نظر علامه اقبال در تفسیر فلسفه ختم نبوت

علامه شهیر و متفکر بزرگ اسلامی " اقبال لاهوری " با همه نکته سنجی ها در مسائل اسلامی که ما در این کتاب و کتابهای دیگر خود فراوان از آنها سود برده ایم در توجیه و تفسیر فلسفه ختم نبوت، سخت دچار اشتباه شده است معظم له سخن خویشتن را بر چند اصل مبتنی کرده است:
1. وحی که از نظر لغوی به معنی آهسته و به نجوا سخن گفتن است در قرآن مفهوم گسترش یافته ای دارد که شامل انواع هدایتهای مرموز، از هدایت جماد و نبات و حیوان گرفته تا هدایت انسان به وسیله وحی می باشد می گوید: این اتصال با ریشه وجود، به هیچ وجه مخصوص آدمی نیست شکل استعمال کلمه وحی در قرآن نشان می دهد که این کتاب آن را خاصیتی از زندگی می داند، و البته این هست که خصوصیت و شکل آن بر حسب مراحل تکامل زندگی متفاوت است.
گیاهی که به آزادی در مکان رشد می کند، جانوری که برای سازگار شدن با محیط تازه زندگی دارای عضو تازه ای می شود و انسانی که از اعماق درونی زندگی، روشنی تازه ای دریافت می کند، همه نماینده حالات مختلف وحی هستند که بنابر ضرورتهای ظرفیت پذیرای وحی یا بنابر ضرورتهای نوعی که این ظرف به آن تعلق دارد، اشکال گوناگونی دارند "(احیای فکر دینی در اسلام، ص 144 و 145).
2. وحی چیزی از نوع غریزه است و هدایت وحی چیزی از نوع هدایت غریزی است.
3. وحی هدایت انسان است از نظر جمعی، یعنی جامعه انسانی از نظر آنکه یک واحد است و راه و مسیر و قوانین حرکتی دارد نیازمند است که هدایت شود. نبی آن دستگاه گیرنده ای است که به طور غریزی آنچه مورد نیاز نوع است می گیرد. می گوید: " حیات جهانی به صورت اشراقی نیازمندیهای خود را می بیند و در لحظه ای بحرانی امتداد و جهت حرکت خود را تعیین می کند این همان است که در زبان دین به آن نام رسیدن وحی به پیغمبر می دهیم " (همان مأخذ، ص 168).
4. جانداران در مراحل اولی به وسیله غریزه هدایت می شوند هر چه در درجات تکامل بالا می روند و نیروی حس و تخیل و اندیشه در آنها رشد می کند، از قدرت غریزه کاسته می شود و در حقیقت حس و اندیشه جانشین غریزه می شود، از این رو حشرات بیشترین و قوی ترین غرایز را دارند و انسان کمترین آنها را.
5. جامعه انسان از نظر اجتماعی در یک مسیر تکاملی است و همان طور که حیوانات در مراحل ابتدایی نیازمند به غریزه بوده اند و تدریجا که نیروی حس و تخیل و احیانا تفکر در آنها رشد یافته، هدایتهای حسی و فکری جانشین هدایت غریزه شده است، جامعه انسانی نیز در مسیر تکاملی خود کم کم به جایی رسیده که نیروی تعقل در او رشد یافته و همین جهت سبب ضعف غریزه (وحی) شده است.
می گوید: " در دوران کودکی بشریت، انرژی روانی چیزی را آشکار می سازد که من آن را " خود آگاهی پیغمبرانه " می نامم و به وسیله آن در اندیشه فردی و انتخاب راه زندگی، از طریق پیروی از دستورها و داوریها و انتخابها و راه های عملی حاضر و آماده، صرفه جویی می شود ولی با تولد عقل و ملکه نقادی، زندگی به نفع خود، تشکیل و نمو آن اشکال از خود آگاهی را که نیروی روانی در مرحله قدیم تر تکامل بشری به آن صورت جریان داشت، متوقف می سازد. آدمی نخست در فرمان شهوت و غریزه است، عقل استدلال کننده که تنها همان سبب تسلط وی بر محیط است، خود تکامل و پیشرفتی است، و چون عقل تولد یافت بایستی که آن را با جلوگیری از اشکال دیگر معرفت (هدایتها و معرفتهای غریزی) تقویت کنند " (همان مأخذ، ص 145).
6. جهان بشریت دو دوره اساسی دارد: دوره هدایت وحی، و دوره هدایت تعقل و تفکر در طبیعت و تاریخ هر چند در جهان قدیم چند دستگاه بزرگ فلسفی (از قبیل یونان و روم) وجود داشته اما ارزش چندانی نداشته و بشریت هنوز در دوره کودکی بسر می برده است.
می گوید: " شک نیست که جهان قدیم، در زمانی که انسان در مقایسه با حال حاضر حالت بدوی داشت و کمابیش تحت فرمان تلقین بود، چند دستگاه بزرگ فلسفی ایجاد کرده بود، ولی نباید فراموش کنیم که این دستگاه سازی در جهان قدیم کار اندیشه مجرد بوده که نمی توانسته است از طبقه بندی معتقدات دینی مبهم و سنتها آن سوتر رود و هیچ نقطه اتکایی درباره اوضاع عینی زندگی برای ما فراهم نمی آورد " (همان مأخذ، ص 145).
7. پیامبر اکرم (ص) که پیامبری به او پایان رسیده، هم به جهان قدیم تعلق دارد و هم به جهان جدید از جهت منبع الهامش که وحی است نه مطالعه تجربی طبیعت و تاریخ، به جهان قدیم تعلق دارد و از جهت روح تعلیماتش که دعوت به تفکر و تعقل و مطالعه طبیعت و تاریخ است و با تولد این امور کار وحی متوقف می شود، به جهان جدید تعلق دارد.
می گوید: " پس چون به مسأله از این لحاظ نظر شود، باید گفت که چنان می نماید که پیغمبر اکرم میان جهان قدیم و جهان جدید ایستاده است تا آنجا که به منبع الهام وی مربوط می شود به جهان قدیم تعلق دارد و آنجا که روح الهام وی در کار می آید متعلق به جهان جدید است، زندگی در وی منابع دیگری از معرفت (معرفت از طریق مطالعه طبیعت و تاریخ) را اکتشاف می کند که شایسته خط سیر جدید آن است. ظهور و ولادت اسلام، ظهور و ولادت عقل برهانی استقرایی است، رسالت با ظهور اسلام، در نتیجه اکتشاف ضرورت پایان یافتن خود رسالت، به حد کمال می رسد و این خود مستلزم ثابت و فروع متغیر است و کار " اجتهاد اسلامی " کشف انطباق فروع بر اصول است.
می گوید: " این فرهنگ جدید (فرهنگ اسلامی) پایه وحدت جهانی را بر اصل توحید بنا نهاد. اسلام، به عنوان دستگاه حکومت، وسیله ای عملی است برای آنکه اصل توحید را عامل زنده ای در زندگی عقلی و عاطفی نوع بشر قرار دهد. اسلام وفاداری نسبت به خدا را خواستار است نه وفاداری نسبت به حکومت استبدادی را، و چون خدا بنیان روحانی نهایی هر زندگی است، وفاداری به خدا عملا وفاداری به طبیعت مثالی (طبیعت آرمان خواهی و کمال مطلوب جویی) خود آدمی است. اجتماعی که بر چنین تصوری از واقعیت بنا شده باشد، باید در زندگی خود مقوله های " ابدیت " و " تغییر " را با هم سازگار کند، بایستی که برای تنظیم حیات اجتماعی خود اصولی ابدی در اختیار داشته باشد، چه آنچه ابدی و دائمی است در این جهان تغییر دائمی جای پای محکمی برای ما می سازد ولی چون اصول ابدی به این معنی فهمیده شوند که معارض با هر تغییرند، یعنی معارض با چیزی هستند که قرآن آن را یکی از بزرگترین " آیات " خدا می داند، آن وقت سبب آن می شوند که چیزی را که ذاتا متحرک است، از حرکت باز دارند.
شکست اروپا در علوم سیاسی و اجتماعی، اصل اول (نفی هر گونه اصل ابدی و انکار جاودانگی اصول اصلی زندگی) را مجسم می سازد و بی حرکتی اسلام در ظرف مدت 500 سال اخیر، اصل دوم (انکار اصل تغییر و اعتقاد به جاودانگی) را مجسم می سازد. اصل حرکت در اسلام چیست؟ همان اصل که به نام " اجتهاد " خوانده می شود " (همان مأخذ، ص 168 و 169).
مطابق بیان بالا نیاز به راهنمایی وحی برای همیشه باقی است، هدایت عقل تجربی نمی تواند جانشین هدایت وحی شود خود اقبال نیز صددرصد طرفدار اصل بقای نیاز به راهنمایی برای همیشه است و حال آنکه فلسفه ای که او برای ختم نبوت ذکر کرده مستلزم این است که نه تنها نیاز به وحی جدید و رسالت جدید بلکه نیاز به راهنمایی وحی پایان می پذیرد، و در حقیقت، نه تنها نبوت بلکه دیانت پایان می یابد.

معنای ختم نبوت
این توجیه اشتباه آمیز اقبال از ختم نبوت سبب شده که همان نتیجه گیری غلط از گفته های او بشود و چنین پنداشته شود که دوران ختم نبوت یعنی دوران استقلال بشر از وحی نیاز بشر به راهنمایی و آموزش و پرورش پیامبران، از نوع نیاز کودک است به معلم کلاس کودک هر سال به کلاس بالاتر می رود و معلم عوض می کند، بشر نیز دوره به دوره به مرحله بالاتر پا گذاشته و قانون و شریعتش عوض شده است کودک به کلاس نهایی می رسد و گواهینامه پایان تحصیل می گیرد و از آن به بعد، خود مستقل از معلم و استاد به تحقیق می پردازد، بشر دوره خاتمیت نیز با اعلام ختم نبوت، گواهی پایان نامه تحصیلات و بی نیازی از تحصیل کلاسیک را گرفته و خود مستقلا با مطالعه طبیعت و تاریخ به تحقیق می پردازد و " اجتهاد " یعنی این، پس ختم نبوت یعنی رسیدن بشر به مرحله " خودکفایی ".
بدون شک این گونه تفسیر از ختم نبوت غلط است. نتایج این گونه تفسیر از ختم نبوت چیزهایی است که نه برای اقبال قابل قبول است و نه برای کسانی که این نتیجه گیریها را از سخن اقبال کرده اند.
ثانیا اگر نظریه اقبال درست باشد باید با تولد عقل تجربی، آن چیزی که اقبال آن را تجربه درونی می نامد (مکاشفات اولیاءالله) نیز پایان یابد؛ چون فرض بر این است که این امور از نوع غریزه اند و با ظهور عقل تجربی، غریزه - که راهنمایی از بیرون است - فروکش می کند و حال آنکه خود اقبال تصریح می کند که تجربه باطنی برای همیشه باقی است و از نظر اسلام تجربه درونی یکی از منابع سه گانه معرفت است (دو منبع دیگر عبارت اند از طبیعت و تاریخ) اقبال شخصا گرایش عرفانی شدیدی دارد و به الهامات معنوی سخت معتقد است.
او خود می گوید: این اندیشه به آن معنی نیست که تجربه باطنی که از لحاظ کیفیت تفاوتی با تجربه پیغمبرانه ندارد، اکنون دیگر از آنکه واقعیتی حیاتی باشد منقطع شده است، قرآن انفس (خود) و آفاق (جهان) را منابع علم و معرفت می داند. خدا نشانه های خود را، هم در تجربه درونی آشکار می سازد و هم در تجربه بیرونی، و وظیفه آدمی آن است که معرفت بخشی همه سیماهای تجربه را در معرض قضاوت قرار دهد. اندیشه خاتمیت را نباید به این معنی گرفت که سرنوشت نهایی زندگی، جانشین شدن کامل عقل به جای عاطفه است، چنین چیزی نه ممکن است نه مطلوب ارزش عقلانی. این اندیشه در آن است که در برابر تجربه باطنی، وضع مستقل نقادانه ای ایجاد می کند و این امر با تولد این اعتقاد حاصل می شود که حجیت و اعتبار ادعای اشخاص به پیوستگی با فوق طبیعت داشتن، در تاریخ بشری به پایان رسیده است بنابراین به تجربه باطنی و عارفانه هر اندازه هم که غیر عادی و غیر متعارف باشد اکنون باید به چشم یک تجربه کاملا طبیعی نظر شود و مانند سیماهای دیگر تجربه بشری، نقادانه مورد بحث و تحلیل قرار گیرد (همان مأخذ، ص 146 و 147).
