ماجرای جنگ حره

فارسی 1027 نمایش |

بعد از جریان نهضت امام حسین (ع) مردم مدینه علیه یزید بنی امیه شورش کردند در این زمان یزید بناچار «مسلم بن عقبه مری» را خواست، زیرا معاویه به او گفته بود: «تو بالاخره روزی با مردم مدینه درگیر می شوی. اگر چنین شد، آنها را با مسلم بن عقبه سرکوب کن من خیرخواهی اش را آزموده ام»، و چون مسلم  آمد، یزید او را پیرمردی ضعیف و مریض دید.

صاحب أغانی گوید: مسلم بن عقبه به یزید گفت: «تو هیچکس را به مدینه مأمور نکردی مگر آنکه تقصیر کرد. (آری) کسی جز من حریف مردم مدینه نمی شود. من در خواب خود درختی استوار دیدم که فریاد می زد: «به دست مسلم!» به سوی صدا رفتم و شنیدم که گوینده ای می گفت: «انتقام خونت را بگیر. اهل مدینه قاتلان عثمانند
طبری گوید: یزید او را برای مقابله با مردم مدینه فرا خواند و به او گفت: «اگر آسیبی دیدی حصین بن نمیر را جانشین خود بگردان» و نیز گفت:: «سه روز به آنها ملت بده تا تسلیم شوند. اگر پذیرفتند بپذیر و گرنه با آنها بجنگ، و چون پیروز شدی، سه روز مباح اش گردان و هر چه از اموال و نقدینه و سلاح و خوراک در آن بود، از آن جنگاوران است و چون سه روز گذشت دست از سر مردم بردار، و علی بن الحسین را مراعات کن و آزار مکن و به خود نزدیکش گردان که او با آنها همراهی نکرده است»، آنگاه دستور داد منادی حکومت مردم را برای حرکت به سوی حجاز و دریافت عطایای کامل فرا بخواند و بگوید از هم اکنون نفری یکصد دینار در کف هر فرد نهاده می شود، و بدین خاطر دوازده هزار نفر گرد آمدند.
مسعودی در «التنبیه و الاشراف» گوید: یزید به مسلم گفت: «هنگامی که به مدینه رسیدی هرکس مانع ورودت شد یا به جنگت آمد، شمشیر را با شمشیر پاسخ گوی و بر آنها رحم مکن و سه روز غارتشان کن. زخمی هایشان را بکش و فراری را بمیران، و اگر با تو درگیر نشدند به سوی مکه برو و با «ابن زبیر» بجنگ!».
و در مروج الذهب گوید: «یزید «مسلم بن عقبه» را به سوی آنها فرستاد. همان کسی که مدینه را «گندیده» نامید، در حالی که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم آن را «طیبه»  نامیده بود!». هنگامی  که مسلم بن عقبه با سپاه شام حرکت کرد و خبر آن به مدینه رسید، مردم مدینه بر شدت محاصره بنی امیه و خانه مروان افزودند و گفتند: به خدا سوگند دست از شما بر نداریم تا بیرونتان بکنیم و گردنتان را بزنیم، یا آن که عهد و پیمان محکم بسپارید و خدا را گواه بگیرید که بر ضد ما شورش نکنید، و نقاط ضعف ما را فاش نسازید و هیچ دشمنی را بر علیه ما یاری ننمائید، تا دست از شما برداریم و از شهر بیرونتان کنیم. بنی امیه نیز این پیمانها را سپردند و از شهر  بیرون شدند و رفتند تا در «وادی القری» به «مسلم بن عقبه» رسیدند. او ابتدا «عمرو بن عثمان بن عفان» را فراخواند و به او گفت: «مرا از حال مدینه آگاه کن و به من مشورت بده»، به او گفت: «نمی توانم،  چون از ما عهد و پیمان محکم گرفته اند که نقاط ضعف آنها را فاش نسازیم و هیچ دشمنی را بر ضد آنها پشتیبانی نکنیم!» مسلم او را براند و گفت: «به خدا سوگند اگر پسر عثمان نبودی گردنت را می زدم. و به خدا سوگند این رفتار را، پس از تو، از هیچ فرد قریشی نمی پذیرم!» عمرو بن عثمان نزد همراهانش بازگشت و ماجرا را بیان کرد. مروان بن حکم به پسرش عبدالملک گفت: «تو پیش از من وارد شو، شاید کفایتش کنی». عبدالملک وارد شد و مسلم گفت: «هر چه می دانی بگو». او گفت: «به نظر من بهتر است با سپاهیانت همچنان بروی تا به نخلستانها برسی و در آنجا فرود آیی و افرادت  در سایه نخل ها پناه گیرند و از خرماهایش بخورند، و چون صبح شود باز هم بروی و مدینه را سمت چپ خود قرار دهی و از آن بگذری و دورش بزنی تا به منطقه «حره» در شرق آن برسی، آنگاه با مردم مدینه روبرو گردی که چون با آنها رویاروی شوی آفتاب برآمده باشد، نیروهای تو پشت به خورشید دارند و آزارشان نمی دهد، بلکه بر چهره افراد مقابل می تابد و گرمای آن رنجشان می دهد و نورش آزارشان می رساند و آنها – تا هنگامی که شما در مشرق اید – کلاه خودها و سلاح ها و سر نیزه ها و شمشیرها و زره های شما را می بینند؛ در حالی که شما – تا وقتی که آنها در غرب اند- اینها را نمی بینید؛ سپس با آنها بجنگ و از خدا یاری بخواه!» مسلم به او گفت: «رحمت خدا بر پدرت که چه مردی پروریده!» سپس مروان نزد او رفت و مسلم به مروان گفت: «بیاور!» مروان گفت: «مگر عبدالملک نزدت نیامد؟» گفت: «آری آمد، و چه مردی است عبدالملک! به ندرت با مردانی از قریش، که شبیه او باشند، سخن گفته ام». مروان گفت: «هر گاه عبدالملک را دیدی مرا دیده ای». مسلم پس از آن به آنچه عبدالملک رهنمودش می داد عمل می کرد. لذا از سمت مشرق آمد و سه روز به مردم مدینه مهلت داد  و چون سه روز گذشت گفت: «ای مردم مدینه! چه می کنید؟ تسلیم می شوید یا می جنگید؟» گفتند: «می جنگیم». او به آنها گفت: «نکنید. بلکه اطاعت کنید تا قدرت و شوکتمان را یکی کنیم و بر سر این «ملحد»ی که مارقین و فساق از هر سو نزد او گرد آمده اند، بتازیم(یعنی ابن زبیر ). مردم مدینه گفتند: «ای دشمنان خدا! اگر بخواهید به سوی او بروید رهایتان نخواهیم کرد. ما شما را آزاد گذاریم تا به بیت الله الحرام بروید و ساکنانش را بترسانید و حرمتش را بشکنید؟!، نه ، به خدا سوگند چنین نکنیم!»
مسعودی گوید: مردم مدینه خندق رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم را- که در جنگ احزاب حفر کرده بود – سنگر خود ساختند و اطراف مدینه را دیوار کشیدند و شاعران چنین سرودند:

ان بالخندق المکـــلل بــــــالمجد                                 لضـــربا یـــبدی  عــــن النشوات

لست مــــنا و لیس خالک مــــنا                                  یا مــــضیع الصــــلاه للشهوات

فـــــاذا مــــا قـــــتلنا فـــــتنصر                                     واشرب الخمر واترک الجمعات

همانا در خندق آراسته به مجد و عظمت، ضربتی است که مستی ها را از سر به در می کند! تو از ما نیستی و دائی ات هم از ما نیست، ای تباه کنده نماز به خاطر شهوات پس آنگاه که ما کشته شدیم تو نصرانی شو و شراب بنوش و جمعه و جماعت را رها کن!

ذهبی گوید: در آن دوران «عبدالله بن حنظله» در مسجد ( پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم) بیتوته می کرد و روزه می گرفت و افطارش شربتی از آب و آرد بود و همواره سر به زیر داشت. او هنگامی که یزیدیان به مدینه رسیدند برای یارانش سخن راند و آنها را به جنگ ترغیب کرد و از ایشان خواست در رویاروئی با دشمن صادق باشند و گفت: «پروردگارا! ما تنها به تو تکیه می کنیم». سپاه شام سحرگاهان به مدینه یورش بردند و مردم مدینه به شدت جنگیدند تا ناگهان از پشت سر و از درون شهر، صدای تکبیر شنیدند  و متوجه شدند که «بنی حارثه» از طریق «حره» آنها را محاصره کرده اند،  لذا مردم فرار کردند و عبدالله بن حنظله در حالی که به یکی از پسرانش تکیه کرده بود اندکی به خواب رفت و آن پسر بیدارش کرد و چون ماجرا را دید پسر بزرگش را به جنگ فرستاد تا کشته شد و بعد دیگر پسرانش را یکی پس از دیگری پیش فرستاد تا همگی کشته شدند. گوید: در این حال، عبدالله بن حنظله که تنها مانده بود با جمعی از یارانش در شهر می گشت و چون ظهر شد به غلامش گفت: «پشت سرم را مواظبت کن تا  نماز ظهر را بخوانم» و چون نماز گزارد، غلامش به او گفت: «کسی باقی نمانده، ما برای چه بایستیم؟» و او در حالی که پرچمش افراشته و تنها پنج نفر گرد او بودند گفت: «وای بر تو! ما تنها برای کشته شدن نهضت کردیم». گوید: «مردم مدینه مانند شتر مرغان رمیده بودند و شامیان آنها را از دم تیغ می گذرانیدند. عبدالله  که دید مردم گریختند زره از تن به در آورد و جنگید تا او را کشتند. آنگاه مروان بر سر جنازه او ایستاد و با انگشت سبابه نشانه اش گرفت و گفت: «به خدا سوگند اگر با مرده اش دشمنی می کنم، از دیر با زنده اش دشمنی کرده ام!»
طبری و دیگران گویند: مسلم سه روز مدینه را مباح کرد تا مردم را بکشند و اموالشان را بگیرند.
یعقوبی گوید: «بسیاری از مردم بر جای مانده کشته شدند. او حرم رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم را مباح اعلام کرد تا آنجا که دختران باکره بسیاری باردار شدند و باردار کننده آنها شناخته نشد!»
در تاریخ ابن کثیر گوید: «در جنگ «حره» هفتصد نفر از قرآن شناسان کشته شدند که سه نفر آنها از صحابه رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم بودند!» و گو ید: «انسانهای بسیاری کشته شدند، چنان که نزدیک بود کسی از اهل مدینه باقی نماند!» و گوید: «آنگاه به زنان تجاوز کردند، به گونه ای که گفته شده در آن روز ها هزار زن، بدون شوهر، باردار شدند!»
و از «هشام بن حسان» روایت شد که گفت: «پس از جنگ «حره» هزار نفر از زنان مدینه بدون شوهر باردار شدند!» 
و از قول «زهری» گوید: «کشته شدگان هفتصد نفر از بزرگان مهاجر و انصار و موالی بودند و دیگرانی که نمی دانم حر بودند یا عبد، از غیر آنها، ده هزار نفر بودند!»  
در تاریخ سیوطی گوید: «جنگ «حره» مقابل «باب طیبه» اتفاق افتاد و بسیاری از صحابه و دیگران در آن کشته شدند و مدینه غارت گردید و به هزار دختر باکره تجاوز شد!»
دینوری و ذهبی گویند: «ابو هارون عبدی گوید: «ابوسعید خدری را دیدم با ریش سفیدی که دو سوی آن تنک و میانه اش پر پشت باقی مانده بود. گفتم: ای ابا سعید! چرا ریشت چنین شده؟ گفت: «این کار ستمگران اهل شام در واقعه حره است. وارد خانه ام شدند و هر چه بود غارت کردند. حتی کاسه ام را که با آن آب می نوشیدم گرفتند و برون رفتند. پس از آنها ده نفر دیگر وارد شدند. من در حال نماز بودم. خانه را گشتند و چیزی نیافتند و ناراحت شدند و مرا از مصلایم کشیدند و بر زمین زدند و هریک از آنها بخشی از ریشم را گرفت و کند. آنچه را که تنک می بینی جائی است که آنها کنده اند و آنچه که باقی مانده  جائی است بر روی خاک قرار گرفته بود و دستشان به آن نرسید من آن را اینچنین رها می کنم تا با آن به ملاقات پروردگارت بروم!»
و آن سه روز بدین گونه در مدینة الرسول به پایان رسید!

منـابـع

علامه سیدمرتضی عسکری- بازشناسی دو مکتب (جلد سوم)– از صفحه 247 تا 254

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد