معاد و زندگی پس از مرگ

مرگ تقدیر شده است و ناشى از غلبه اسباب زوال بر قدرت و اراده خداوند نیست، از حقیقت خلق آیات ما را به جهان مرگ نزدیک مى کند که آن نیز بر ما فرض شده است و ما از اجل خود هیچ آگاهى نداریم. و اگر بر ما وارد شود به هیچ وجه توانایى بر جلوگیرى از آن نیستیم، و اگر ما خود آفریننده خویش بوده ایم، چرا چنان نیافریده ایم که مرگ نتواند ما را از میدان زندگى بیرون کند؟
بنا بر این مرگ و زندگى آفریده پروردگار ما است، و هر وقت و هر کجا که بخواهد موجودى را مى آفریند یا از صحنه زندگى بیرونش مى برد. مى گوید: «نحن قدرنا بینکم الموت و ما نحن بمسبوقین؛ ما در میان شما مرگ را مقدر ساختیم، و هرگز کسى بر ما پیشدستى نمى کند» (واقعه/60). آرى تدبیر امور خلق به جمیع شؤون و خصوصیاتش از لوازم خلقت و افاضه وجود است، وقتى خداى تعالى به انسان هستى مى دهد، هستى محدود مى دهد، از همان اولین لحظه تکوینش تا آخرین لحظه زندگى دنیائیش، و تمامى خصوصیاتى که در طول این مدت به خود مى گیرد و رها مى کند، همه از لوازم آن محدودیت است، و جز و آن حد است و به تقدیر و اندازه گیرى و تحدید خالق عزوجلش است، که یکى از آن خصوصیات هم مرگ او است، پس مرگ انسان مانند حیاتش به تقدیرى از خدا است، نه اینکه خدا نتوانسته انسان را براى همیشه آفریده باشد، و چون او از چنین خلقتى عاجز بوده، و قدرتش همین قدر بوده که آفریده اش مثلا هفتاد سال دوام داشته باشد، قهرا بعد از هفتاد سال دستخوش مرگ شود (العیاذ بالله). و نه اینکه خدا او را براى همیشه زنده ماندن خلق کرده باشد، و لیکن اسباب و عوامل مخرب و ویرانگر بر اراده خداى عزوجل غلبه کرده، و مخلوق او را بمیراند، چون لازمه این دو فرض این است که: قدرت خداى تعالى محدود و ناقص باشد، در فرض اول نتوانسته باشد دوام بیشترى به مخلوق زنده اش بدهد، و در فرض دوم نتوانسته باشد از هجوم عوامل ویرانگر جلوگیرى کند، و این در مورد خداى تعالى محال است، براى اینکه قدرت او مطلق و اراده اش شکست ناپذیر است.
از این بیان روشن شد که منظور از جمله ی"نحن قدرنا بینکم الموت" این است که بفهماند اولا مرگ حق است، و در ثانى مقدر از ناحیه او است، نه اینکه مقتضاى نحوه وجود یک موجود زنده باشد، بلکه خداى تعالى آن را براى این موجود مقدر کرده، یعنى او را آفریده تا فلان مدت زنده بماند، و در رأس آن مدت بمیرد. و نیز روشن گردید که مراد از جمله "و ما نحن بمسبوقین" -با در نظر گرفتن اینکه کلمه سبق به معناى غلبه و مسبوق به معناى مغلوب است- این است که: ما در عروض مرگ بر یک مخلوق زنده از عوامل ویرانگر شکست نمى خوریم، و چنان نیست که حیاتى دائمى به شما افاضه کنیم، ولى آن اسباب بر اراده ما غلبه کنند، و حیاتى را که ما خواسته ایم همیشه باشد، باطل سازند.

حکمت و غرض از تقدیر مرگ: تبدیل امثال، و انشاء مجدد اموات
آرى ما هرگز مغلوب نخواهیم شد و اگر مرگ را مقدر کرده ایم نه به خاطر این است که نمى توانیم عمر جاویدان بدهیم. بلکه هدف این بوده است که گروهى از شما را ببریم و گروه دیگرى را جاى آنها بیاوریم، «على أن نبدل أمثالکم و ننشئکم فی ما لا تعلمون؛ و سرانجام شما را در جهانى که نمى دانید آفرینش تازه بخشیم» (واقعه/61). کلمه "امثال" جمع مثل -به کسره میم و سکون ثاء- است، و مثل هر چیزى عبارت است از چیزى که در نوعیت با آن یکى باشد، و ساده تر بگویم: فردى دیگر از نوع آن باشد مانند زید که مثل عمرو است، یعنى فردى دیگر از نوع انسان است، و مراد از جمله "أن نبدل أمثالکم" این است که: شما را با امثالى از بشر تبدیل کنیم، و یا امثال شما را بجاى شما تبدیل کنیم، و به هر حال معناى آن این است که: جماعتى از بشر را با جماعتى دیگر، نسلى را با نسلى دیگر عوض و تبدیل کنیم، اخلاف بیایند و جاى اسلاف را بگیرند. کلمه "ما" در جمله "و ننشئکم فی ما لا تعلمون" موصوله است، و مراد از آن خلقت است، و جمله عطف است بر جمله "نبدل"، و تقدیر کلام چنین است: «على ان نبدل امثالکم و على ان ننشئکم» یعنى ما مرگ را بر این اساس مقدر کردیم که نسلى دیگر مثل شما را جایگزین شما کنیم، و بر این اساس که به شما خلقتى دیگر دهیم که نمى دانید چگونه است، و آن خلقت دیگر عبارت است از هستى آخرتى که از جنس هستى ناپایدار دنیا نیست.
و حاصل معناى دو آیه این است که: مرگ در بین شما به تقدیرى از ما مقدر شده، نه اینکه ناشى از نقصى در قدرت ما باشد، به این معنا که ما نتوانیم وسیله ادامه حیات را براى شما فراهم کنیم و نه اینکه اسباب ویرانگر و مرگ و میرآور بر اراده ما غالب شده، و ما را در حفظ حیات شما عاجز کرده باشد، بلکه خود ما شما را بر این اساس آفریدیم که پس از اجلى معین بمیرید، چون خلقت ما بر اساس تبدیل امثال است یعنى طبقه اى بمیرند، و جا براى طبقه اى دیگر باز کنند، اسلاف را بمیرانیم و اخلاف را به جاى آنان بگذاریم، و نیز بر این اساس است که بعد از مردن شما خلقتى دیگر وراى خلقت ناپایدار دنیوى به شما بدهیم، پس مرگ عبارت است از انتقال از خانه اى به خانه اى دیگر، و از خلقتى به خلقتى بهتر، نه اینکه عبارت باشد از انعدام و فناء. بعضى از مفسرین احتمال داده اند کلمه "امثال" در آیه شریفه جمع مثل -به دو فتحه- باشد، که به معناى وصف است، و در نتیجه دو جمله "على أن نبدل" و" ننشئکم ..." هر دو یک معنا را افاده کنند، و آن این است که ما مرگ را بر این اساس مقدر کرده ایم که اوصافتان را دگرگون سازیم، و در آخرت به خلقتى شما را مبعوث کنیم که خودتان نمى دانید، مثلا بعضى از شما را به صفت و شکل سگ محشور کنیم، بعضى دیگر را به صورت خوک و یا اشکال و صور دیگر، بعد از آنکه در دنیا بر صفت انسان بودید، ولى معناى قبلى جامع تر و پرفایده تر است.

مرگ انسان نابودى او نیست با توضیحى راجع به تجرد نفس
یکى از عوامل کفران نعمت انکار روز قیامت است. چرا؟ زیرا نعمتها در نزد کسى که شکر آنها به جاى مى آورد، عبارت است از مسئولیتها و شکر آنها وفا به حقوق آنهاست. کسى که قیامت را انکار مى کند از مسئولیت نعمت مى گریزد. پس آن را سپاس نمى گوید. بلکه علت معنوى انکار قیامت فرار از مسئولیت نعمتها و حقوقى است که نسبت به آنها بر ما فرض است. پس از جمله ناسپاسى آن است که گویند هنگامى که اجساد مادر قبور بهیئت خاک در آیند بطوریکه هیچگونه امتیازى نداشته باشد امکان ندارد که بار دیگر خاک بصورت اعضاء و جوارح ما در آید: «و قالوا أإذا ضللنا فى الأرض أإنا لفى خلق جدید بل هم بلقاء ربهم کافرون قل یتوفاکم ملک الموت الذى وکل بکم ثم إلى ربکم ترجعون؛ [منکران لجوج] گفتند: آیا زمانى که [پس از مردنمان بدن ما ریز ریز شد و پوسید و] در زمین گم شدیم، آیا به راستى ما در آفرینشى جدید در خواهیم آمد؟ [نه اینکه این لجوجان متکبر فقط منکر قدرت حق باشند] بلکه آنان منکر دیدار [قیامت و محاسبه اعمال به وسیله] پروردگارشان هستند، بگو: فرشته مرگ که بر شما گماشته شده است [روح] شما را مى گیرد، سپس به سوى پروردگارتان باز گردانده مى شوید» (سجده/10-11). به هر تقدیر این آیات پاسخى است از احتجاج کفار که مى گفتند ما بعد از مردن در زمین گم مى شویم، و مى خواستند این حرف را دلیل بر نبودن معاد بگیرند، و معلوم است که صرف این که ملک الموت انسانها را مى میراند جواب از دلیل ایشان نمى شود، خداى تعالى به رسول گرامى خود دستور داده که در پاسخ از استبعاد ایشان به ایشان بگو که حقیقت مرگ بطلان و نابود شدن انسان نیست، و شما انسانها در زمین گم نمى شوید، بلکه ملک الموت شما را بدون اینکه چیزى از شما کم شود، بطور کامل مى گیرد، (چون گفتیم کلمه توفى گرفتن بطور کامل را مى رساند)، و ارواح شما را از بدنهایتان بیرون مى کشد، به این معنا که علاقه شما را از بدنهایتان قطع مى کند. و چون تمام حقیقت شما ارواح شماست، پس شما یعنى همان کسى که کلمه "شما" خطاب به او است، (و یک عمر مى گفتید من و شما)، بعد از مردن هم محفوظ و زنده اید، و چیزى از شما گم نمى شود، آنچه گم مى شود و از حالى به حالى تغییر مى یابد، و از اول خلقتش دائما در تحول و دستخوش تغییر بود، بدنهاى شما بود نه شما، و شما بعد از مردن بدنها محفوظ مى مانید، تا به سوى پروردگارتان مبعوث گشته و دوباره به بدنهایتان برگردید. با این بیان دلیل کفار بر نبودن معاد به کلى باطل مى شود، چه دلیل آنان را طورى تقریر کنیم که تنها استبعاد باشد، و یا طورى تقریر کنیم که به صورت برهانى فلسفى در آید، یعنى بگوییم: بدن بعد از متلاشى شدن شخصیتش نیز نابود مى شود، یعنى آن خصوصیاتى که به خاطر آن، این بدن زید فرزند عمرو بود از بین مى رود، و اگر بخواهد دوباره موجود شود اعاده معدوم لازم مى آید، و آن هم محال است.
این صورت برهانى سخن کفار است، و آیه شریفه آن را باطل مى کند، چون گفتیم حقیقت انسان عبارت است از جان و روح و نفس او، که با کلمه "من- تو" از آن حکایت مى کنیم، و روح آدمى غیر از بدن اوست، و بدن در وجودش و شخصیتش تابع روح است، و روح با مردن متلاشى نمى شود و معدوم نمى گردد، بلکه در حیطه قدرت خداى تعالى محفوظ است، تا روزى که اجازه بازگشت به بدن یافته و به سوى پروردگارش براى حساب و جزاء بر گردد، و با همان خصوصیاتى که خداى سبحان از آن خبر داده مبعوث شود. پس از آنچه گذشت دو مطلب روشن گردید، اول اینکه آیه "قل یتوفاکم ..." متصل است به آیه "أإذا ضللنا فی الأرض ..."، و پاسخى است که اشکال کفار را باطل، و شبهه آنان را درباره معاد دفع مى کند. لیکن بعضى از مفسرین که کلمه "توفى" را به معناى مطلق میراندن گرفته اند، و متوجه نکته اى که در این تعبیر هست نشده اند و در تفسیر آیه دچار اشکال شده، و در توجیه اتصال آن به آیه قبل دست و پا کرده اند، و توجیهى کرده اند که عقل سلیم پذیراى آن نیست و آن را نمى پسندد. نکته دوم اینکه این آیه از روشن ترین آیات قرآنى است که دلالت بر تجرد نفس مى کند و مى فهماند که نفس غیر از بدن است، نه جزو آن است، و نه حالى از حالات آن.


منابع :

  1. علامه طباطبایی- ترجمه المیزان- ج‏16- ص: 377، ج‏19، ص: 229

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/29955