مقصود اقبال در قسمت اخیر سخنش این است که با پایان یافتن نبوت، الهامات و مکاشفات و کرامات اولیاء الله پایان نیافته است، ولی حجیت و اعتبار گذشته آنها پایان یافته است. در گذشته که هنوز عقل تجربی تولد نیافته بود، معجزه و کرامت یک سند کاملا طبیعی و قابل قبول و غیر قابل تشکیک بود، ولی برای بشر رشد یافته و به کمال عقلانی رسیده (بشر دوره ختمیه) این امور دیگر حجیت و سندیت ندارد و مانند هر حادثه و پدیده دیگر باید مورد تجربه عقلانی قرار گیرد. عصر قبل از خاتمیت، عصر معجزه و کرامت بود، یعنی معجزه و کرامت عقلها را تحت نفوذ خویش قرار می داده است، ولی عصر خاتمیت عصر عقل است، عقل مشاهده کرامت را دلیل بر چیزی نمی گیرد مگر آنکه با معیارهای خود صحت و اعتبار یک حقیقت کشف شده از راه الهام را کشف کند.
این قسمت از سخن اقبال نیز مخدوش است، چه از نظر دوران پیش از خاتمیت و چه از نظر دوران بعد از خاتمیت. ما بعدا تحت عنوان " معجزه ختمیه " درباره اش بحث می کنیم.

تفاوت وحی با غریزه
ثالثا اینکه اقبال وحی را از نوع غریزه دانسته است، خطاست؛ همین جهت موجب اشتباهات دیگر او شده است، غریزه همان طور که اقبال خود توجه دارد یک خاصیت صد در صد طبیعی (غیر اکتسابی) و ناآگاهانه و نازل تر از حس و عقل است که قانون خلقت در مراحل اول حیاتی حیوان (حشرات و پایین تر از حشرات) در حیوانات قرار داده است با رشد هدایتهای درجه بالاتر (حس و عقل) غریزه ضعیف می شود و فروکش می کند، لهذا انسان که غنی ترین حیوانها از نظر دستگاه اندیشه است، ضعیف ترین آنها از نظر غریزه است.
اما وحی، برعکس، هدایتی مافوق حس و عقل، و بعلاوه تا حدود زیادی اکتسابی است، بالاتر اینکه در اعلا درجه " آگاهانه " است. جنبه آگاهانه بودن وحی، به درجات غیر قابل توصیفی بالاتر از حس و عقل است و فضایی که وسیله وحی اکتشاف می شود بسی وسیع تر و گسترده تر و ژرف تر از آن فضایی است که عقل تجربی قادر به اکتشاف آن است.
ما در یکی از بخشهای گذشته (بخش مکتب، ایدئولوژی) این مطلب را ثابت کردیم که با توجه به مجموع استعدادهای فردی و اجتماعی انسان و پیچیدگی روابط اجتماعی انسان و مشخص نبودن نهایت سیر تکاملی انسان، باید بپذیریم که آنچه فیلسوفان و متفکران اجتماعی به نام ایدئولوژی بافته اند، گمراهی و سرگشتگی است برای انسان از نظر ایدئولوژی داشتن، یک راه بیشتر وجود ندارد و آن ایدئولوژی از طریق وحی است. اگر ایدئولوژی از طریق وحی را نپذیریم باید بپذیریم که انسان فاقد ایدئولوژی است.
متفکران امروز بشر اذعان دارند که ارائه خط سیر آینده بشر به وسیله ایدئولوژیهای بشری تنها به صورت منزل به منزل است، یعنی تنها در هر منزلی می توان (آن هم به ادعای آقایان) منزل بعدی را مشخص کرد، اما اینکه منازل بعد از این منزل کجاست و سرمنزل نهایی چیست، آیا اساسا سرمنزلی وجود دارد یا ندارد، هیچ معلوم نیست، سرنوشت چنین ایدئولوژیهایی روشن است.

ختم نبوت از دیدگاه عرفا
ای کاش علامه اقبال که کم و بیش مطالعاتی در آثار عرفا دارد، و مخصوصا به مثنوی مولانا ارادت خاص دارد، در آن نوشته ها بیشتر مطالعه می کرد و به ملاک بهتری برای ختم نبوت دست می یافت. عرفا به این نکته دست یافته اند که نبوت از آن جهت پایان یافت که تمام مراحل و منازل فردی و اجتماعی انسان و راهی که انسان باید بپیماید، یکجا کشف گشت، پس از آن هر بشری هر چه دریافت کند، بیشتر از آن نخواهد بود، ناچار محکوم به پیروی است. «الخاتم من ختم المراتب باسرها؛ خاتم کسی است که همه مراتب را طی کرده و مرتبه طی نشده باقی نگذاشته است». این است ملاک ختم نبوت نه رشد عقل تجربی جامعه. اقبال اگر در آثار همان مردانی که به آنها علاقمند است (از قبیل مولانا) دقت و تعمق بیشتری می کرد، می دانست که وحی از نوع غریزه نیست، روح و حیاتی است برتر از روح و حیات عقلانی. مولانا می گوید:
غیر فهم جان که در گاو و خر است *** آدمی را عقل و جانی دیگر است
باز غیر عقل و جان آدمی *** هست جانی در نبی و در ولی
جسم ظاهر روح مخفی آمده است *** جسم همچون آستین جان همچو دست
باز عقل از روح مخفی تر بود *** حس به سوی روح، زوتر ره برد
روح وحی از عقل پنهان تر بود *** ز آنکه او غیب است و او زان سر بود
عقل احمد از کسی پنهان نشد *** روح و حیش مدرک هر جان نشد
روح و حیی را مناسبهاست نیز *** در نیابد عقل کان آمد عزیز
لوح محفوظ است او را پیشوا *** از چه محفوظ است؟ محفوظ از خطا
نی نجوم است و نه رمل است و نه خواب *** وحی حق و الله اعلم بالصواب

رابطه علم و ایمان
رابعا، گویی علامه اقبال دچار همان اشتباهی شده است که جهان غرب شده است، یعنی جانشین ساختن علم به جای ایمان؛ البته اقبال سخت مخالف نظریه جانشینی علم است، ولی راهی که در فلسفه ختم نبوت طی کرده است، به همین نتیجه می رسد. اقبال وحی را نوعی غریزه معرفی می کند و مدعی می شود که با به کار افتادن دستگاه عقل و اندیشه، وظیفه غریزه پایان می یابد و خود غریزه خاموش می شود.
این سخن درست است اما در موردی که دستگاه اندیشه همان راهی را دنبال کند که غریزه می کرد اما اگر فرض کنیم غریزه وظیفه ای دارد و دستگاه اندیشه وظیفه دیگری دارد، دلیلی ندارد که با به کار افتادن دستگاه اندیشه، غریزه از کار بیفتد پس فرضا وحی را از نوع غریزه بدانیم و کار این غریزه را عرضه نوعی جهان بینی و ایدئولوژی که از عقل و اندیشه ساخته نیست بدانیم، دلیلی ندارد که با رشد عقل برهانی استقرایی (به قول خود علامه اقبال) کار غریزه پایان یابد.
حقیقت این است که علامه اقبال با همه برجستگی و نبوغ و دلسوختگی اسلامی، در اثر اینکه فرهنگش فرهنگ غربی است و فرهنگ اسلامی فرهنگ ثانوی اوست، یعنی تحصیلاتش همه در رشته های غربی است و در فرهنگ اسلامی مخصوصا فقه و عرفان و اندکی فلسفه مطالعاتی دارد و بس، گاه دچار اشتباهات فاحش می شود.
ما در مقدمه جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئالیسم (چاپ سال 1350 هجری شمسی) به نارسایی اندیشه اقبال در مسائل عمیق فلسفی اشاره کرده ایم. به همین جهت مقایسه او با سیدجمال الدین اسدآبادی صحیح نیست؛ گذشته از اینکه سیدجمال از نظر نبوغ شخصی قابل مقایسه با اقبال نیست، او برخلاف اقبال فرهنگ اولی و اصلی اش اسلامی است و فرهنگ غربی فرهنگ ثانوی اوست. بعلاوه مرحوم سیدجمال در اثر مسافرتهای زیاد در کشورهای اسلامی و مطالعه جریانات آن کشورها از نزدیک، به اوضاع کشورهای اسلامی بیش از اقبال آگاه بوده است، لهذا به اشتباهاتی نظیر برخی اشتباهات فاحش اقبال در شناخت جریانهایی که در بعضی کشورهای اسلامی (از قبیل ترکیه و ایران) رخ داده است، به هیچ وجه دچار نشده است.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- وحی و نبوت- صفحه 56-40

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/2862