مالک اشتر و کظم غیظ

"مالک اشتر" که مردی قوی اندام و قوی هیکل بود از بازار کوفه می گذشت. یک بچه بازاری آن جا نشسته بود. او را نمی شناخت. نوشته اند یک بندقه ای -که حالا چه بوده؟ مثلا آشغالی- را برداشت و پرت کرد به سر و صورت مالک. مالک اعتنائی نکرد و رد شد. بعد از اینکه رد شد، شخصی به آن بازاری گفت: آیا شناختی این کسی که این جور به او اهانت کردی، مسخره اش کردی که بود؟ گفت: که بود؟ گفت: "مالک اشتر" امیرالجند و سپهسالار "امام علی (ع)". بدنش به لرزه افتاد. گفت: قبل از این که درباره من تصمیمی بگیرد بروم از او معذرت بخواهم. تعقیبش کرد، دید رفت و داخل مسجد و شروع کرد به نماز خواندن. دو رکعت نماز خواند. صبر کرد تا نمازش را سلام داد. بعد سلام داد و افتاد به التماس که من همان آدم بی ادب و بی تربیتی هستم که به شما جسارت کردم، نمی شناختم و از این حرف ها. مالک گفت: به خدا قسم اصلا من نمی خواستم به مسجد بیایم، جای دیگر می رفتم. به خدا قسم من به مسجد نیامدم جز برای اینکه دو رکعت نماز بخوانم و بعد درباره تو دعا کنم که خدا از گناه تو بگذرد و تو را هدایت کند. این کار اسمش چیست؟ یک ارزش اخلاقی بسیار عالی. درباره ائمه اطهار، ما از این جور قصه ها، حکایات و داستان ها زیاد داریم.


منابع :

  1. مرتضی مطهری- فلسفه اخلاق- صفحه 24-25

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/2940