خداشناسی، پایه برنامه تربیتی انبیاء

انبیاء برنامه تربیتی خودشان را هم از خداشناسی آغاز می کنند یعنی اولین کاری که می خواهند برای اصلاح مردم بکنند این است که مردم را متذکر به خدا می کنند و با نیروی ایمان به خدا برنامه خود را اجرا می کنند و به همین دلیل موفقیتشان از همه بیشتر است، یعنی تأثیری که انبیاء روی بشر می گذارند هیچ قدرتی تاکنون نتوانسته است در این حد –یعنی در این سطح، در این طول و در این عرض و در این عمق– روی بشر بگذارد، چرا؟ چون بر اساس تذکر به خدا و یادآوری خداست. اول خدا را به مردم بشناسان، آن وقت سایر برنامه های خودت را اجرا کن. شناخت خدا و ایمان به خدا که در میان مردم پیدا شد، اقرار و تسلیم در مقابل امر خدا که پیدا شد، دیگر سایر برنامه ها خیلی آسان است.
یکی از آقایان معروف داستانی نقل می کرد، می گفت: شاید چهل سال پیش، قبل از سنه 20 می خواستیم به مشهد برویم. آن وقتها اتوبوس بود و سواری خیلی کم پیدا می شد، احیانا سواریهای کرایه هم پیدا می شد، و ما سواری کرایه ای پیدا کردیم و می رفتیم مشهد. با ما یک نفر دیگری بود از این متجددها و فرنگی مآبهای خیلی دوآتشه ای که تازه از اروپا آمده بود. می دانید که قبل از سنه 20 یک موج تجدد خاصی بود، یک تجدد خیلی خنک و سرد و فرنگی مآبی و غرب زدگی به تمام معنا و بدبینی به هرچه که در شرق هست. گفت چشمش به ما افتاد که به عنوان یک آخوند سوار شدیم یک نگاه تحقیرآمیزی کرد و بعد که راه افتادیم تحقیرآمیزانه به ما گفت آشیخ چکار می کنی؟ کارت چیست؟ چون او گفت آشیخ، من گفتم آشیخی می کنم. گفت: آشیخی چیست؟ گفتم: آشیخی یعنی آشیخی دیگر. این دید که ما جواب سربالا به او دادیم چیزی نگفت.
می گفت رسیدیم به حدود ورامین. آن وقتها جاده آسفالت و پل و این حرفها که نبود، می دانید که اغلب، اتومبیلها از داخل همان آبها رد می شدند. آمدیم از داخل یکی از این جویهای زیاد آبی که از آنجا رد می شد رد بشویم، ماشین ما در آب گیر کرد. اتفاقا این شخص هم یک صندوق پرتقال خیلی عالی با خودش آورده بود، از این پرتقالهای درجه اول و برای کسی هدیه می برد. این پرتقالها را هم آب برد. بعد ما و چند نفر از این مردم دهاتی صدا کردیم و این دهاتیها آمدند ماشین را بالاخره هر طور بود نجات دادند ولی پرتقالها افتاد و هر کدام از اینها رفتند دنبال پرتقال و پرتقالها را جمع کردند و بردند. این هرچه فریاد کشید کسی به حرفش گوش نکرد. گفت: من آمدم ایستادم صدا کردم، گفتم آقایان بیایید، همه آمدند، گفتم: شما همه تان مسلمانید، همه تان بنده خدا هستید، یک نفر مسلمان هیچ وقت به مال مردم تجاوز نمی کند. مگر به خدا اعتقاد ندارید؟ مگر قیامت را فراموش کردید؟ گفت چهار کلمه که اینجا گفتیم هر کس هرچه پرتقال برده بود همه را آورد و گفت ما مال مردم نمی خوریم. همه را جمع کردند گذاشتند داخل جعبه اش، برداشتیم و آمدیم. گفت وقتی سوار شدیم گفتم آشیخی کردن یعنی همین.
حالا پیغمبران هم آشیخی می کنند. «و ربک فکبر، پروردگارت را بلند مرتبه بشمار». یعنی از عمق فطرت و روح بشر وقتی که در نهانخانه ضمیر خودش ایمان پیدا کرد که در کار عالم حساب است و اشتباه است اگر ما خیال کنیم عالم به این عظمت بدون حساب است، آن وقت شما می بینید حتی فکر گناه هم نمی کند. عیسی (ع) به حواریین اش گفت: دیگران آمده اند به شما گفته اند گناه نکنید، من می گویم فکر گناه را هم در دل خودتان خطور ندهید. واقعا بشر به همین حرف می رسد.

داستان بوعلی سینا و بهمنیار
این داستان معروف را مکرر شنیده اید. بوعلی سینا مرد واقعا فوق العاده و خارق العاده ای است، در همه قوا و نیروهایش فوق العاده (بوده)، اصلا می گویند حواسش هم غیرعادی بوده یعنی خیلی قوی بوده، چشمش، گوشش، فکرش، حتی یک آدم زیبایی هم بوده؛ زیبا اندام و خوش اندام، خوش صورت، خوش حافظه خارق العاده، یک آدم عجیبی بوده است. شاگرد معروفی دارد که 25 سال نزد او درس خوانده است به نام بهمنیار، آذربایجانی است، اصلا هم زردتشتی بود بعد مسلمان شد. می گویند یک وقت بهمنیار به او گفته بود که تو با این نبوغ خارق العاده ات چرا ادعای پیغمبری نمی کنی؟ اگر تو ادعای پیغمبری بکنی مردم از تو می پذیرند. بوعلی گفت: که این جور نیست، اشتباه می کنی، پیغمبران غیر از ماها هستند. گفت: نه، تو اگر ادعای پیغمبری هم بکنی می پذیرند. بوعلی گفت حالا باشد یک روزی من به تو می گویم.
در یکی از مسافرتها، هوای سرد زمستان، در حالی که برف آمده بود، یک شب با همدیگر در یک اتاق خوابیده بودند. مقارن طلوع صبح بود، یکدفعه شاگردش را بیدار کرد و گفت: برخیز. گفت چه امری دارید؟ گفت: خیلی تشنه ام، زود آب به من برسان، می خواهم آب بخورم. حالا در هوای به این سردی در حالی که لحاف را گرم کرده، از زیر این لحاف بیرون آمدن کار آسانی نیست، آدم برود تا کی لحافش را گرم کند. بوعلی خودش طبیب بود، بهمنیار نیز طب هم پیش او خوانده بود. (می گویند آدم تنبل را وقتی دستور بدهی نصیحتهای پدرانه به تو می کند.) شروع کرد به فلسفه چینی کردن که آخر این وقت شب معده التهاب دارد؛ در حال التهاب معده، خودتان بهتر می دانید اگر انسان بخواهد آب بخورد و یکدفعه آب سرد بر معده ملتهب برود معده را صدمه می زند. گفت: من به تو می گویم آب بیاور؛ تو اینها را از خود من یاد گرفته ای، به من می خواهی تحویل بدهی؟! باز شروع کرد از این حرفها گفتن که حالا کمی صبر کنید دو سه ساعت دیگر و ....
در همین وقت صدای مؤذن در مأذنه بلند شد. بوعلی گفت: من آب نمی خواستم، می خواستم به آن حرف تو جواب بدهم. من نباید ادعای پیغمبری بکنم. تو شاگرد بیست ساله من هستی، من می گویم تشنه ام، دارم از تشنگی می میرم، تو در مقابل من فلسفه چینی می کنی. پیغمبر آن کسی است که در چهارصد سال پیش حرفش را آمده زده، حالا آن بابا از رختخواب گرم خودش بلند شده رفته بالای آن مأذنه می گوید: اشهدان لا اله الا الله، اشهدان محمدا رسول الله. این است که: و ربک فکبر. برنامه تربیتی چنین برنامه ای است، آنهم یک برنامه فطری. بشر را با خدای خودش پیوند بزن و آشنا کن. مقصودم این نیست که هدف اصلی، تربیت اخلاقی و اجتماعی بشر است و خداشناسی صرفا یک مقدمه و یک وسیله است؛ نه، آن خودش هدف است، ولی در پرتو آشنا کردن بشر با خدا و تذکر بشر به خدا و بیدار کردن فطرت الهی بشر است که برنامه های تعلیم و تربیتی کاملا صحیح اجرا می شود.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- آشنایی با قرآن 10- صفحه 100-96

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/27134