نسبت علم و فلسفه از حیث روش و قضایا و کاربرد

فارسی 2912 نمایش |

مقدمه

فلسفه را معمولا در عرض علوم قرار می دهند و با موازین و ملاکهای متدولوژی علم در باب آن حکم می کنند و حال آنکه فلسفه بحث در شرایط امکان وجود چیزها چیست (و از جمله علم) است بر اثر این اشتباه است که گاهی بعضی از دانشمندان با فلسفه مخالفت می کنند.
اگر بتوان اختلاف علم و فلسفه را روشن ساخت بسیاری از این اختلاف ها از میان می رود. فلسفه نه فقط با علم مخالف نیست بلکه علوم در طی دوهزار سال و مخصوصا علم چهارصدساله جدید بدون فلسفه نمی توانسته است به وجود آید. فلسفه و علم یکی نیستند اما لازم و ملزوم یکدیگرند علم نیاز به فلسفه دارد و اگر فلسفه نباشد علم نشاط پیدا نمی کند و بی پشتوانه می شود.
در دوره جدید علم با فلسفه و نسبت داشته است. یکی نسبت در وجود و دیگر نسبت در بحث و نظر. گاهی علم را علم ظاهر و فلسفه را علم اعیان و ماهیات می دانند و اختلاف و نسبت علم با فلسفه را بر اساس آن توضیح می دهند. علم جدید، علم ظاهر است اما علم ظاهر محدود به علم جدید نیست. وقتی تعبیر علم جدید را به زبان می آوریم قهرا به اختلاف آن با علم قدیم نظر داریم. عقل عادی این اختلاف را نمی پذیرد و مایل است که علم کنونی را مرحله کمال علم گذشته بداند. این عقل اتکاء و استناد علم به فلسفه را هم بی وجه می داند و منکر می شود و گاهی فلسفه را مجموعه احکام درست و نادرست می انگارد که درست هایش به علم می پیوندد و نادرست هایش کنار گذاشته می شود.

نسبت «علم و فلسفه» با فطرت اول و دوم

آدمی به تعبیر که ملاصدرا در کتاب مبداء و معاد آن را به ارسطو نسبت می دهد، دو فطرت دارد. فطرت عادی که همه مردمان از آن برخوردارند زندگی و فهم عادی و تمتع و گذران عمر و سرکردن با مقبولات و مشهورات است. با این فطرت و فهم و عقل مناسب آن می توان علمهای فراوان آموخت اما در آن مجال تفکر نمی توان یافت. تفکر به فطرت ثانی تعلق دارد. فلسفه چیزی در عرض علوم نیست که با آن سنجیده شود و با فهم علمی نمی توان آن را دریافت. نه اینکه فهم اهل علم مهم نباشد. سخن بر سر اختلاف فهم علمی و درک فلسفی است. علم بر مبنای یک یا چند فرض و اصل مسلم بنا می شود اما هیچ علمی نمی پرسد که آن اصول از کجا آمده اند و چرا معتبر تلقی شده اند. علم کارآیی دارد و آثارش همه جا در زندگی مردم پیداست. علم را می توان آموخت و همه کسانی که آن را می آموزند در مورد احکام علمی توافق دارند. فلسفه با هیچ فرضی آغاز نمی شود و گرچه صورت و عبارات آن را تعلیم می کنند اما همه متعلمان مطالب فلسفه را یکسان درک نمی کنند و در آنچه می آموزند به توافق نمی رسند و معلوم نیست که با فلسفه مورد اختلاف چه باید بکنند.
در این وضع کسی که در فطرت عادی (اول) است فلسفه را بی وجه و بیهوده می داند زیرا در نظر او سودمندی هر علم باید معلوم باشد و درک عادی نیز آن را بازشناسد. ریاضیات معمولا به این معنی نمی پردازد که از کجا آمده و اعتبار قضایایش در چیست. حتی کاری ندارد که ریاضیات یونانی و هندی به ریاضیات جدید چه اختلاف دارند و اگر چنین پرسشی مطرح شود پاسخ آماده ای برای آن وجود دارد: ریاضیات قدیم ناقص و مرحله کودکی علم ریاضی بود. اکنون آن کودک به مرحله رشد و کمال رسیده است. اگر بپرسند از کجا معلوم شده است که تاریخ به سوی کمال و استکمال میل دارد شاید بگویند که علم و تکنولوژی سیر تکامل داشته است یعنی دلیل صحت سخن مشهور غیر تحقیقی را در همان سخن می جویند. پرسش این بود که از کجا ریاضیات کنونی مرحله کمال ریاضیات قدیم باشد؟ پاسخ هم این است که پیداست و همه می پذیرند که ریاضیات قدیم بالغ و کال شده و به صورت کنونی در آمده است. فرض کنیم که این سخن درست باشد اما دانشمند در آنچه به نام دانش می گوید باید تأمل و تحقیق کند و بتواند در هنگام لزوم گفته بود را اثبات نماید ولی تحقیق در حوزه تاریخ و حتی تاریخ علم کار ریاضی دان و فیزیک دان و اقتصاددان و جامعه شناس نیست و بفرض اینکه دانشمند به تاریخ علم بپردازد چگونه از عهده اثبات حکمی که قابل رسیدگی علمی نیست برمی آید.

تفاوت پژوهش فلسفی با پژوهش علمی

تحقیق فلسفی با لذات با پژوهش علمی تفاوت دارد. مهم نیست که یک نویسنده فلسفه که فلسفه را با موازین پژوهش علمی می سنجیده عنوان پوزیتیویست یا علم انگار را بپذیرد یا نپذیرد. او به هر حال در راه فلسفه نیست. راسل با پوزیتیویسم مخالفت نمی کرد و به مشابهت آراء خود با اقوال پوزیتیویست ها آگاه بود اما پوپر عنوان پوزیتیویست را نپذیرفت و می گفت که با پوزیتیویست ها و اصحاب حوزه وین اختلاف اختلاف نظر داشته است. سنجیدن همه معارف بشری با صورت مثالی علم جدید یعنی با فیزیک نظری (و اخیرا با مهندرسی) یک امر شایع است و هر کس چنین کند مخالف فلسفه است ولی او در مخالفت خود با فلسفه از حدود علم خارج شده است چنانکه در قیاس بالا اولا فلسفه را با پژوهش اشتباه می کنند و مثلا وقتی کتابی در فلسفه نوشته می شود پیش از آن که به مضمون آن بنگرند به مراجع و منابع آن و شیوه ارجاع نگاه می کنند و اگر کتابی با رجوع به منابع معتبر و مشهور نوشته نشده باشد به مضمون آن هم اعتنا نمی کنند و اگر گفته شود که مهمترین کتابهای فلسفه و آثار فیلسوفان بزرگ مرجع و مأخذ معین ندارد و یا به هر حال فیلسوف نیازی نداشته است که آثار و کتابهای مأخذ را ذکر کند، به گفته گوش نمی دهند زیرا در نظرشان مسلم است که فلسفه یا مانند دیگر علوم پژوهش است و یا هیچ نیست زیرا هرچه غیر از پژوهش باشد شایستگی نام و عنوان علم ندارد.
با همین تلقی است که می گویند مطالب و قضایایی که در کتابهای فلسفه آمده است اعتبار ندارد. این تلقی اختصاص به فلسفه خوانده های مخالف فلسفه که نام بعضی آنها ذکر شد ندارد بلکه کسانی که شاید هرگز به هیچ کتاب فلسفه ای مراجعه نکرده اند و یک صفحه فلسفه نخوانده اند، اشتغال به فلسفه را اتلاف وقت بدانند. اگر فلسفه همان بود که آنها می پنداشتند و می پندارند می بایست و می یابد به آنان حق داد.

قضایای علمی و قضایای فلسفی

فلسفه به صورت مجموعه قضایا و احکام بیان می شود و این قضایا و احکام هم قابل چون و چراست و وقتی با قضایای علم سنجیده شود اولا معلوم می شود که با روش علمی به دست نیامده است و ثانیا در مورد هیچ یک از قضایای فلسفه وفاق فیلسوفان حاصل نشده است و بالاخره ثالثا معلوم نیست که آن قضایا به چه کار می آید و از آموختنش چه سودی عاید می شود. قضایای فلسفه از سنخ قضایای علم نیست و به این جهت برخلاف علم که به کار می آید (و کارآییش به روش علمی وابسته است) کاربرد ندارد. علم و مخصوصا علوم به معنی جدید از آن جهت به کار می آیند و سود دارند که جلوه نظری تکنیکند ولی فلسفه اگر به صورت قضایا و احکام فلسفی در نظر گرفته شود، علم نظری است و اگر به حقیقت و اصل آن برسیم در آن بنیاد و اساس علم و تکنیک می بینیم باین معنی که این علم و تکنولوژی که اکنون وجود دارد و میزان همه حقایق به شمار می رود از اصل فلسفه برآمده است. کسانی که فلسفه را نمی پسندند عیب آن را این می دانند که شبیه و نظیر هیچ یک از علوم نیست.
نمی دانند که فلسفه ریشه است و ریشه مثل شاخه نیست و اگر بود درخت در ریشه نبود شاخه هم نبود. اگر این معنی را خطاب به درس خوانده هایی که مخالف فلسفه اند یا به هرحال با فلسفه سر و کار و میانه ای ندارند بگوییم آیا آن را می پذیرند و توجه به فلسفه در نظرشان موجه می شود؟ اگر چنین است می بایست توضیحات افلاطون و دکارت و کانت و هوسرل در این باب مؤثر افتاده باشد. فلسفه را در صورت قضایای رسمی همه می توانند بیاموزند و چنانکه می دانیم در مدارس و دانشگاه ها می آموزند. این قضایا بعضی از متکلمان را به اصل راه می برد اما بیشتر کسانی که آنها را می آموزند در آموخته ها می مانند و چه بسا که فلسفه را همان آموخته ها بدانند. آموخته های فلسفی اگر متعلم را به اصل و آغاز راه ننماید رقیب بی ثمر علوم می شود. اینهمه نزاع که میان کسانی از اهل فلسفه و گروههایی از دانشمندان در گرفته است یا درست بگوییم سوء تفاهمی که میان دانشمندان و فلسفه خوانده ها وجود دارد و گاهی این آن را و آن این را سرزنش و حتی تحقیر می کند، ناشی از خلط ماهیت قضایای علم و قضایای فلسفه است.
قضایای علمی کارسازند اما قضایای فلسفی صورت مجسم راهبرد به حدود علم و عملند یعنی تفکری که تکلیف علم و عمل را معین کرده است در قضایای فلسفی و در زبانی که با زبان علوم متفاوت است بسته و محدود می شود. وقتی از بیرون به این احکام نظر کنند و به جان و روح آن راه بیابند چگونه تفاوت آن را با احکام علمی بازشناسند؟ با اشتباه احکام علمی و فلسفی طبیعی است که از فلسفه توقع داشته باشند که مثل علم، منشاء اثر باشد و در زندگی بتوان آن را به کار برد.

نسبت کاربردی بودن با فلسفه

مردم در زمان ما در همه جهان و بخصوص در جهان توسعه نیافته چندان دربند کاربرد گرفتار شده اند که نمی توانند وجود چیزی را که کاربرد ندارد موجه بدانند. پیداست که درباره کاربرد و شرایط آن هم معمولا تأمل نمی شود یعنی کاری ندارند که چه چیز در کجا و در چه زمانی می تواند کاربرد داشته باشد و شرایط کاربردی بودن اشیاء چیست ولی فلسفه کاربرد ندارد. اکنون در شرایط کنونی علوم و حتی آموزش های مهندسی هم در کشور ما بی کاربرد یا کم کاربرد است اما به هرحال اینها در جایی کاربرد دارند و به کار می آیند ولی فلسفه وقتی به صورت اصول و قواعد و مسائل در می آید، کاربرد معینی ندارد ولی مگر فلسفه غیر از مجموعه اصول و قواعد و مسائل فلسفی است؟ آنچه می دانیم این است که درسهای فلسفه اصول و قواعد و دلایل را می آموزند. آموزش اینها چه فایده دارد؟ و چرا باید علمی را که سودمند نیست، آموخت؟
با طرح این پرسش معلوم می شود که همه کس و از جمله اهل فلسفه هم به سودمندی علم قائلند و علم بی سود را قابل اعتنا نمی دانند پس باید در طرح مسئله بیشتر دقت کرد. آنچه قبلا در مورد سودمندی علوم و بی سود بودن فلسفه گفتیم ناشی از تصور انتزاعی علم بود یعنی مفهوم انتزاعی علم را به بی سود و سودمند تقسیم کردیم ولی وقتی علم را به نحو انضمامی و حقیقی در نظر آوریم به اقسام سودمند و بی سود تقسیم نمی شود یعنی علم هرجا و هر وقت و هر چه که باشد سودمند است پس چرا گفتیم که علم به قواعد و اصول و مسائل فلسفه سودمند نیست؟ ما نگفتیم که فلسفه سودمند نیست بلکه در کاربردی بودن آن تردید کردیم. اکنون هم که می گوییم سودمند است مراد این نیست که از فلسفه همان سودی عاید می شود که از فیزیک و مکانیک می توان توقع داشت.

نسبت فلسفه با امر کلی و وجود

فلسفه در ظاهر مجموعه اصول و قواعد و چون و چراهاست اما همه اینها نشانه است. نشانه و گزارش فهم و درکی که از وجود و از عالم داریم. فلسفه علم کلی است و به این جهت آن را با علوم دیگر قیاس نباید کرد. مهمترین اشکالی که ممکن است پیش آید (و پیش آورده اند) این است که کل چیست و چگونه بدون شناخت اجزاء کل را می توان شناخت (و چنانکه می دانید از ابتدای تاریخ فلسفه این مشکل مطرح بوده و سوفسطائیان و شکاکان به آن توجه و توسل کرده اند). این یک اشکال بی مورد ناشی از سوء تفاهم است زیرا اصلا مسئله شناخت کل قبل از شناسایی جزء و اجزاء مطرح نیست بلکه تلقی از وجود منظور است و برحسب این تلقی است که علوم جزئی تفاوت پیدا می کند. در عالم افلاطونی که وجود «مثال و دیدار» است، علم ها با دید کلی مثل هماهنگ می شوند و در عالم جدید که موجود بعنوان امر محاسبه پذیر تلقی می شود علم تکنولوژیک پدید می آید و با آن در موجودات تصرف می شود.
این علم تکنولوژیک کمال علم نیست بلکه فرع و لازمه یک بینش کلی است که در رنسانس پدید آمد. در رنسانس بحث نکردند که آیا علم به کل جهان مقدم است یا علم به اجزاء که یک نظر کلی به موجود (و نه این یا آن موجود و اجزاء و اشیاء جهان) انداختند و صفت اصلی و ذاتی موجود را چیزی انگاشتند که پیش از آن سابقه نداشت. با همین تلقی علم جدید به وجود آمد. اکنون این علم همه چا را گرفته است و اهل علم معمولا کمتر می پرسند که از کجا و چرا آمده است زیرا آن را گزارش حقیقت می دانند و علمی با طبیعت متفاوت با آن را بی وجه می انگارند. مفهوم علم متفاوت با علم تکنولوژیک مبهم است و شاید فلسفه هم مانند علوم کیمیا و هیات و نجوم قدیم در ذیل این قرار گیرد و چه بسا که فلسفه را از حیث مرتبه پایین تر از آن علوم بدانند زیرا اگر آن علوم را مجموعه ای از قضایای نادرست یا مردود بدانند احکام و قضایای فلسفه در نظرشان بی وجه و بی معنی می آید.

منـابـع

فصلنامه فلسفی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران- شماره 9 صفحه 49- 56

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها