رابطه خون و نژاد با مسئله فرهنگ و تمدن

یکی از عوامل در تحول مسأله فرهنگ و تمدن، خون و نژاد است. این هم یک نظریه ای است در اینکه اکنون بشر نژادهای مختلف دارد: نژاد سفید، نژاد سیاه، نژاد زرد، نژاد سرخ و امثال اینها (تردیدی نیست)، این نیز در خور علمای جامعه شناس و روانشناس و شاید طبیعی دانهاست که مطالعه کنند و ببینند که آیا واقعا این نژادها از نظر استعداد و نبوغ با یکدیگر اختلاف دارند یا نه؟ آیا بعضی از نژادها به اصطلاح فرهنگ ساز و تمدن ساز هستند ولی بعضی نژادهای دیگر قریب الافق به حیوان اند، همین طور که حیوان نمی تواند تمدنی به وجود بیاورد و فرهنگی ایجاد کند آنها هم نمی توانند، و حداکثر فرق آنها با حیوان این است که می توانند تمدن و فرهنگ نژادهای دیگر را اقتباس کنند؟
این یک مسأله قابل بحث است که آیا نژادها " عقب نگه داشته شده " هستند یا " عقب مانده "؟ خیلی فرق است که اینها از نظر طبیعی عقب مانده باشند یا عقب نگهداشته شده؟ ظاهرا این نظر از نظر کلی هیچ قابل قبول نیست که کسی بیاید تفاوتی تا آن حد برای نژادها قائل باشد که بعضی نژادها اساسا به هیچ وجه تمدن ساز و فرهنگ ساز نیستند و فقط قدرت اقتباس و تقلید را دارند و نه چیز دیگر، (و بعضی دیگر تمدن ساز و فرهنگ ساز هستند)، اما یک مسأله دیگر هست و آن این است که تفاوت نژادها را هم شاید نشود انکار کرد که در عین اینکه همه استعداد دارند ولی بعضی از نژادها استعداد بیشتری دارند. در این باره ما نمی توانیم اظهار نظر قطعی کنیم، اشخاصی حق دارند اظهار نظر بکنند که مطالعه زیادی روی نژادها دارند، ولی مستبعد هم نیست که میان نژادها تا اندازه ای تفاوت باشد، شاید هم نباشد، ما این را صددرصد نمی گوییم. یعنی اگر نژادها فرقی داشته باشند ریشه اش محیط جغرافیایی است، زیرا بدون شک همه نژادها به یک اصل برمی گردند، اینجور نیست که مثلا اگر نژاد سفید با نژاد سیاه متفاوت است علتش این است که نژاد سفید از یک حیوان متسلسل شده و نژاد سیاه از حیوان دیگری، در اصل اینجور نبوده، منطقه و محیط است که او را نژاد سیاه کرده، این را سفید کرده، او را زرد کرده و آن دیگری را سرخ پس عامل نژاد باز برمی گردد به عامل محیط جغرافیایی و لهذا انسانها وقتی محیط را عوض می کنند همه خصوصیاتشان عوض می شود، یعنی حتی شکل افراد آن محیط را می گیرند ولو اینکه با آنها ازدواج هم نکنند. هستند اعرابی که در عربستان یا مصر بزرگ شده اند، در آنجا قیافه اش، چشم و ابرو و رنگش شکل دیگری دارد که اگر بیاید در میان یک عده ایرانی بنشیند معلوم است که این مثلا مصری است و ایرانی نیست، ولی همانها اگر مدتی در آب و هوای ایران بمانند، بدون اینکه با ایرانی ها ازدواج هم بکنند، در میان خودشان هم ازدواج بکنند، اصلا رنگ ایرانی به خودشان می گیرند ساداتی که به طور قطع، صحیح النسب از حجاز آمده اند، در هر منطقه ای که هستند به شکل مردم آن منطقه هستند ساداتی که در میان بربری ها هستند، بینیهایشان بینی بربری است، مثل بربریها کوسه هستند، یعنی با بربری های دیگر هیچ فرق نمی کنند، اگر به ژاپن بروند مثل همانها چشم مورب پیدا می کنند، یعنی محیط اثر می گذارد.
بنابراین اگر ما خون و نژاد را عامل بدانیم که صددرصد نمی توانیم بگوییم عامل است، قطعا اینطور نیست که فقط بعضی نژادها در پیشبرد فرهنگ و تمدن مؤثر هستند و نژادهای دیگر را به کلی باید نیمه حیوان حساب کرد، این که نظریه غلطی است، ولی اگر هم تفاوتی قائل باشیم در مورد نژادها این عامل برمی گردد به تفاوت در محیطهای جغرافیایی، و مثل بوعلی از نظر طبی می گویند "اساسا منطقه های معتدله مزاج ها و ترکیبهای مادی و بدنی معتدل تری به وجود می آورد و ترکیبهای معتدل تر بدنی روحهای معتدل تری به وجود می آورد" و این بعید نیست پس این عامل بر می گردد به آن عامل.

روح زمان در اندیشه هگل
هگل سخنی دارد که از بعضی جهات قابل توجه است او معتقد است به چیزی که آن را "روح زمان" می نامد، و نظریه بسیار جالبی است اگر ما بخواهیم آن را به تعبیر خودمان بیان کنیم باید بگوییم او برای روح زمان نوعی عصمت قائل است می خواهد بگوید زمان اشتباه نمی کند، روزگار اشتباه نمی کند، فرد اشتباه می کند ولی جمع اشتباه نمی کند این حرف خیلی نزدیک است به آن معنایی که اهل تسنن در مورد اجماع در باب احکام شرعی معتقدند و گویا اقبال لاهوری هم در کتاب احیای فکر دینی مسئله اجماع را طوری تحلیل می کند که با همین فلسفه هگل یکی می شود و البته نزدیک هم هست.
اهل تسنن که از جنبه الهی می خواهند توجیه کنند می خواهند بگویند که خداوند متعال هرگز نظام عالم را اینطور قرار نداده که یک وقت در یک مسأله همه افراد بشر اشتباه کنند سخن هگل در باب "روح زمان" چنین سخنی است، منتها او می گوید روح زمان متکامل است همچنین او ذهن و عین را یکی می داند، یعنی ذهن و عین را دو وجهه از یک حقیقت به شمار می آورد اختلاف زیادی میان ذهن و عین قائل نیست "افکار اشتباه نمی کنند" یا "زمان در وجود عینی اش اشتباه نمی کند" هر دو از نظر او تقریبا یک چیز است، منتها او سخنی دارد و آن اینکه در مسأله نوابغ بعضی از افراد را مظهر روح زمان می داند، و این که می گویند دیکتاتوری را توجیه کرده به این دلیل است، و در عین حال نظریه نژاد هم تأیید می شود: در میان نژادها بعضی نژادها هستند که روح زمان، آنها را برای تکامل صالح می داند، و معتقد شده که نژاد ژرمن چنین نژادی است، و باز در این نژاد بعضی افراد هستند که مرکز تجلی روح زمان هستند و او امپراطور آلمان را چنین شخصی می داند.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فلسفه تاریخ- صفحه 34-36- 39

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/22971