ویژگیهای یک مبلغ دین

شهید مطهری در کتاب خویش میگوید: حضرت نوح (ع) که از اکثریت مردم خودش مایوس می شود، با خدای خود راز و نیاز می کند: خدایا من چنین کردم چنین گفتم. قرآن راز و نیازهای نوح با خدا درباره قومش را بازگو می کند. این برای آن است که نکاتی که در گفته نوح بوده است نکات آموزنده ای است و از این جهت قرآن تکرار می کند که برای ما هم درس باشد. انسان با خدای خودش همه جور حرف می زند و همه چیز را باید در میان بگذارد، ولی اینکه قرآن برای همه مردم نقل می کند برای آن نکاتش است. اولا نوح به عنوان یک مبلغ دین نشان می دهد که چگونه آدمی بوده و در واقع یک مبلغ دین چگونه باید باشد. می گوید خدایا من شب و روز مردم را خواندم و از پا نایستادم. این شب و روز، پی در پی، آن پیگیری یک نفر داعی الی الله و دعوت کننده به دین را نشان می دهد. این تاییدی است که قرآن دارد می کند، یعنی ببینید! نوح اینچنین بوده است. لجاج آن مردم در حدی بوده است که انگشتها را در گوششان می کردند که نشنوند، رداهایشان را به سرشان می کشیدند که چشمشان هم به قیافه نوح نیفتد، با همه اینها می گوید: خدایا! من انواع رنگها و شکلها را در تبلیغ به کار بردم. گاهی علنی، بلند، به صورت سخنرانی، بالای مثلا تپه ها می رفتم داد می کشیدم و برای عموم مردم اعلام می کردم، «دعوتهم جهارا؛ آشکارا دعوت کردم» (نوح/ 8). این یک نوع تبلیغ است که اثر مخصوص به خود دارد ولی یک وقت هم هست که باید افرادی را به طور خصوصی و دردهای آنها را به طور خصوصی دریافت کرد و این دعوت خصوصی گاهی اثری می بخشد که دعوتهای عمومی نمی بخشد. «ثم انی اعلنت لهم و اسررت لهم اسرارا؛ به هر دو گونه رفتار کردم، علنی و جهار، و سری و خصوصی» (نوح/ 9). می رفتم افراد را می دیدم، در کنارشان می نشستم، با آنها حرف می زدم، به طور خصوصی درد دل می کردم. این کار را هم کردم، چون گاهی این کار اثری دارد که آن دعوتها علنی و عمومی ندارد.

یک تجربه عینی
این مطلب را به مناسبت «و اسررت لهم اسرارا» می گویم: اوایل تحصیل ما در قم، در حدود سال 1320، من سفری به اصفهان رفتم چون یکی از دوستانمان، هم مباحثه ما (آیت الله منتظری)، اهل نجف آباد بود با همدیگر به نجف آباد رفتیم. در آنجا من با یک آقای پیرمردی آشنا شدم -خدایش بیامرزد- به نام حاج شیخ احمد نجف آبادی. ما در قم می دیدیم هیچ جا به اندازه نجف آباد اصفهان طلبه ندارد. در همان زمان -با اینکه آن وقت طلبه قم مثل حالا زیاد نبود- پنجاه شصت طلبه فقط از نجف آباد بود. هیچ نقطه دیگر که به اندازه آنجا باشد، بلکه شهرهای بزرگ هم، این قدر طلبه نداشت. چطور شده که اینها اینقدر طلبه دارند؟ به مردی در خود نجف آباد که پسر خود او هم طلبه بود -و طلبه خوبی هم بود- برخورد کردم. الآن هم آن مرد، زنده و پیرمرد است. او جریان زندگی خودش را گفت و ما فهمیدیم که این آقا شیخ احمد چه رمزی در این نجف آباد به کار برده که این گونه شده است. آن مرد می گفت من تا حدود بیست و پنج سالگی یک آدمی بودم که نسبت به مسائل مذهبی خیلی لاقید و بی اعتنا بودم، و بالخصوص جریانی را هم نقل می کرد که پدر من مرده بود، وصیش یک آقای پیشنمازی بود و او بعد با ما که صغیر بودیم چگونه رفتار کرد و من دیگر از دین و مذهب و همه چیز تنفر داشتم. روزی ما در باغمان مشغول زراعت بودیم (زارع بود و هنوز هم زراعتکاری داشت) دیدیم یک آقایی برای اولین بار پیدا شد و آمد در باغ. با خود گفتم بلا رسید، حالا این آمده از جان ما چه می خواهد؟ لابد آمده که از ما چیزی به یک عنوانی بگیرد. برعکس تا آمد اول کاری که کرد این بود که پرسید این باغ شما چگونه است و چقدر محصول دارد (خودش هم اول زارع و بچه زارع بوده). در ضمن این صحبتها، او را معاینه و مطالعه می کند و وضع خاص او را در نظر می گیرد. باید آن را در نظر گرفت و افراد را یک یک معالجه کرد (نه اینکه دستور کلی داد). مثل اینکه اطبا از معالجه دست بردارند، فقط بروند پشت رادیو دستورهای کلی بدهند. دستورهای کلی بیمار را معالجه نمی کند، معاینه خصوصی می خواهد. بعد معلوم شد برنامه او برای دیگرن هم در این شهر همین بوده است.
نجف آباد در واقع یک شهر است، منتها چون در جوار اصفهان است جلوه ای ندارد. الآن شاید هفتاد هزار نفر جمعیت داشته باشد، آن وقت هم حدود چهل هزار نفر جمعیت داشت. آن مرد ادامه داد: کم کم ما را وادار کرد که درس بخوانیم. می گفت در همین حال چه عیبی دارد شما بیایید درس بخوانید. می رفت افرادی را آزمایش می کرد و در این بین عنصرهای مستعد را پیدا می کرد. بعد آمد برای اینها جلسه تشکیل داد و در آن جلسه به اینها سواد می آموخت. اگر سواد فارسی نداشتند سواد فارسی و اگر سواد فارسی داشتند عربی می آموخت. کم کم اینها را بالا می آورد در حدی که از کتابهای عربی از قبیل عروة الوثقی و از کتابهای فارسی اخلاقی کاملا استفاده می کردند و هیچ نمی گذاشت که اینها دست از کارشان بردارند. با ما می رفت هیزم کشی، عصر که از هیزم کشی برمی گشت می آمد در جلسه. همینکه اینها را خوب آماده کرد و واقعا ساخت و به اینها یک معلومات حسابی داد که مسائل را خوب یاد گرفتند در حد یک مسئله دانی که مثلا عروة الوثقی را بفهمد، اخلاق را خوب یاد گرفتند در حدی که یک جامع السعادات را بتوانند بفهمند و بخوانند و معنی کنند، کمی از تاریخ اسلام و تفسیر و امثال اینها را خوانده باشند، همینکه اینها را ساخت، گفت هر کدام از شما باید جلسه تشکیل بدهید. اینها را در این شهر پخش کرد و باز هر کدامشان یک عده دیگر را مثل او پیدا کردند.
نمی دانم هنوز هم ادامه دارد یا نه. نجف آباد به این صورت درآمد که در هر گوشه ای از این شهر یا نیمه شهر جلسه ای بود و فردی مردم را اداره می کرد، کسی که از خود مردم بود و همان برنامه او را اجرا می کرد و این مرد -خدا او را بیامرزد- واقعا توانست یک تحولی در یک شهر به وجود بیاورد. این خودش یک تجربه است و او به قدری آدم ساده زیستی بود و به قدری در تشریفات زندگی لاقید بود که حیرت آور بود و برای مثل ما قابل تحمل نیست. مثلا دیده شده بود که اگر چیزی پیدا نمی کرد که الاغش را ببندد عمامه اش را باز می کرد و به گردن او می بست و سر آن را به درخت می بست یا گاهی عمامه اش را باز می کرد به سر الاغ می بست و مثل یک افسار درست می کرد. این قدر در زندگی بی تشریفات و لاقید و بی اعتنا بود و کوشش می کرد خودش را با مردم یکی کند، یکی کرد و توانست مردمی را حرکت بدهد. این قضیه از همان سالها -که الآن نزدیک سی و شش سال می گذرد- برای من یک تجربه خیلی عینی بود که اگر کسی واقعا بخواهد، ولی به شرط اینکه از خودش بگذرد، هر کسی در هر نقطه ای اگر بخواهد، می تواند مردم خود را به حرکت در آورد.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 9- صفحه 161-165

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/26174