علم امام و رابطه آن با اراده و اختیارش

به عقیده شیعه امامیه، امام مفترض الطاعه جانشین پیغمبر اکرم و صاحب ولایت کلیه می باشد و علم امام به اعیان خارجیه و حوادث و وقایع طبق آنچه از ادله نقلیه و براهین عقلیه درمی آید دو قسم و از دو راه است که ذیلا بیان می گردد. امام به حقایق جهان هستی، در هر گونه شرایطی وجود داشته باشند به اذن خدا واقف است اعم از آنها که تحت حس قرار دارند و آنها که بیرون از دایره حس می باشند؛ مانند موجودات آسمانی و حوادث گذشته و وقایع آینده، دلیل این مطلب؛ از راه نقل روایات متواتره ای است که در جوامع حدیث شیعه مانند کتاب کافی و بصائر و کتب صدوق و کتاب بحار و غیر آنها ضبط شده. به موجب این روایات -که به حد و حصر نمی آید- امام از راه موهبت الهی نه از راه اکتساب، به همه چیز واقف و از همه چیز آگاه است و هرچه را بخواهد به اذن خدا، به ادنی توجهی می داند.
البته در قرآن کریم آیاتی داریم که علم غیب را مخصوص ذات خدای متعال و منحصر در ساحت مقدس او قرار می دهد ولی استثنایی که در آیه کریمه: «علم الغیب فلایظهر علی غیبه احدا* الا من ارتضی من رسول؛ داناى نهان است و كسى را بر غيب خود آگاه نمیكند* جز پيامبرى را كه از او خشنود باشد» (جن/ 27-26) وجود دارد، نشان می دهد که اختصاص علم غیب به خدای متعال به این معناست که غیب را مستقلا و از پیش خود (بالذات) کسی جز خدای نداند ولی ممکن است پیغمبران پسندیده به تعلیم خدایی بدانند و ممکن است پسندیدگان دیگر نیز به تعلیم پیغمبران آن را بدانند چنان که در بسیاری از این روایات وارد است که پیغمبر و نیز هر امامی در آخرین لحظات زندگی خود علم امامت را به امام پس از خود می سپارد. و از راه عقل براهینی است که به موجب آنها امام به حسب مقام نورانیت خود کاملترین انسان عهد خود و مظهر تام اسماء و صفات خدایی و بالفعل به همه چیز عالم و به هر واقعه شخصی آشناست و به حسب وجود عنصری خود به هر سوی توجه کند برای وی حقایق روشن می شود.
نکته ای که باید به سوی آن عطف توجه کرد این است که این گونه علم موهبتی، به موجب ادله عقلی و نقلی -که آن را اثبات می کند- قابل هیچ گونه تخلف نیست و تغیر نمی پذیرد و سر مویی به خطا نمی رود و به اصطلاح علم است به آنچه در لوح محفوظ ثبت شده است و آگاهی است از آنچه قضای حتمی خداوندی به آن تعلق گرفته.
و لازمه این مطلب این است که هیچ گونه تکلیفی به متعلق این گونه علم (از آن جهت که متعلق این گونه علم است و حتی الوقوع می باشد) تعلق نمی گیرد و همچنین قصد و طلبی از انسان با او ارتباط پیدا نمی کند؛ زیرا تکلیف همواره از راه امکان به فعل تعلق می گیرد و از راه این که فعل و ترک هر دو در اختیار مکلف اند فعل یا ترک خواسته می شود و اما از جهت ضروری الوقوع و متعلق قضای حتمی بودن آن محال است مورد تکلیف قرار گیرد؛ مثلا صحیح است خدا به بنده خود بفرماید فلان کاری که فعل و ترک آن برای تو ممکن است و در اختیار تو است، بکن ولی محال است بفرماید فلان کاری را که به موجب مشیت تکوینی و قضای حتمی من، البته تحقق خواهد یافت و برو برگرد ندارد، بکن یا مکن؛ زیرا چنین امر و نهی، لغو و بی اثر می باشد. و همچنین انسان می تواند امری را که اکان شدن و نشدن دارد، اراده کرده برای خود مقصد و هدف قرار داده، برای تحقق دادن آن به تلاش و کوشش بپردازد ولی هرگز نمی تواند امری را که به طور یقین (بی تغیر و تخلف) و به طور قضای حتمی، شدنی است، اراده کند و آن را مقصد خود قرار داده تعقیب کند؛ زیرا اراده و عدم اراده و قصد و عدم قصد انسان کمترین تأثیری در امری که به هرحال شدنی است و از آن جهت که شدنی است ندارد (دقت شود). و از این بیان روشن می شود که:
1- این علم موهبتی امام اثری در اعمال او و ارتباطی با تکالیف خاصه او ندارد و اصولا هر امر مفروض از آن جهت که متعلق قضای حتمی و حتمی الوقوع است متعلق امر یا نهی یا اراده و قصد انسانی نمی شود.
آری، متعلق قضای حتمی و مشیت قاطعه حق متعال مورد رضا به قضا است؛ به عنوان مثال سیدالشهداء در آخرین ساعت زندگی در میان خاک و خون می گفت: «رضا بقضاءک و تسلیما لامرک لامهبود سواک» و همچنین در خطبه ای که هنگام بیرون آمدن از مکه خواند فرمود: «رضاالله رضانا اهل البیت»
2- حتمی بودن فعل انسان از نظر تعلق قضای الهی منافات با اختیاری بودن آن از نظر فعالیت اختیاری انسان ندارد؛ زیرا قضای آسمانی به فعل با همه چگونگیهای آن تعلق گرفته است نه به مطلق فعل؛ مثلا خداوند خواسته است که انسان فلان فعل اختیاری را به اختیار خود انجام دهد و در این صورت تحقق خارجی این فعل اختیاری، از آن جهت که متعلق خواست خداست حتمی و غیرقابل اجتناب است و در عین حال اختیاری و نسبت به انسان صفت امکان دارد (دقت شود).
3- این که ظواهر اعمال امام را که قابل تطبیق به علل و اسباب ظاهری است نباید دلیل نداشتن این علم موهبتی و شاهد جهل به واقع گرفت؛ مانند این که گفته شود: اگر سیدالشهداء علم به واقع داشت چرا مسلم را به نمایندگی خود به کوفه فرستاد؟ چرا توسط صیداوی نامه به اهل کوفه نوشت؟ چرا خود از مکه رهسپار کوفه شد؟ چرا خود را به هلاکت انداخت و حال آن که خدا می فرماید: «و لاتلقوا بایدیکم الی التهلکة؛ و خود را با دست‏ خود به هلاكت ميفكنيد» (بقره/ 195) چرا و چرا؟


منابع :

  1. سید محمدحسین طباطبائی- اسلام و انسان معاصر- صفحه 186-182

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/27479