رفتار یوسف علیه السلام با خانواده خود در دوران حاکمیت (بنیامین)

فارسی 3722 نمایش |

اجراى سفارش پدر

خداوند می فرماید: «و لما دخلوا من حیث امرهم ابوهم ما کان یغنى عنهم من الله من شى ء الا حاجة فى نفس یعقوب قضاها و انه لذو علم لما علمناه و لکن اکثر الناس لایعلمون؛ و هنگامى که از همان طریق که پدر به آنها دستور داده بود وارد شدند، این کار هیچ حادثه حتمى الهى را نمى توانست از آنها دور سازد جز حاجتى در دل یعقوب (که از این طریق) انجام شد (و خاطرش آرام گرفت) و او به خاطر تعلیمى که ما به او دادیم علم فراوانى داشت؛ ولى بیشتر مردم نمى دانند.» (یوسف/ 68)
همانطورى که حضرت یعقوب (ع) خواسته بود فرزندانش از درب هاى مختلف (مى گویند در آن روزگار مصر چهار یا پنج دروازه داشت) وارد شهر یا وارد بر دربار عزیز مصر شدند، اما اجراى این تدبیر یعقوب را به خواسته اش نرساند، زیرا هدف یعقوب این بود که فرزندانش بدون هیچ مشکلى جمیعا به سفر روند و با دست پر و با سلامتى برگردند در حالى که چنین نشد آن ده برادر به اتفاق بنیامین به مصر وارد شدند، که عزیز مصر بر اساس نقشه اى که براى بنیامین داشت، به بهانه سرقت پیمانه شاه، او را بازداشت و حبس نمود و یهودا نیز به ناچار در مصر متوقف شد و فرزندان یعقوب نه نفره به نزد پدر بازگشتند.
بنابراین یعقوب (ع) به چیزى که در نظر داشت و برایش تدبیر کرد نرسید، اما به چیزى مهمتر، یعنى دیدار یوسف مى توانست برسد. که زمینه اش در این سفر آماده شد. جمله «ما کان یغنى عنهم من الله من شى ء الا حاجة فى نفس یعقوب قضاها» اشاره است به اینکه تنها اثر (این تدبیر) تسکین خاطر پدر و آرامش قلب او بود، چراکه او از همه فرزندان خود دور بود و شب و روز در فکر آنها و یوسف بود و از گزند حوادث و حسد حسودان و بدخواهان بر آنها مى ترسید و همین اندازه که اطمینان داشت آنها دستوراتش را به کار مى بندند دل خوش بود. جمله «انه لذو علم...» استدلال است به صدر آیه که یعقوب (ع) مى دانست اسباب بدون مشیت خدا تأثیرى ندارند و یعقوب (ع) با توجه به این نکته تدبیر نمود اگرچه بیشتر مردم برآن آگاهى ندارند. برجسته ترین پیام آیه شریفه، پس از اشاره و تصریح بر ماجراى تاریخى یعقوب (ع) و فرزندانش، این است که انسان ضمن تدبیر و برنامه ریزى با استفاده از علل و اسباب باید بداند که تنها مسبب الاسباب آن یکتا مدبر و مسبب جهان آفرینش یعنى خداى متعال است و هیچ عللى از خود استقلال ندارند.

دیدار یوسف با بنیامین

خداوند می فرماید: «و لما دخلو على یوسف ءاوى الیه اخاه قال إنى انا اخوک فلا تبتئس بما کانوا یعملون؛ هنگامى که (برادران) بر یوسف وارد شدند، برادرش را نزد خود جاى داد و گفت: من برادر تو هستم، از آنچه آنها انجام مى دادند، غمگین و ناراحت نباش.» (یوسف/ 69)
پس از اجراى اولین مرحله نقشه یوسف (ع) که مثمر ثمر واقع شد، و یوسف (ع) توانست به برادرش بنیامین برسد، دومین مرحله اى طرح یوسف (ع) این است که بتواند بنیامین را نزد خود نگه دارد، بنابراین ابتدا لازم بود خود را به بنیامین معرفى کند تا با کمک او طرح را عملى سازد چنان که در آیه شریفه مى فرماید: «قال انى انا اخوک» یوسف (ع) گفت من برادر تو هستم. البته یوسف (ع) در مراعا و منظر سایر برادرانش با بنیامین صحبت نکرد، بلکه با او خلوت نمود، سپس خود را به او معرفى کرد و از طرح خود او را آگاه ساخت و به او گفت مى خواهم ضمن پیاده کردن نقشه اى تو را نزد خودم نگه دارم، مبادا از آنچه مى بینى و مى شنوى ناراحت شوى. اما بنیامین نیز از اینکه برادرش را یافته خوشحال و مسرور شد و به یوسف قول همکارى داد. البته این آیه شریفه تنها بیانگر این است که یوسف (ع) خود را به بنیامین معرفى کرد و از جمله «فلاتبتئس...» در آخر آیه به دست مى آید که یوسف ضمن بیان طرح و نقشه خود براى بنیامین از او مى خواهد که مبادا از اجراى نقشه ناراحت شود.
از امام صادق (ع) روایت شده است که فرمود: «چون برادران یوسف براو وارد شدند گفتند: این است آن برادرى که دستور دادى او را همراه خود بیاوریم، یوسف آنها را در این کار تحسین کرد و سپس مجلس ضیافتى براى آنها ترتیب داد و گفت: هر یک از شما با برادر مادرى خود بر سر یک خوان طعام بنشینند، آنها به ترتیب هر دو نفر بر یک خوان نشستند فقط بنیامین تنها مانده بود، یوسف پرسید: تو چرا نمى نشینى، بنیامین گفت: من در میان اینها برادر مادرى ندارم، یوسف (ع) گفت: مگر تو برادر مادرى نداشتى؟ بنامین گفت: چرا، اما اینها مى گویند، او را گرگ دریده است، یوسف پرسید: تو در فراق او چه اندازه اندوهناک هستى؟ گفت به این اندازه که خداوند یازده پسر به من داد و نام هر یک از نام او مشتق ساخته ام... یوسف (ع) گفت: اکنون بیا در کنار من بر خوان غذا جلوس کن، برادران که این جریان را مشاهده کردند گفتند: به راستى که خداوند یوسف و برادرش را بر ما برترى داده تا جایى که پادشاه او را بر خوان خود نشانده است.»

آغاز مرحله دوم طرح یوسف (ع)

خداوند می فرماید: «فلما جهزهم بجهازهم جعل السقایة فى رحل اخیه ثم اذن مؤذن ایتها العیر انکم لسارقون؛ پس هنگامى که (مأمور یوسف) بارهاى آنها را بست، ظرف آبخورى پادشاه را دربار برادرش گذاشت. سپس کسى صدا زد، اى اهل قافله! شما دزد هستید.» (یوسف/ 70)
و «قالوا و اقبلوا علیهم ماذا تفقدون؛ آنها رو به سوى او کردند و گفتند: چه چیزى گم کرده اید؟» (یوسف/ 71)
و «قالوا نفقد صواع الملک و لمن جاء به حمل بعیر و انا به زعیم؛ گفتند: پیمانه پادشاه را، و هرکس آن را بیاورد، یک بار شتر (غله) به او داده مى شود؛ و من ضامن این (پاداش) هستم.» (یوسف/ 72)
و «قالوا تالله لقد علمتم ما جئنا لنفسد فى الارض و ما کنا سارقین؛ گفتند: به خدا سوگند شما مى دانید ما نیامده ایم که در این سرزمین فساد کنیم؛ و ما هرگز دزد نبوده ایم.» (یوسف/ 73)
و «قالوا فما جزاؤه ان کنتم کاذبین؛ آنها گفتند: اگر دروغگو باشید کیفرش چیست؟» (یوسف/ 74) و «قالوا جزاؤه من وجد فى رحله فهو جزاؤه کذلک نجزى الظالمین؛ گفتند: هرکس (آن پیمانه) در بار او پیدا شود، خودش کیفر آن خواهد بود (و به خاطر این کار برده شما خواهد شد) ما این گونه ستمگران را کیفر مى دهیم.» (یوسف/ 75)
«فبدأ بأوعیتهم قبل وعاء اخیه ثم استخرجها من وعاء أخیه کذلک کدنا لیوسف ما کان لیاخذ اخاه فى دین الملک الا ان یشاء الله نرفع درجات من نشاء و فوق کل ذى علم علیم؛ در این هنگام (یوسف) قبل از بار برادرش به کاوش بارهاى آنها پرداخت سپس آن را از باز برادرش بیرون آورد، این گونه راه چاره را به یوسف یاد دادیم. او هرگز نمى توانست برادرش را مطابق آیین پادشاه (مصر) بگیرد، مگر آنکه خدا بخواهد درجات هرکس را بخواهیم بالا مى بریم و برتر از هرصاحب علمى عالمى است.» (یوسف/ 76)
این آیه شریفه بیانگر آخرین مرحله طرح یوسف (ع) است که با موفقیت به سرانجام رسید. بدین شکل که نخست، پیمانه شاه را در ظرف بنیامین قرار دادند، سپس کسى جار زد: اى کاروانیان شما دزدید! فرزندان یعقوب به هدف رفع اتهام از خود برگشتند گفتند ما براى فساد نیامده ایم و ما دزد نیستیم، اگر مى خواهید بارهاى ما را بازدید کنید، سپس مأمورین از فرزندان یعقوب خواستند که حکم دزد را بیان کنند که در آیین شما دزد چه مجازاتى دارد، آنها گفتند، کیفر دزد خود اوست که باید برده و مملوک صاحب مال شود، در مرحله بعد مأمورین اموال آنها را بازدید کردند و پیمانه را از ظرف بنیامین بیرون آوردند. و بدین شکل باید به حکم آیین آنها بنیامین برده ملک مى شد. این پایان مرحله دوم طرح یوسف (ع) است که با موفقیت پایان یافت و یوسف به هدفش رسید، البته آیه شریفه مى فرماید: «کذلک کدنا لیوسف» این طرح و نقشه را ما به او آموختیم تا بتواند به برادرش برسد. اما از این به بعد مرحله دیگرى است که فرزندان یعقوب اولا به خاطر پیمانى که با خدا و با پدرشان بسته اند به ناچار به دنبال راه حلى براى نجات بنیامین برآمدند و حسابى به دست و پا افتادند که نتوانستند کارى از پیش برند و بنیامین را آزاد کنند، ثانیا براى توجیه ضعف خود نزد پدر باید چاره اى مى اندیشیدند.

اتهام به دیگران براى نجات خود

خداوند می فرماید: «قالوا ان یسرق فقد سرق اخ له من قبل فاسرها یوسف فى نفسه و لم یبدها لهم قال انتم شر مکانا و الله اعلم بما تصفون؛ (برادران) گفتند: اگر او [بنیامین] دزدى کند (جاى تعجب نیست) برادرش (یوسف) نیز قبل از او دزدى کرد. یوسف (سخت ناراحت شد و) این (ناراحتى) را در درون خود پنهان داشت و براى آنها آشکار نکرد (همین اندازه) گفت: شما (از دیدگاه من) از نظر منزلت بدترین مردمید و خدا از آنچه توصیف مى کنید، آگاه تر است.» (یوسف/ 77)
همین که جام از جوال بنیامین پیدا شد، برادرانش خجل شده سر پائین انداخته گفتند: «اى فرزند (راحیل) [نام مادر یوسف و بنیامین] این چه کارى بود که ما را مفتضح کرده، همیشه از شما به ما بلا مى رسد.» بنیامین گفت «از شما به ما بلا رسیده برادرم را بردید هلاک ساختید، من از این جام خبردار نیستم. همانطورى که شما نیز از متاع خودتان که مرتبه پیش، پس از مراجعه از مصر که درون جوال هایتان بود خبر نداشتید (یعنى اگر شما آن مرتبه دزدى کردید به من هم نسبت دزدى دهید) همان کسى که متاع شما را درون جوالتان گذارده، جام را درون جوال من قرار داده است.»
اما برادران بنیامین با خود گفتند دزدى کار همیشگى اینها است برادر او (یوسف) نیز سابقا دزدى کرد، و مقصودشان از دزدى یوسف این بود که وى در بچگى نزد عمه خود بود (چون مادرش مرده بود) همین که کمى بزرگ شد یعقوب خواست او را بازپس گیرد اما عمه راضى نشد از این رو کمربندى که یادگارى اسحاق (ع) بود را از زیر لباس به کمر یوسف بست او را تحویل یعقوب داد، سپس نزد یعقوب آمد و ادعا کرد کمربند را یوسف دزیده، لباس یوسف را بالا زد و کمربندى را که خود بسته بود نشان داد و طبق حکم آیین شان که دزد را در مقابل مال دزدیده شده به بردگى خود مى گرفتند، یوسف را از یعقوب گرفت و به خانه خود برد، از این جهت برادران یوسف به وى نسبت دزدى دادند، بنابراین در آیه شریفه از قول آنها مى گوید اگر بنیامین دزدى کرده براى او عیب نیست زیرا برادرش یوسف هم قبل از او دزدى نمود. یوسف که نسبت نارواى دزدى را به خود مى شنید تحمل کرد و چیزى نگفت و با خود گفت مرتبه و مقام شما در دزدى بدتر مى باشد (همانطورى که مرا دزدیدى و فروختید).
به بیان دیگر، فرزندان یعقوب براى تبرئه خود از اتهام دزدى در آیه قبل به طورکلى گفتند: «ما کنا سارقین» اما وقتى جام را در جوال بنیامین یافتند بدین شکل خود را تبرئه کردند که گفتند: بنیامین هم مثل برادرش یوسف دزدى کرد، پس این دو برادر دزدى را از ناحیه مادر خود به ارث برده اند، و ما از ناحیه مادر از آنها جدا هستیم این یک نوع تبرئه اى بود که آنها بدین شکل از خود نمودند و چه زشت خود را تبرئه کردند و در نتیجه آن حسد دیرینه اى که نسبت به یوسف و برادرش داشتند فاش ساختند، از همین جا تا اندازه اى پى به گفتار یوسف مى بریم که در جواب ایشان فرمود: «انتم شر مکانا؛ شما بدترین خلقید» براى آن تناقضى که در گفتار شما و آن حسدى که در دل هاى شماست و به خاطر آن جرأتى که نسبت به ارتکاب دروغ در برابر عزیز مصر ورزیدید، آن هم پس از آن همه احسان و اکرام نسبت به شما.

چاره اندیشى فرزندان یعقوب (ع)

خداوند می فرماید: «قالوا یا ایها العزیز ان له ابا شیخا کبیرا فخذ احدنا مکانه إنا نریک من المحسنین؛ فرزندان یعقوب (ع) گفتند: اى عزیز او پدر پیرى دارد (که سخت ناراحت مى شود) یکى از ما را به جاى او بگیر، ما تو را از نیکوکاران مى بینیم.» (یوسف/ 78) سیاق آیات دلالت دارد بر اینکه برادران وقتى این حرف را زدند که دیدند برادرشان محکوم به بازداشت و بندگى شده است، گفتند: ما به پدر او میثاق ها داده و خدا را شاهد گرفته ایم که او را نزدش بازگردانیم و مقدور نیست که بدون او به سوى پدر برگردیم در نتیجه ناگزیر شدند که اگر عزیز رضایت دهد یکى از خودشان را به جاى او فدیه دهند، و این معنا را با عزیز در میان نهادند و گفتند: هریک از ما را که مى خواهى به جاى او نگه دار و او را رها کن تا نزد پدرش برگردانیم. معناى آیه روشن است، تنها نکته اى که باید خاطرنشان ساخت این است که الفاظ آیه طورى است که: ترقیق و استرحام و التماس را مى رساند و طوى اداء شده که حسن فتوت و احسان عزیز را برانگیزد.
اما تلاش آنها نتیجه اى نداشت زیرا یوسف (ع) گفت: «پناه بر خدا که ما غیر از آن کس که متاع خود را نزد او یافته ایم بگیریم، در آن صورت از ظالمان خواهیم بود.»
«قال معاذالله ان ناخذ الا من وجدنا متاعنا عنده انا اذا لظالمون؛ (یوسف) گفت: پناه برخدا که ما غیر از آن کس که متاع خود را نزد او یافته ایم بگیریم در آن صورت از ظالمان خواهیم بود.» (یوسف/ 79) بنابراین با این جمله حضرت یوسف (ع) پیشنهاد برادران را رد کرد و گفت ما نمى توانیم به غیر از کسى که متاعمان را نزد او یافته ایم بازداشت کنیم.

مشورت و تصمیم بر چگونگى بازگشت به کنعان

خداوند می فرماید: «فلما استیئسوا منه خلصوا نجیا قال کبیرهم الم تعلموا أن اباکم قد اخذ علیکم موثقا من الله و من قبل ما فرطتم فى یوسف فلن ابرح الارض حتى یأذن لى أبى او یحکم الله لى و هو خیرالحاکمین؛ هنگامى که (برادران) از او مأیوس شدند، به کنارى رفتند و با هم به نجوا پرداختند؛ (برادر) بزرگشان گفت: آیا نمى دانید پدرتان از شما پیمان الهى گرفته و پیش از این درباره یوسف کوتاهى کردید؟ من از این سرزمین حرکت نمى کنم، تا پدرم به من اجازه دهد یا خدا درباره من داورى کند، که او بهترین حکم کنندگان است.» (یوسف/ 80)
«ارجعوا الى ابیکم قولوا یا ابانا ان ابنک سرق و ماشهدنا الا بما علمنا و ما کنا للغیب حافظین؛ شما به سوى پدرتان بازگردید و بگویید: پدر (جان) پسرت دزدى کرد و ما جز به آنچه مى دانستیم گواهى ندادیم و ما از غیب آگاه نبودیم.» (یوسف/ 81)
«و سئل القریة التى کنا فیها و العیر التى اقبلنا فیها و انا لصادقون؛ (و اگر اطمینان ندارى) از آن شهر که در آن بودیم سؤال کن و نیز از آن قافله که با آن آمدیم (بپرس) و ما (در گفتار خود) صادق هستیم.» (یوسف/ 82) و چون برادران از یوسف مأیوس گشتند که درخواستشان را در مورد آزاد کردن بنیامین بپذیرد، «خلصوا نجیا» با یکدیگر خلوت کردند یعنى به شور و مشورت پرداختند که به این ترتیب آیا بدون بنیامین نزد پدر بازگردند یا همگى در مصر بمانند، (و این تعبیر از الفاظى است که در قرآن به کار رفته و گذشته از اینکه در حد اعلاى فصاحت است، با کوتاه ترین لفظ مطالب زیادى را فهمانده و شامل معناى بسیارى است) به هرحال، «قال کبیرهم» بزرگشان گفت: «الم تعلموا ان اباکم» آیا نمى دانید که پدرتان از شما وثیقه اى از جانب خدا گرفته است و شما پیش از این درباره یوسف کوتاهى و تقصیر کردید و با پدرتان عهد کردید که بنیامین را سالم به نزد او باز گردانید ولى پیمان شکستید «فلن ابرح الارض» من از این سرزمین بیرون نمى روم تا اینکه پدرم به من اذن دهد که بمانم یا بازگردم یا خدا درباره من حکم کند.
در مورد فرزند بزرگ یعقوب مورد اختلاف است:
1- قتاده، سدى، ضحاک و کعب، مى گویند بزرگشان از نظر سن «روبین» بود ولى خاله زاده یوسف و بنیامین بود.
2- مجاهد گفته است، بزرگشان از نظر عقل و علم شمعون بود وى به خاطر علم و عقل بیشتر بزرگ و رئیس آنها محسوب مى شد.
3- وهب و کلبى، گفته اند بزرگشان، یهودا بود که عاقل ترین آنها بود.
4- محمدبن اسحاق و على بن ابراهیم بن هاشم در تفسیر خود گفته اند، بزرگشان «لاوى» بود.
برادر بزرگشان به سایر برادرانش گفت: «ارجعوا الى ابیکم» به نزد پدرتان بازگردید و به وى بگوئید، پسرت به حسب ظاهر دزدى کرده «و ما شهدنا الا بما علمنا» گرچه ما ندیدیم که او دزدى کند یعنى اطمینان نداریم که دزدى کرده باشد اما پیمانه داخل بار او پیدا شده و ما همین مقدار آگاهیم. و اینکه در پاسخ سؤال عزیز کیفر سارق را بیان کردیم خبر نداشتیم که برادرمان متهم به سرقت مى شود و درنتیجه دستگیر و گرفتار مى گردد وگرنه اگر چنین مى دانستیم در شهادت خود به مسأله کیفر سرقت پاسخ نمى دادیم. «و اسئل القریة التى کنا فیها» یعنى از اهل آن دهکده اى که ما در آن بودیم بپرس (اگر حرف ما را قبول ندارى).
چنان که ابن عباس و دیگران گفته اند، منظور از قریه همان «مصر» است (عرب ها از شهر نیز تعبیر به «قریه» مى کردند) و مقصود از (سؤال از قریه) سؤال از اهل قریه است یعنى این خبر به گوش همه رسیده است از هرکس از مصریان سؤال کنى جواب مى دهند و بعضى گفته اند چون یعقوب (ع) داراى معجزه بود بنابراین مى توانست از مکان ها خبر حوادث را سؤال کند. از این رو فرزندانش خواستند بگویند این خبر را مى توانى از مصر سؤال کنى که ما در آنچه به تو مى گوئیم صادق هستیم.

عکس العمل یعقوب (ع) در برابر فرزندانش

خداوند می فرماید: «قال بل سولت لکم انفسکم امرا فصبر جمیل عسى الله ان یأتینى بهم جمیعا انه هو العلیم الحکیم؛ (یعقوب) گفت: (هواى) نفس شما، مسأله را چنین در نظرتان آراسته است، من صبر مى کنم، صبرى زیبا (و خالى از کفران) امیدوارم خداوند همه آنها را به من بازگرداند، چراکه او دانا و حکیم است.» (یوسف/ 83)
«و تولى عنهم و قال یا اسفى على یوسف و ابیضت عیناه من الحزن فهو کظیم؛ و (یعقوب) از آنها (فرزندانش) روى برگرداند و گفت: وا اسفا بر یوسف و چشمان او از اندوه سفید شد، اما خشم خود را فرو مى برد (و هرگز کفران نمى کرد).» (یوسف/ 84)
«قالوا تالله تفتؤا تذکر یوسف حتى تکون حرضا او تکون من الهالکین؛ (فرزندان) گفتند: (اى پدر) به خدا تو آن قدر یاد یوسف مى کنى تا در آستانه مرگ قرار گیرى، یا هلاک گردى.» (یوسف/ 85)
«قال انما اشکوا بثى و حزنى الى الله و اعلم من الله ما لاتعلمون؛ (یعقوب) گفت: من غم و اندوهم را تنها به خدا مى گویم (و شکایت نزد او مى برم) و از خدا چیزهایى مى دانم که شما نمى دانید.» (یوسف/ 86)
بعد از آنکه به نزد پدر بازگشتند و سفارش برادر بزرگتر خود را انجام دادند و آنچه او سفارش کرده بود گفتند، حضرت یعقوب (ع) در پاسخ آنها فرمود: «هواى نفس شما مسأله را چنین در نظرتان آراسته است، اما من صبر مى کنم.» حضرت یعقوب (ع) جمله «بل سولت لکم انفسکم» را به منظور تکذیب ایشان نفرمود زیرا بعید بود از آن جناب که چیزى را که شواهد و قراین آن را تصدیق مى کرد، تکذیب نماید. با اینکه مى توانست با آن شواهد صدق و کذب آن را تحقیق نماید، و نیز منظور ایشان از جمله «بل سولت...» این نبود که به صرف سوءظن، به آنها تهمتى زده باشد، بلکه مقصود ایشان جز این نبود که با فراستى الهى و خدادادى پیش بینى کرده که اجمالا این جریان ناشى از تسویلات و اغوائات نفسانى ایشان بوده.
واقعا هم همینطور بود زیرا جریان دستگیر شدن برادر یوسف از جریان خود یوسف ناشى شد که آن هم از تسویل و اغواى نفسانى ایشان بود از اینجا معلوم مى شود که چرا یعقوب (ع) خصوص برنگشتن بنیامین را مستند به تسویلات نفسانى نکرد بلکه برنگشتن او و برادر بزرگتر را مستند به آن کرد و به طور کلى فرمود امید است خداوند همه ایشان را به من برگرداند و این اظهار امیدوارى مبنى برآن صبر جمیلى است که او در برابر تسویلات نفسانى فرزندانش از خود نشان داد. و چون خبر بازداشت بنیامین را شنید از شدت اندوهى که به او دست داد از فرزندان رو بگردانید و خاطره یوسف در دل او تجدید شد زیرا به وسیله بنیامین خود را در فراق یوسف تسلى و دلدارى مى داد و گفت: «یا اسفى على یوسف» اى دریغا بریوسف و از این پس دیدگانش از شدت اندوه و گریه سفید شد، البته دیگرى نیز گفته است که نزدیک شد نابینا گردد اما نابینا نشد بلکه دیگر به سختى چیزى را مى دید «فهو کظیم» یعنى آکنده از غم و اندوه شده بود که غصه خود را فرو مى خورد و به کسى اظهار نمى کرد و به زبان نمى آورد.
در خصوص معناى عبارت «و ابیضت عیناه من الحزن» اختلاف شده است بعضى گفته اند: یعنى از غصه آب در چشم یعقوب جمع بود و پیوسته به واسطه سفیدى آب چشم، چشمانش سفید بود، و مقصود از این جمله کورى نیست چون اندوه و حزن موجب کورى نمى شود. و بعضى گفته اند: اندوه و گریه همیشگى و دائمى، موجب کورى است و مقصود از این عبارت کورى یعقوب است. و بعضى گفته اند: کور نشد بلکه دید چشمش بسیار ضعیف شد و بعضى گفته اند این عبارت کنایه از مدت انتظار است چنان که در فارسى گفته مى شود که «چشم ما از انتظار سفید شد.»
فرزندان یعقوب وقتى که دیدند پدرشان به یاد یوسف افتاده و مجددا در غم و اندوه فرو رفت به پدرشان گفتند: به خدا پیوسته یاد یوسف مى کنى تا وقتى که بیمار و فاسدالعقل شوى یا از مردگان گردى و این سخن را از روى دلسوزى نسبت به پدر گفتند، و برخى گفته اند به خاطر ناراحتى که از ناحیه گریه او داشتند چنین گفتند زیرا گریه او راحتى آنها را سلب کرده بود. کلمه «حرض و حارض» در آیه شریفه به معناى مشرف بر هلاکت است و بعضى گفته اند به معناى کسى است که نه مرده تا از یادها برود و نه زنده است تا امید چیزى در او باشد. اما معناى او مناسب تر است با آیه. اما حضرت یعقوب (ع) در مقابل اینگونه دلسوزى هاى فرزندانش گفت: «من اندوه خودم یا حاجت خودم و گرفتارى ها و مشکلات زندگیم را در تاریکى هاى شب و اوقات خلوت فقط به خدا اظهار مى دارم.»

در جستجوى گمشده خود از رحمت خدا ناامید نشوید

خداوند می فرماید: «یا بنى اذهبوا فتحسسوا من یوسف و اخیه و لاتایئسوا من روح الله انه لایایئس من روح الله الا القوم الکافرون؛ اى پسرانم بروید و از یوسف و برادرش جستجو کنید و از رحمت خدا مأیوس نشوید که تنها گروه کافران از رحمت خدا مأیوس مى شوند.» (یوسف/ 87)
حضرت یعقوب (ع) گفت: اى پسران من بروید و از یوسف و برادرش بنیامین جستجو کنید، سدى گفته: وقتى فرزندان رفتار پادشاه مصر را براى پدر نقل کردند، یعقوب (ع) گفت: شاید وى یوسف باشد و از این رو بدانها گفت: بروید و از او و برادرش جستجو کنید یعنى بروید و از نزدیک وضع آن دو را ببینید و بپرسید: نام پادشاه مصر چیست و آئینش چیست؟ زیرا در دل من افتاده که او یوسف است که بنیامین را نزد خود نگاه داشته و اینکه او را طلبید و پیمانه را دربارش نهاد براى همین بود که او را نزد خود نگاه دارد.
در مورد اینکه چگونه در این مدت طولانى با نزدیکى مسافت، خبر یوسف براى یعقوب مخفى ماند؟ و چرا یوسف حال خود را به یعقوب خبر نداد تا دلش آرام گیرد و اندوهش برطرف شود؟
گفته اند، علتش این بود که یوسف را به مصر بردند و به عزیز مصر او را فروختند و او یوسف را به توقف در خانه ملزم کرد و پس از آن نیز چندین سال در زندان محبوس بود، و وقتى هم که توانست این کار را انجام دهد در صدد برآمد تا به طریقى خبر خود را به پدر برساند که اطمینان به وصول آن داشته باشد، زیرا مى ترسید برادران مانع رسیدن خبر به پدر شوند. و نیز گفته اند: ممکن است خداوند براى تشدید محنت یعقوب به یوسف وحى فرموده و از این طریق مانع شد که یوسف حال خود را به اطلاع پدر برساند وگرنه براى یوسف امکان این کار بود که به وسیله اى احوال خود را به پدر اطلاع دهد. و نیز گفته اند اگر به خاطر آن وعده الهى نبود که خداى سبحان خواسته بود که روزى برادران حسود یوسف در برابر او و برادرش در موضع ذلت و مسکنت قرار گیرند و در برابر ایشان بر سریر سلطنت و اریکه قدرت قرار گیرند قطعا یوسف مى توانست در این مدت زمان طولانى به وسیله نامه یا پیغام پدر و برادران خود را از مکان خود آگاه نماید. و به ایشان خبر دهد که در مصر است.
از آیه شریفه استفاده مى شود که انسان تحت هر شرایطى نباید دست از کار و تلاش بردارد و نباید امیدش به الطاف الهى کم شود بلکه باید با امید به رحمت الهى برنامه ریزى کند و نهایت تلاش و سعى خودش را به کار گیرد و به موفقیت خود امیدوار باشد. و زمینه هاى شکست و درماندگى و یأس را به پیروزى و پویایى و امیدوارى تبدیل نماید.
 

منـابـع

علیرضا میرزا خسروانی- تفسیر خسروى- جلد 4 صفحه 405- 406

ناصر مکارم شیرازی- تفسیر نمونه- جلد 10 صفحه 18- 31 و 80، 61- 62؛ جلد 13 صفحه 496

سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد 11 صفحه 285- 287 و 294- 321 و 337-338

محمدجواد نجفی- تفسیر آسان- جلد 8 صفحه 147 و 195- 196

ابوعلی فضل بن الحسن الطبرسی- مجمع البیان- جلد ‏12 صفحه 252- 264، 274- 297

ابوالفتوح رازی- روض الجنان و روح‏ الجنان- جلد 11 ص 110، 341، جلد 2 ص 39 و 322، جلد 4 ص 434

سیدمحمد صحفى- قصه‏ هاى قرآن- صفحه 96

عین الله ارشادی- سیمای الگویی پیامبران در قرآن کریم

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد