دو حکایت از حضرت سلیمان و حضرت ابراهیم و ملک الموت

گویند بامداد روزی مردی وحشت زده خدمت حضرت سلیمان (ع) علی نبینا وآله و علیه الصلاة و السلام رسید. حضرت سلیمان دید از شدت ترس رویش زرد و لبانش کبود گشته، سؤال کرد: ای مرد مؤمن! چرا چنین شدی؟ سبب ترس تو چیست؟ مرد گفت: عزرائیل بر من از روی کینه و غضب نظری کرده و مرا چنانکه می بینی دچار دهشت ساخته است. حضرت سلیمان فرمود: حالا بگو حاجتت چیست؟ عرض کرد: یا نبی الله! باد در فرمان شماست؛ به او امر فرمائید مرا از اینجا به هندوستان ببرد، شاید در آنجا از چنگ عزرائیل رهائی یابم! حضرت سلیمان به باد امر فرمود تا او را شتابان بسمت کشور هندوستان ببرد. روز دیگر که حضرت سلیمان در مجلس ملاقات نشست و عزرائیل برای دیدار آمده بود گفت: ای عزرائیل برای چه سببی در بنده مؤمن از روی کینه و غضب نظر کردی تا آن مرد مسکین، وحشت زده دست از خانه و لانه خود کشیده و به دیار غربت فراری شد؟
عزرائیل عرض کرد: من از روی غضب به او نگاه نکردم؛ او چنین گمان بدی درباره من برد. داستان از این قرار است که حضرت رب ذوالجلال به من امر فرمود تا در فلان ساعت جان او را در هندوستان قبض کنم. قریب به آن ساعت او را اینجا یافتم، و در یک دنیا از تعجب و شگفت فرو رفتم و حیران و سرگردان شدم؛ او از این حالت حیرت من ترسید و چنین فهمید که من بر او نظر سوئی دارم در حالیکه چنین نبود، اضطراب از ناحیه خود من بود. باری با خود می گفتم اگر او صد پر داشته باشد در این زمان کوتاه نمی تواند به هندوستان برود، من چگونه این مأموریت خدا را انجام دهم؟ لیکن با خود گفتم من بسراغ مأموریت خود می روم، بر عهده من چیز دگری نیست. به امر حق به هندوستان رفتم ناگهان آن مرد را در آنجا یافتم و جانش را قبض کردم (دفتر اول مثنوی طبع میرخانی ص26).

از حضرت امام علی (ع) روایت است که چون خداوند اراده فرمود پیامبرش ابراهیم (ع) را قبض روح کند، ملک الموت را به سوی او فرو فرستاد. ملک الموت چون به ابراهیم رسید عرض کرد: «السلام علیک یا إبراهیم، سلام بر تو باد ای ابراهیم» ابراهیم گفت: «و علیک السلام یا ملک الموت؛ أ داع أم ناع؟ بر تو سلام باد ای فرشته مرگ؛ آمدی مرا به سوی پروردگارم بخوانی که به اختیار اجابت کنم یا آنکه خبر مرگ مرا آورده ای و باید به اضطرار شربت مرگ را بنوشم؟» عزرائیل گفت: ای ابراهیم! بلکه آمده ام که تو را به اختیار به سوی خدایت ببرم، پس اجابت کن دعوت خدایت را و تسلیم مرگ باش؛ خدایت تو را به خود خوانده است! ابراهیم گفت: «فهل رأیت خلیلا یمیت خلیله؟ آیا دیده ای دوست و یار مهربانی، یار مهربان و دوست خود را بمیراند»؟ چگونه خدای حاضر می شود خلیلش را که ابراهیم است بکشد؟
عزرائیل به سوی بارگاه حضرت رب العزة بازگشت و در مقابل او قرار گرفت و در بین دو دست جلال و جمال در مقام اطاعت و تسلیم درنگ کرد و سپس عرضه داشت: ای پروردگار من! شنیدی آنچه را که یار مهربان و خلیلت ابراهیم گفت؟ خداوند جل جلاله به ملک الموت خطاب کرد: ای عزرائیل! به سوی ابراهیم رهسپار شو و به او بگو: «هل رأیت حبیبا یکره لقآء حبیبه؟ آیا هیچ دیده ای که یار مهربانی از ملاقات و دیدار محبوبش گریزان باشد و لقای او را مکروه دارد و از برخورد با او ناخرسند گردد؟» «إن الحبیب یحب لقآء حبیبه، حقا که حبیب دوست دارد محبوب خود را ملاقات کند».


منابع :

  1. سید محمد حسینی تهرانی- معادشناسی 1- صفحه 58-56

  2. سید محمد حسینی تهرانی- معادشناسی 1- صفحه 71-70

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/24987