کودکان کوچک در برزخ شفیع والدین خویش

فارسی 1185 نمایش |

قصه ای در تفسیر روح البیان آمده که یکی از کسانی که به مقام عالی معرفت رسید در اوایل عمر از منحرفین تبهکاربود! از او پرسیدند علت توبه ات چه بود؟ گفت: همانگونه که می دانید در جوانی من ارتشی بودم و بسیار تبهکار. زنی گرفتم و خدا از آن زن به من دختری داد که شدیدا مورد علاقه ام شد، تازه به راه افتاده بود. وقتی برای شراب خوردن می نشستم می آمد در بغل من می نشست و کاسه ی شراب را با دست خود می زد و روی لباسم می ریخت. به سن دو سالگی که رسید از دنیا رفت و من از مرگ او سخت پریشان و غمگین گشتم. تا یک شب جمعه نیمه شعبان هم بود، برحسب عادتم شراب نوشیدم و خوابیدم. در عالم خواب دیدم در قبرستانی هستم و همه ی اهل قبور محشور شده اند و من هم در میانشان هستم. ناگهان صدای مهیبی از پشت سرم شنیدم. وقتی برگشتم جانوری عظیم الجثه و سیاه که از آن تعبیر به اژدها یا افعی بزرگ می کنند دهان باز کرده و نعره زنان به سوی من می آمد. من از وحشت پا به فرار گذاشتم، او هم به سرعت مرا تعقیب کرد، در  بین راه به پیری خوشرو و خوشبو رسیدم، به او التجا بردم و یاری خواستم، گفت: بسیار متاسفم که از من کاری ساخته نیست و نمی توانم در مقابل این جانور مقاومت کنم. ولی برو جلوتر شاید راه نجاتی پیدا شود. رفتم به دریایی از آتش رسیدم که شعله های آتش از آن بالا می جهید. از شدت ترسی که از آن جانور داشتم خواستم خودم را در آن دره ی آتش بیندازم، صدایی شنیدم که گفت برگرد؛ تو اهل اینجا نیستی. برگشتم و باز بنا کردم به دویدن. آن جانور هم دنبال من می دوید تا دوباره به آن پیر رسیدم. باز گفتم: به داد من برس؛ از دست این دشمن مرا برهان؛ گفت من ضعیفم، نمی توانم با این جانور مهیب در بیفتم. برو بالای این کوه؛ آنجا امانت هایی از مسلمانان هست. شاید تو هم آنجا امانتی داشته باشی و آن، نافع به حال تو گردد. بالای کوه رفتم، دیدم آنجا حجره ها و اتاق هایی هست، اما درهای آنها بسته و پرده ها آویخته است. تا به آنجا رسیدم، صدایی بلند شد و گفت: درها را باز کنید، پرده ها را بالا بزنید و بیرون بیایید. شاید در میان شما کسی باشد که بتواند این مرد را از دست دشمن برهاند. دیدم همه ی درها باز شد و پرده ها بالا رفت و کودکانی بیرون آمدند که مانند ماه تابان می درخشیدند. یکی فریاد زد: بیایید که نزدیک است دشمن به او برسد. دیدم دختر خودم است که در دو سالگی مرده بود! تا چشمش به من افتاد به سمت من دوید و با دست خود به آن جانور اشاره کرد و او برگشت و از من دور شد. بعد آمد مرا گرفت و بر زمین نشاند و در دامن من نشست. نگاهی به چهره ی من کرد و دست بر محاسن من کشید و گفت پدر: «الم یأن للذین آمنوا تخشع قلوبهم لذکر الله» (حدید/16)، از خواندن این آیه که از زبان آن بچه شنیدم، تکان خوردم و دگرگون شدم و سخت گریستم! گفتم دخترم؛ مگر شما هم قرآن بلدید؟! گفت: بله؛ ما از شما بهتر قرآن می خوانیم و می فهمیم. گفتم: این جانوری که پشت سر من می آمد چه بود؟ گفت: آن جانور، سیئات و گناهان تو بود که خودت آن را تقویت کرده و مسلط بر خودت ساخته ای؛ آن پیر هم که دیدی حسنات تو بود که خودت تضعیفش کرده ای و بیچاره و ناتوان است و نمی تواند درباره ات کاری انجام بدهد. گفتم: شما اینجا چه می کنید؟ گفت: ما اطفال مسلمانان هستیم که در کودکی از دنیا بیرون آمده ایم، ما را اینجا نگه داشته اند که از پدران و مادرانمان شفاعت کنیم. به اینجا که رسید دفعتا با ترس و هراس از خواب بیدار شدم و از همان لحظه دگرگون گشتم و هر چه وسایل گناه بود از خانه و زندگی ام بیرون ریختم و توبه کار شدم.

منـابـع

سیدمحمد ضیاء آبادی- تفسیر سوره توبه/ جلد اول- از صفحه 261 -263

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها