داستانهایی درباره عنایت امام حسین(ع) در شفا یافتن شیعیان

از عالم بزرگوار آقای حاج سید فرج الله بهبهانی نقل شده است شخصی به نام عبدالله، مسقط الرأس او جابرنان است از توابع رامهرمز ولی ساکن بهبهان است و این مرد در تاریخ 28 شهر محرم الحرام سنه 1383 از یک پا مفلوج گردید و قدرت بر حرکت نداشت مگر به وسیله دو چوب که یکی را زیر بغل راست و دیگری را زیر بغل چپ می گذاشت و با زحمت، اندک راهی می رفت و در حق او از مومنین کمک می شد برای معاش، تا اینکه مراجعه کرده به دکتر و ایشان جواب یأس داده بودند و بعدا آمد نزد حقیر که وسیله حرکتشان را به اهواز فراهم آورم، وسائل حرکت بحمدالله فراهم گردید، خط سفارش به محضر آیت الله بهبهانی ارسال و آن جناب هم پذیرایی فرموده و او را نزد دکتر فرهاد طبیب زاده پزشک بیمارستان جندی شاهپور ارسال داشته پس از عکسبرداری و مراجعه، اظهار یأس کرده و گفته بود پای شما قابل علاج نیست و در وسط زانوتان غدة سرطانی مشاهده می شود پس با خرج خود او را به بیمارستان شرکت نفت آبادان انتقال می دهد آنجا هم چهار قطعه عکس از پایش برداشته و اظهار داشتند علاج نشدنی است با این حالت برمی گردد به بهبهان.

عبدالله مرقوم گوید در خلال این مدت، خوابهای نوید دهنده می دیدم که قدری راحت می شدم تا اینکه شبی در واقعه دیدم وارد منزل بیرونی شما شده ام و شما خودتان آنجا نیستید ولی دو نفر سید بزرگوار نورانی تشریف دارند. در زیر درخت سیبی که در باغچه بیرونی دیده می شود تشریف دارند و در این اثنا شما وارد شدید بعد از سلام و تحیت، آن دو بزرگوار خودشان را معرفی فرمودند یکی از آن دو بزرگوار حضرت امام حسین علیه السلام و دیگری فرزند آن بزرگوار حضرت علی اکبر علیه السلام بودند. حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام دو سیب به شما مرحمت فرمودند و فرمودند یکی برای خودت و دیگری برای فرزندت باشد و پس از دو سال این دو سیب نتیجه می دهند و شش کلمه با حضرت حجه بن الحسن- عجل الله تعالی  فرجه- صحبت می کند. عبدالله گفت در این حال از شما درخواست نمودم که شفای مرا از آن بزرگوار بخواهید، یکی از آن دو بزرگوار فرمودند روز دوشنبه ماه جمادی الثانیه، سنه 84 پای منبر که برای عزاداری در منزل فلانی (که منظور حقیر بوده) منعقد است می روی و با پای سالم برمی گردی. از شوق، از خواب بیدار شدم و به انتظار روز موعود بودم و خواب را برای حقیر نقل کرد همان روز دوشنبه دیدم عبدالله با دو چوب زیر بغل آمد و پای منبر نشست، خودش اظهار داشت که پس از یک ساعت جلوس حس کردم که پای مفلوجم تیر می کشد، گویی خون در پایم جریان پیدا کرده است، پایم را دراز کرده و جمع نمودم دیدم سالم شده با اینکه روضه خوان هنوز ختم نکرده بود بپابرخاستم و نشستم بدون عصا! قضیه را به اطرافیان گفتم، حقیر دیدم عبدالله آمد و با حقیر مصافحه نمود، یک مرتبه دیدم صدای صلوات از اهل مجلس بلند شد و دیگر از آن فلج بالکلیه راحت شد، پس در شهر مجالس جشن گرفته شد و در روز بعد 22 مهر 43 از ساعت 8 الی 11 صبح در منزل حقیر مجلس جشنی به اسم اعجاز حضرت سید الشهداء علیه السلام گرفته شد و جمعیت کم نظیری حاضر و عکس برداری گردید.

همچنین متقی صالح، مرحوم محمد رحیم اسماعیل بیگ که در توسل به اهلبیت علیهم السلام و علاقه قلبی به حضرت سید الشهداء علیه السلام کم نظیر و از این باب رحمت برکات صوری و معنوی نصیبش شده و در ماه رمضان به رحمت حق واصل شده نقل نمود که در شش سالگی مبتلا به درد چشم و تا سه سال گرفتار بود و عاقبت از هر دو چشم کور گردید. در ماه محرم ایام عاشورا در منزل دائی بزرگوارش مرحوم حاج محمد تقی اسماعیل بیگ روضه خوانی بود، و چون هوا گرم بود شربت خنک به مردم می دادند. گفت از دائی خود خواهش کردم که من به مردم شربت دهم، فرمود تو چشم نداری و نمی توانی، گفتم یک نفر چشم دار همراه من کنید تا مرا یاری دهد قبول فرموده و من با کمک خودش مقداری به مردم شربت دادم. در این اثناء، مرحوم معین الشریعه اصطهباناتی منبر رفته و روضه حضرت زینب علیهما السلام را می خواند  و من سخت متأثر و گر یان شدم تا اینکه از خود بی خود شدم، در آن حال، مجلله ای که دانستم حضرت زینب علیهما السلام است دست مبارک بر دو چشم من کشید و فرمود خوب شدی و دیگر چشم درد نمی گیری. پس چشم گشودم اهل مجلس را دیدم، شاد و فرحناک خدمت دائی خود دویدم تمام اهل مجلس منقلب و اطراف مرا گرفتند، به امر دائی ام مرا در اطاقی برده و مردم را متفرق نمودند؛ و نیز نقل نمود که در چند سال قبل مشغول آزمایش بودم و غافل بودم از اینکه ظرف پر از الکل است، کبریت را روشن نموده ناگاه الکل مشتعل شد و تمام بدنم را از سر تا پا آتش زد مگر چشمانم را. چند ماه در مریضخانه مشغول معالجه بودم. از من می پرسیدند چه شده  که چشمت سالم مانده، گفتم عطای حسین علیه السلام است و وعده فرمودند که تا آخر عمر چشمم درد نگیرد.

آقای سید عبدالرسول خادم نقل کرده از مرحوم سید عبدالحسین، کلیددار حضرت سید الشهداء علیه السلام که اهل فضل و از خو بان بود. شبی در حرم مطهر می بیند عربی پابرهنه خون آلود، پای خونین و کثیف خود را به ضریح زده و عرض حال می کند. آن مرحوم او را نهیب می دهد و بالاخره امر می کند که او را از حرم بیرون نمایند، در حال بیرون رفتن گفت یا حسین علیه السلام من گمان می کردم این خانه توست معلوم شد خانه دیگری است. همان شب آن مرحوم در خواب می بیند آن حضرت روی منبر در صحن مقدس تشریف دارند در حالی که ارواح مومنین در خدمت هستند. حضرت از خدام خود شکایت می کند. کلیددار می ایستد و عرض می کند یا جداه! مگر چه خلاف ادبی از ما صادر شده؟ می فرماید امشب عزیزترین مهمانهای مرا از حرم من با زجر بیرون کردی و من از تو راضی نیستم و خدا هم از تو راضی نیست مگر اینکه  او را راضی کنی. عرض کرد یا جدا! او را نمی شناسم و نمی دانم کجاست؟ فرمود الآن در خان حسن پاشا (نزدیک خیمه گاه) خوابیده و به حرم ما هم خواهد آمد و او را با ما کاری بود که انجام دادیم و آن شفای فرزند مفلوج اوست و فردا با قبیله اش می آیند  آنها را استقبال کن. چون بیدار می شود با چند نفر از خدام می رود و آن غریب را در همانجایی که فرموده بودند می یابد، دستش را می بوسد و با احترام به خانه خود می آورد و از او به خوبی پذیرایی می نماید. فردا هم به اتفاق سی نفر از خدام به استقبال می رود، چون مقداری راه می رود می بیند جمعی شادی کنان می آیند و آن بچه مفولجی که شفا یافته همراه آورده اند و به اتفاق به حرم مطهر مشرف می شوند.

و نیز  نقل کردند: در قندهار حسینیه ای است برای اقامه عزای حضرت سید الشهداء علیه السلام. خانمی به نام «عالمتاب» که عمه مرحوم حاج شیخ محمد طاهر  قندهاری بود با اینکه به مکتب نرفته و درس نخوانده و نمی توانست خط بخواند به واسطه صفای عقیده ای که داشت وضو می گرفت و یک صلوات می فرستاد و دست روی سطر قرآن گذارده آن را تلاوت می کرد و برای هر سطری صلواتی می فرستاد و آن را می خواند و به این ترتیب قرآن را به خوبی می خواند. یکی از بستگانگان عالمتاب داستان را اینگونه نقل کرده است: این زن پسری داشت به نام «عبدالروف». در بچگی در سینه و پشت او کاملا برآمدگی ( قوز) داشت و من خود بارها مشاهده کردم. در حسینیه مزبور، شب عاشورا برای عزاداری، عالمتاب بچه چهار ساله قوزی خودش را همراه می آورد و پدر و مادرش آرزوی مرگش را داشتند؛ چون هم خودش و هم آنها ناراحت بودند. پس از پایان عزاداری گردنش را به منبر می بندند و می گویند یا حسین علیه السلام از خدا بخواه که این بچه را تا فردا یا شفا دهد یا مرگ، ما خواب بودم که ناگهان از صدای غرش همه بیدار شدیم دیدیم بدن بچه می لرزد و بلند می شود و می افتد و نعره می زند، ما پریشان شدیم، مادرم به عالمتاب گفت بچه را به خانه رسان که آنجا بمیرد تا پدرش، که عصبانی است اعتراض نکند. مادر، بچه را در برگرفت از شدت لرزش بچه، مادر هم می لرزید تا منزلش رفتم، لرزش بچه تا سه چهار روز ادامه داشت پس از این لرزشهای متوالی گوشتهای زیادی آب شد و سینه و پشت او صاف گردید به طوری که هیچ اثری از برآمدگی نماند.

در تاریخ 16 جمادی الاولی 97 در کربلا جناب آقای سید عبدالرسول، خادم حضرت ابوالفضل علیه السلام نقل نمودند که در چند سال قبل مرحوم حاج عبدالرسول رسالت شیرازی از تهران تلگرافا خبر داد که آقای ناصر رهبری ( محاسب دانشکده کشاورزی تهران) جهت زیارت مشرف می شوند، از ایشان پذیرایی شود. پس از چند روز درب منزل خبر دادند که زوار ایرانی تو را می خواهند. چون رفتم نزد ماشین، دیدم یک نفر مرد با یک خانم است. خانم پیاده شد و آهسته به من فهمانید که ایشان آقای رهبری شوهر من است و مدتی است مبتلا شده و استخوان فقرات پشت او خشکیده شده و هشت ماه بیمارستان بوده و او را جواب داده اند و بیماستان لندن هم گفته علاج ندارد  و به همین زودی از دنیا می رود و فعلا به قصد استشفا اینجا آمده ایم و به تنهایی نمی تواند حرکت کند. پس دو نفر برای کمک  آوردم، زیر بغل او را گرفتند و رو به منزل آمدیم. سینه و پشت او را به وسیله فنرهای آهنی بسته بودند. با نهایت سختی هر چند دقیقه قدمی بر می داشت. چشمش به گنبد مطهر افتاد. پرسید این آقا! «حسین» است یا «قمر بنی هاشم»؟ گفتم: قمر بنی هاشم است. با دل شکسته و چشم گریان عرض کرد آقا! من آبرویی نزد حسین ندارم، شما از برادرت حسین بخواهید که ایشان از خدا بخواهد اگر عمر من تمام است همین جا زیر سایه شما بمیرم و اگر از عمرم چیزی باقی است با این حالت برنگردم که دشمن شاد شوم  و مرا شفا دهد. پسر کوچک او تقریبا هشت ساله و همراهش بود، با گریه و زاری
می گفت: ای قمر بنی هاشم! زود است که من یتیم شوم. من در مجلس عزای شما خدمت کردم، استکانها را جمع می نمودم پدرم را شفا دهید. پس گفت مرا ببرید حرم شریف را زیارت کنم. گفتم: با این حالت نمی شود، قبول نمی نمود. با همان حالت به هر دو حرم بردیم. تقریبا به مدت چهار ساعت در راه بودیم. با کمال سختی او را منزل برده روی تخت خوابانیدم و طوری بود که هیچ حرکت نمی توانست بکند و باید او را حرکت دهند. فردایش اصرار کرد مرا نجف ببرید. با سختی او را نجف اشراف بردیم ولی نشد که در حرم مشرف شود. از همان بیرون زیارت نمود به کربلا برگرداندیم. اصرار کرد مرا به کاظمین و سامرا ببرید. گفتم تلف می شوی، گفت می خواهم اگر بمیرم این مشاهد را زیارت کرده باشم. بالاخره او را فرستادم. در مراجعت خانمش نقل کرد: پس از بیرون شدن از سامرا راننده پرسید آیا امامزاده سید محمد ( فرزند حضرت هادی) را مایل هستید زیارت کنید؟ (در آن زمان قبر آن حضرت چند کیلومتر از جاده آسفالت دور بود و جاده هم خاکی و خراب) آقای رهبری گفت: مرا ببرید. پس حضرت سید محمد را با کمال سختی زیارت کردیم. در مراجعت یک نفر عرب که عمامه سبز بر سر داشت، جلو ماشین ما را گرفت و به عربی با راننده سخن گفت و راننده جوابش می داد. آقای رهبری پرسید: آقا سید چه می گوید؟ راننده گفت می گوید: من را سوار کن تا اول جاده آسفالت و من گفتم  ماشین دربست شماست و اجازه ندارم. آقای رهبری گفت آقا را سوار کن، چون سوار شد سلام کرد و نزد راننده نشست. در اثنای راه، آقای رهبری ناله می کرد و می گفت: یا صاحب الزمان علیه السلام. سید فرمود از آقا چه
می خواهی؟ خانم جریان مرض آقای رهبری را می گوید. سید فرمود نزدیک بیا، گفتم نمی تواند. بالاخره کمی نزدیک شد. سید دست دراز کرد و بر ستون فقرات او کشید و فرمود: ان شاء الله اگر خدا بخواهد شفا می یابی. از فرمایش سید امیدی در ما پیدا شد. گفتم آقا! ما برای شما نذری می کنیم. فرمود خوب است. گفتم اسم شما چیست؟ فرمود: « سید عبدالله» ( بنده خدا). آقای رهبری گفت: محل شما کجاست تا به وسیله پست برای شما بفرستم. فرمود به وسیله پست به ما نمی رسد. شما هر چه برای ما نذر کردید هر سیدی که دیدی به او بدهید. چون نزدیک جاده آسفالت رسیدیم، فرمود نگه دارید. موقعی که خواست پیاده شود فرمود آقای رهبری امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعا را تحت قبله جدم حسین علیه السلام قرار داده و شفا را در تربت او. امشب خود را به قبر او برسان و پیغام مرا به او برسان. گفتم هر چه می فرمایید می رسانم. فرمود بگو یا امام حسین علیه السلام فرزندت برای من  دعا کرده و شما آمین بگویید. پس آن سید بزرگوار رفت و من به خود آمدم که این آقا که بود؟ راننده را گفتم ببین از کدام سمت رفت و او را پیدا کن. چون راننده نگاه کرد ابدا اثری از آن بزرگوار پیدا نبود. خلاصه آقا سید عبدالرسول در همان شب او را در حرم امام حسین علیه السلام برده و مکرر عرض می کرد آقا! یک آمین از تو می خواهم، فرزندت چنین گفته است و حالش طوری بود که هرکس نزدیک او بود، همه را گریان می ساخت، پس او را منزل روی تخت خوابانیدم و چون سختی مسافرت در او اثر کرده بود حالش بدتر از قبل بود. پیش از اذان خوابیده بودم، خادمه منزل درب حجره ام، مرا صدا زد، بیرون شدم، گفتم چه خبر است؟ گفت بیا تماشا کن که آقای رهبری نماز می خواند. تعجب کردم. از آینه درب نظر کردم دیدم ایشان روی سجاده ایستاده و مشغول نماز است. از خانمش جریان را پرسیدم ، گفت مرا سحر صدا زد. بلند شدم گفت آب وضو بیاور، گفتم ناراحت هستی نمی توانی گفت در خواب حضرت امام حسین علیه السلام به من فرمود خدا تو را شفا داد برخیز نماز بخوان و من می توانم پس آب وضو آوردم. با کمال  آسانی برخاست وضو گرفت، گفت سجاده بیاور گفتم نشسته بخوان. گفت چون امام فرموده البته می توانم و فنرهای آهنی سینه و پشت مرا باز کن. بالاخره با اصرارش همه را باز کردم، پس ایستاده مشغول نماز خواندن است چنانچه می بینی. پس وارد حجره شدم و او را در بغل گرفتم و هر دو گریه شوق می کردیم و حمد خدای را بجای آوردیم. پس تلگراف بشارت به تهران مخابره کردیم. چند نفر از بستگان ایشان آمدند و با کمال عافیت به شام مشرف شدند، پس به تهران برگشتند و تا این تاریخ در کمال عافیت در تهران هستند و چندین مرتبه زیارت کربلا و یک مرتبه  حج مشرف شده اند. چنین به نظر می رسد که آن سید بزرگوار که در راه (حضرت سید محمد) ملاقات کرده اند یکی از رجال الغیب یا ابدال یا یکی از عباد صالحین حضرت آفریدگار بوده که مأموریت غیبی داشته اند که بیمار مزبور را که دچار یأس شده بود امیدوار سازد و آنچه را که دیگران باید عبرت بگیرند: یکی آن است که در اثر تأخیر اجابت هیچ وقت نباید نا امید شوند. دیگر آنکه آنچه از امام صادق علیه السلام رسیده که اجابت دعا تحت قبه حسینیه است باور دارند. دیگر موضوع نذر کردن در راه خدا را امر مطلوب و مرغوبی می شناسند.


منابع :

  1. شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت - از صفحه 42تا 44 و صفحه 54 و صفحه 125 تا 126 و صفحه 157 و صفحه 275تا 279

https://tahoor.com/fa/Article/PrintView/400898