مطیع بن ایاس، نمونه ای از مانویان

فارسی 1174 نمایش |

ابوسلمی مطیع بن ایاس از شعرای دوره اموی و عباسی است. او در کوفه بدنیا آمد و در همانجا نشو و نما یافت. مطیع شاعری بود ظر یف طبع، و ناپاک نهاد، در اشعارش بی ملاحظه و بی حیا. پدرش را در شعر ناسزا میگفت و او را هجو میکرد، در نتیجه مورد نفرین و عاق او واقع شد. مطیع در اوائل شهرتش به خدمت عمر بن یزید فرزند عبدالملک خلیفه اموی در آمد و او را مدح گفت در نتیجه تقرب یافت و ده هزار درهم جایزه دریافت کرد. عمر او را به برادر خود ولید بن عبدالملک معرفی کرد، مطیع سه بیت غزل در محضر او خواند و ولید را به وجد آورد و پاداشش این شد که مدت یک هفته ندیم مجلس شرابخواری ولید گشت و پس از آن از بیت المال مستمری برایش ترتیب داد و بدینسان مطیع در دستگاه خلافت اموی راه یافت و با نزدیکان و دوستداران و کارگزاران آن دولت دمساز گردید. مطیع و یحیی فرزند زیاد حارثی و این مقفع، و والبه دوستان صمیمی یکدیگر بودند و از هم جدائی نداشتند تا آنجائیکه هیچیک از آنها مال و خواسته خود را از دیگر یاران خویش دریغ نمیداشت، و نیز همگی آنها به داشتن مذهب مانوی و زندقه متهم بودند. مطیع در پایان کار بنی امیه و اوایل روی کار آمدن عباسیان به عبدالله بن معاویه پیوست، و آن هنگام که عبدالله به قسمتهائی از نواحی غربی ایران دست یافت، مطیع همدم و ندیدم او گردید. داستانهای بسیاری از این مصاحبت و همنشینی مطیع با عبدالله و رئیس پلیس او که شخصی دهری و منکر خدا بوده موجود است. مطیع در حکومت عباسیان نخست به خدمت جعفر فرزند منصور در آمد. این جعفر از آن جهت که پدرش منصور برای برادرش مهدی از مردم بیعت گرفته بود از پدر رنجیده خاطر بود. در روز اخذ بیعت سخنوران و شعرای بسیاری شعرها سرودند و داد سخنها دادند، مطیع در جمع آنها حاضر بود، چون او نیز از سخنوری با سخنوران و خواندن شعر همراه سایر شاعران به مناسبت چنین روز و موقعیتی فراغت یافت روی به منصور کرد و گفت: ای امیرالمومنین! فلان از فلا ن از..... برای ما از رسول خدا چنین نقل کرده است که آن حضرت فرمود: مهدی موعود، محمد بن عبدالله است که مادرش از ما نیست، زمین را پر از عدل و داد میکند همچنانکه از ظلم و جور  پر شده باشد و این برادرت عباس بن محمد نیز آن گواه است، آنگاه بلافاصله روی به عباس کرده گفت: ترا به خدا قسم میدهم آیا این موضوع را تو هم شنیده ای؟عباس از ترس منصور گفت: آری! پس از این سخن، منصور مردم را امر کرد تا با مهدی بیعت کنند. چون مجلس پایان یافت عباس گفت: دیدید که این زندیق بر پیغمبر خدا دروغ بست و به این اکتفا نکرد و مرا هم به شهادت گرفت که از ترس گواهی دادم، حالا هرکس که گواهی مرا شنیده است، مرا مردی دروغگو شناخته. این خبر که به جعفر رسید به خشم در آمد. جعفر مردی بی شرم و میگسار بود. از آنجا که مطیع به زندقه متهم و به داشتن چنین مذهبی زبانزد خاص و عام بود، منصور خلیفه عباسی دوست نداشت تا وی با فرزندش جعفر محشور و همدم باشد. پس روزی او را به حضور طلبید و گفت: تو بر آن سری که با همدمی خود جعفر را بر من تباه کنی، و زندقه ات را به او تعلیم بدهی؟! مطیع در پاسخ گفت: خیر خلیفه ! چنین نیست، جعفر فرزند تو گمان میبرد که عاشق دختر جنیان است و از این روی در ازدواج با آن دختر سخت پافشاری میکند، و برای رسیدن به هدفش دعانویسان و رمالان را بدور خود جمع کرده و آنها نیز سخت در کوشش این امر مهم هستند و با این حساب در ذهن جعفر دیگر جائی برای کفر و دین، و شوخی و جدی باقی نمانده است که من او را به تباهی بکشم. منصور لختی به تفکر فرو رفت و سپس گفت: اگر وضع  چنین است که میگوئی، پس هر چه زودتر بازگرد و مراقب و همدم جعفر باش تا او را از این کارها بازداری. مطیع را با حماد عجرد و معشوقه اش داستانهای عشقی بسیار است، و بیشتر اشعارش را درباره زنان خواننده سروده است. از جمله درباره جوهر که یکی از آنهاست میگوید: «نه به خدا قسم که مهدی کیست که با وجود چون توئی بر مسند خلافت بنشیند، اگر تو اراده کنی خلع و برکناری فرزند منصور از خلافت بدست تو است.» چون این شعر مطیع به گوش مهدی خلیفه عباسی رسید، سخت به خنده افتاد و گفت: خدا نفرینشان کند، هرچه زودتر این دو نفر را به یکدیگر برسانید پیش از اینکه این زن روسپی ما را از سلطنت براندازد.

نویسنده کتاب اغانی، داستانهای بسیاری از سبک سریها و بی حیائیهای مطیع آورده است. از جمله اینکه: یحیی و مطیع و دیگر یارانشان با هم جمع شده روزی چند را پیاپی به شرابخواری نشستند. در آن اثنا شبی یحیی گفت وای بر شما، ما سه روز است که نماز نخوانده ایم، برخیزید تا نماز بخوانیم. مطیع به زن خواننده گفت در نماز جلو بایست و بر ما امامت کن. زن در حالیکه تنها زیر پیراهنی بس نارک و لطیف و خوشبو در برداشت و شلواری به پا نداشت به امامت آنها جلو ایستاد. چون زن خواننده به سجده رفت...  مطیع نماز را برید و اشعاری بی شرمانه سرود، در آن حال همگی نماز خود را شکستند و بخندیدند و به شراب پرداختند!!.

مطیع بازرگانی را که در کوفه با وی دوست شده بود فاسد و از راه بدر کرده بود. روزی آن بازرگان بر مطیع میگذرد و مطیع به او میگوید که بساطشان از نظر مشروبات و خوردنیها از هر جهت آماده است و از او دعوت میکند تا به جمع آنها بپیوندد بشرط اینکه فرشتگان خدا را دشنام دهد!. بازرگان که گوئی هنوز اندک دینی برایش باقی مانده بود و به خشم میآید میگوید عیشتان تلخ و ناگوار باد که مرا فضاحت و رسوائی کشانیده اید. این را میگوید و از مطیع دور میشود که در راه به حماد بر میخورد و داستان مطیع را با او در میان میگذرد. حماد میگوید مطیع  هیچکار درستی نکرده  من دو برابر آنچه را که مطیع از شادی و سرور به تو وعده داده است بر سفره دارم ترا به این بساط می نشانم بشرطی که پیامبران خدا  را دشنام دهی زیرا فرشتگان گناهی ندارند که ما دشنامشان بدهیم، این پیامبرانند که ما را به کارهای مشکل و سخت واداشته اند، بازرگان به حماد خشم گرفت او را نفرین کرد و از وی روی بگردانید که به یحیی بن زیاد رسید و از او نیز چنان شنید که از مطیع و حماد شنیده بود. بر او نیز نفرین کرد. سرانجام هر سه تن او را بی هیچ قید و شرطی بر بساط میگساری خود دعوت کردند، نشستند و خوردند و نوشیدند. بازرگان نماز ظهر و عصر را بگزارد. چون شراب در بازرگان اثر کرد، مطیع به او گفت: فرشتگان را دشنام بده، وگرنه برخیز و برو! بازرگان پذیرفت و فرشتگان را دشنام داد. یحیی نیز به او گفت: پیامبران را باید دشنام بدهی والا باید بروی! مرد فرمان برد و دشنام داد. سپس به او پیشنهاد کردند که دیگر نباید نماز بخوانی و گرنه باید بروی! مرد گفت نماز نمیخوانم و از اینجا هم بیرون نمیروم ای ناپاک زادگان. و هرچه به او گفتند انجام داد.

روزی مطیع نامه ای به یحیی نوشت و او را دعوت کرد تا در بزم شرابش در کرخ شرکت کند. گویند آن روز، روز عرفه بود، روز عرفه و شب عید قربان را به میگساری به صبح آوردند و به روز عید اضحی مطیع چنین سروده: «ما شب عید قربان را به میگساری پرداختیم در حالیکه ساقی ما یزید بود، همدمان ما و هم پیاله ها به یکدیگر در آمیختند و به هم اکتفا کردند و....  آنان برای یکدیگر چون مشک و عود خوشبو  بودند». این اشعار بی شرمانه منتشر گردید و دهان به دهان گشت تا بالاخره بگوش مهدی خلیفه عباسی رسید، اما او هیچگونه عکس العملی از خود نشان نداد. همچنین طی اشعار زیر عوف بن زیاد را به مجلس باده نوشی خویش دعوت کرده است: «اگر فساد میخواهی، ما در مجلس بزم خود داریم».

مطیع و یحیی سالی به قصد ادای حج با کاروان بیرون شدند و چون در میان راه به دیر زراره رسیدند، بارو بنه خود را با کاروان بجلو فرستادند، و خود برای یک شب میگساری قدم بدرون دیر نهادند، به این امید که بامدادان به بارو بنه خود به کاروان خواهند رسید. نشان به همان نشان که وقتی از شرابخواری باز ایستادند که حجاج از مکه بازگشتند! پس به رسم حجاج سرهای خود را تراشیدند و بر شترهای خود سوار شده به همراه کاروان به شهر بازگشتند. مطیع در این مورد چنین سروده است: «من و یحیی را ندیدی که به حج رفتیم، حجی که انجام دادنش بهترین سوداگری است. ما بدنبال نیکی و خیر از زادگاه خود بیرون شدیم که گذارمان به دیر زراره افتاد. مردم بهره مند از حجی که انجام داده بودند بازگشتند، و ما گرانبار از زیانکاری!.

و نیز در کتاب دیرها نوشته الشابشتی اشعاری از مطیع چنین نقل شده است: «ما در آن روز دیر، همدم کشیش، و حریف میخواره گردیدیم و آهو بچه ای که در میان زنار بسته بود.... قسمتی از اخبار آنجا را برایت شرح دادم، و پاره ای دیگر را سربسته گفتم!»

گویند مطیع به بیماری قوم لوط مبتلی بود! روزی جمعی از خویشاوندانش بر او وارد شدند و او را از این کار زشت خلاف انسانیت به باد سرزنش گرفتند و گفتند تو با این مقام و شرافت منزلت که در قبیله داری، و پایه کمال و ادب، خود را به این کار ننگ آلود و کثیف مشغول داشته ای؟! گفت شما هم امتحان کنید؟! آنوقت اگر راست میگوئید از انجامش خودداری کنید!! آنها پس از اظهار تنفر از او روی بگردانیدند و گفتند: مرده شوی این کارت و عذر و بهانه ات و تعارف کثیفت را ببرد.

در بستر مرگ

مطیع در ماه سوم از خلافت هادی عباسی  از دنیا رفت. پزشک معالجش در بستر مرگ از او پرسید آرزوی چه داری؟ جواب داد آرزو دارم که نمیرم! از مطیع تنها دختری باقی مانده بود که به همراه زندیقانی چند او را به محضر هارون الرشید آوردند. کتاب زندیقان را خواند و به آن اعتراف کرد و گفت: این دینی است که پدرم مرا به آن تعلیم داده و من از آن روی گردانیده ام. توبه اش را پذیرفتند و به خانه اش بازگردانیدند. این شاعر با این درجه بی شرمی و بی حیائی و کثافتکاریهایش، از ندمای خلفای اموی و عباسیان و ولیعهدهای آنان بوده است! خطیب بغدادی در شرح حال او می نگارد مطیع از ندمای منصور و پس از وی مهدی خلیفه عباسی بود.

در اغانی آمده که مهدی از مطیع از اینکه در جمله خطیبان و شعرا در آن روز، آن حدیث دروغین را برای پدرش منصور نقل کرد که او همان مهدی موعود است بسیار راضی و سپاسگزار شد، و نیز آمده است رئیس پلیس منصور به وی گزارش داد که مطیع به زندقه  متهم است و با فرزند خلیفه جعفر و عده ای از خاندان خلافت آمد وشد دارد، و هیچ بعید نیست از اینکه آنها را گمراه کند. مهدی ولیعهد منصور به شفاعت برخاست و گفت او زندیق نیست بلکه ناپاک دین است. منصور گفت پس او را بطلب و امر کن تا دست از کارهای نادرست و زشتش بردارد. چون مطیع به خدمت مهدی رسید، مهدی به او گفت اگر نبودم و به سود تو گواهی نمیدادم که تو زندیق نیستی سرت زیر تیغ جلاد رفته بود... در پایان این جلسه مهدی دستور داد تا 200 دینار طلا به رسم جایزه به مطیع دادند!! و هم به فرماندار بصره  نوشت تا کاری به مطیع بسپارد. فرماندار نیز متصدی گردآوری زکات بصره را از کار برکنار کرد و آن پست را به مطیع داد. میگویند در مورد کاری یا چیزی مهدی از مطیع رنجیده خاطر شد و او را سرزنش  کرد. مطیع در پاسخش گفت: اگر آنچه درباره من به تو رسیده راست باشد، عذر، کار مرا سامان نخواهد داد، و اگر دروغ و عاری از حقیقت باشد، این یاوه سرائیها زیانی نمیرساند. این سخن در مذاق مهدی خوش آمد و گفت ترا به این شیوه سخن گفتن بخشیدیم و پرده ات را نمیدریم. هیچ تناقضی بین آنچه که از زندقه میگویند از خودداری و ترک از یک طرف و آنچه را که درباره رفتار مطیع از سبک سریها و بی شرمیهایش خواندیم وجود ندارد بلکه رواست که مطیع را از جمله فرقه مقلاصیان مانوی زمان منصور دانست که ابن ندیم در شرح حال آنها  مینویسد: آنها به اهل این مذهب و تازه گرویده های به دین مانی اجازه میدادند به کارهائی دست بزنند که دین ابدا با آنها موافقت نداشت، و همین گروه بودند که با صاحبان زر و زور آمیزش داشتند.

و شاید مطیع زندیق و همانندهای بیشرم و حیای او از این حد که شریعت مانی برایشان مقرر داشته بود پا فراتر گذاشته باشند آنجا که معین میکنند: هرکس که بخواهد به دین مانی در آید، باید خود را به ترک شهوت، و نخوردن گوشت، و ننوشیدن شراب، و نگرفتن زن بیازماید.... اگر توانست و از عهده این آزمون برآمد که آماده پذیرش این دین است، و گرنه، چنانچه دین مانی را دوست داشته باشد و نتواند همه اینها را ترک کند، با گرایش به عبادت، عبادتی که مانی مقرر داشته، و دوست داشتن صدیقین، فرصت آمادگی برای ورود به دین را برای خود نگهدارد شاید اینان، این مسامحه و اجازه دینی مانی را از حد خود گذرانیده باشند که تا به این پایه از مقام انسانیت به پرتگاه بی شرمی و بی حیائی سقوط کرده اند. ما در شرح حال مطیع به موضوعی برخوردیم که بارزترین دلیل بر زندیق بودن او است و آن داستان، بنابر آنچه نقل کرده اند چنین است که: تنها دختری که از مطیع بجای مانده بود به همراه جمعی از زندیقان به خدمت هارون الرشید آوردند، دختر مطیع کتاب زندیقان را در محضر خلیفه بخواند و به زندیق بودن خود اعتراف کرد و گفت: این دینی است که پدرم مرا به آن تعلیم داده است.

منـابـع

علامه سیدمرتضی عسکری- یکصد و پنجاه صحابی ساختگی– از صفحه 64 تا 71

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد