می کند، بنده بودن بنده بودن است، اگر انسان بنده خدا هم باشد بالاخره بندگی بندگی است، در آنجا بحث خوبی شده است.
عزیز و کریم واقعی خداست، العزیز اوست و الکریم اوست. کسی در مقابل خدا خودش را عزیز و کریم بداند این همان عصیان در مقابل حق و تکبر بر ذات پروردگار است، آخرین نتیجه اش همین است که قرآن در آیات 43-49 سوره دخان ذکر می کند: «ان شجرة الزقوم* طعام الاثیم* کالمهل یغلی فی البطون* کغلی الحمیم* خذوه فاعتلوه الی سواء الجحیم* ثم صبوا فوق رأسه من عذاب الحمیم* ذق انک انت العزیز الکریم؛ مسلما درخت زقوم* خوراک گناه پیشه است* مانند مس گداخته است که در شکم ها می جوشد* مانند جوشیدن آب جوشان* (ندا آید:) او را بگیرید و به میان دوزخ بکشانید* آن گاه روی سرش از عذاب آب جوشان بریزید* بچش که تو (به خیال خود) همان نیرومند گرامی هستی».


منابع :

  1. مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 5- صفحه 149-146

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/21981