شعر فردوسی درباره یکی از ماجراهای ممنوعیت علم در زمان ساسانی

فارسی 876 نمایش |

درباره ممنوعیت تحصیل و قدغن بودن طلب علم و درس خواندن، در ایران پیش از اسلام بهترین شاهد واقعه ای است دردناک که حکیم ابوالقاسم فردوسی، در «شاهنامه» نقل کرده است. خسرو انوشیروان (خسرو اول ساسانی، 531-579 م) در یکی از جنگهای خود با رومیان دچار کمبود هزینه می شود، و وضع مالی و خزانه دولت برای تجهیز سپاه کفایت نمی کند. موبد نزد خسرو می آید و او را از کمبود هزینه آگاه می کند. خسرو دژم و غمگین می شود و بوزرجمهر(بزرگمهر) را می خواهد. بدو می گوید هم اکنون ساربانان را بخواه و شتران بختی ( قوی هیکل دو کوهانه سرخ رنگ) را به راه انداز تا برود و صد گنج از مازندران بیاورند. بوزرجمهر می گوید: از اینجا تا مازنداران راهی بسیار است و سپاه اکنون تهیدست و بی خواربار است. خوب است در این شهرهای نزدیک کسانی مایه دار، از میان بازرگانان و مالکان بجوییم و از آنان وام خواهیم، خسرو رای مرد دانا بوزرجمهر را می پسندد. بوزرجمهر، مردی خردمند و خوب چهر می جوید و می گوید: با شتاب برو کسی از نامداران که به ما وام دهد بیاب و بگو که خواسته و مال او را از گنج دولتی پس خواهیم داد. فرستاده می آید و مردم را گرد می آورد و وامی را که خواسته اند یاد می کند. در این میان کفشگری موزه فروش، گوش تیز می کند و به سخنان مأمور نیک گوش می دهد، و چون چگونگی را درمی یابد و آرزوی دیرینه خویش را – آرزوی هر انسان باشعور را - نزدیک به شدن می پندارد، از مبلغ مورد نیاز می پرسد، به او پاسخ می دهند. او می پذیرد که آن هزینه را بپردازد. آنگاه قپان و سنگ می اورد و آن «چهل هزار درم» را می کشد و می دهد. سپس تقاضا می کند که در برابر این مبلغ، بوزرجمهر نزد خسرو پایمردی و شفاعت کند، تا خسرو روا داند و اجازه دهد که فرزند او به طلب علم رود و درس بخواند. فرستاده، گزاردن این خواهش را می پذیرد و به هنگام بازگشت، چون آن هزینه سنگین را نزد بوزرجمهر می برد، خواهش پردازنده را نیز یاد می کند. بوزرجمهر به خسرو می گوید. خسرو برمی آشوبد و به حکیم می گوید: دیو چشم خرد تو را کور کرده است. برو، آن شتران را بازگردان و آن وام را باز ران. «مبادا کزو سیم خواهیم و در».

آری، در چنین شرایط سختی و نیاز مبرمی، آن وام را ( به جرم اینکه پردازنده که از طبقات پایین است و صنعتگر، نه دبیرزاده و موبد زاده و نه از خاندانهای بزرگ، اجازه درس خواندن برای فرزند خود خواسته است) باز می گردانند، و دوباره به اندیشه وامخواهی از دیگران می افتند (درم خواه وز موزه داران مخواه). و بدینگونه دل مردی را که آرزو داشت فرزندش درس بخواند، پردرد و غم می کند. و مرد کفشگر با آن همت و فداکاری، و لابه و التماس، آرزوی درس خواندن فرزند خویش به خاک می برد. فاجعه مرد کفشگر از زبان خود فردوسی باز شنویم:

از اندازه لشگر شـــــهریار

کم آمد تنگ سیصد هـــزار

بیـامـد بـر شـاه مـوبد چـــو گـــرد

بـه گنـــج آنچ بـود از درم یاد کرد

دژم کـــرد شــاه انـدران کار چـــهر

بفـــرمـود تـــا رفــت بـــوزرجمهــــر

بدو گــفت گـــز گنــج شاهـــی تهــی

چـــه بـــاید مرا تخــــت شــاهــنشهــی

بـــرو هـــم کنون ســـاربان را بـــخـواه

هیـــونان بخـــتی بـــرافـــکن بـــه راه

صـــد از گـــنج مازندان بـــار کـــن

وز و بیـــشتر بـــار دیـــــــنار کن 

به شاه جهان گفت بـــوزرجمهر

که ای شاه با دانش و داد و مهر

سوی گنج ایران دراز  است راه

تهیدست و بیــکار بــاشــد سپاه

بدین شهرها گرد ما هرکس است

کسی کو درم بیش دارد به دست

ز بــازارگــان و زدهــقــان درم

اگـــر وام خـــواهی نــگـردد دژم

بدین کـار شد شـــاه هـــمداستـــان

که دانـــای ایــران بـــزد داســتــان 

فرستاده ای جــست بــــوزرجمـــهر

خردمند و شادان دل و خــوب چــهر

بــدو گفت ز ایــدر سه اسبه بــــرو

گـــزین کـــن یکی نــامبردار گـــو

ز بــــازارگـــان و ز دهقـــان شــهـــــر

کـــسی را کـــجا بـــاشد از نـــام بــهر

ز بــهــر ســـپه ایـــن درم فام خـــواه

بــزودی بـــفرمــایــد از گــنــج شـــاه

****

درم خواست فام از پی شهــریار

برو انجمن شد بـــسی مایـــه دار

یکی کفشگر بود و موزه فروش

به گفتار او تیــز بگــشاد گــوش

درم چند باید بــدو گفــت مـــرد

دلاور شــــمـــار درم یـــاد کـــرد

چنین گفت کاری پر خرد مایــه دار

چهـــل من درم هر منی صد هـــزار

بدو کفشگر گفت مــن این دهم 

سپاسی ز گنجــور بر ســـر نهـــم

بیــاورد قـــیان و سنــــگ و درم

نبــــد هیــچ دفتــــر بکار و قـــلـم

چــو بازارگــان را درم سخـــته شد

فرستـــاده زان کـــار پرداخــته شــد

بدو کفشگر گفت کـای خوب چــهر

برنـــجــی بگـــویی بـــه بــوزرجـــمهر

که انــدر زمـــانــه مــرا کودکـی است

که بــازار او بـــر دلـــم خـــوار نــیست

بــگــویـــی مگــر شهـــریـــار جـــهان

مـــرا شاد گردانـــد انــــدر  نــــهـــان   

کـــه او را ســـپارد بـــه فرهــــنگیـــان

که دارد ســـرمــایــــه و هـــنـــگ آن  

فرستاده گـــفت این نــــدارم به رنــــج

که کـــوتاه کــــردی مـــرا راه گـــنج

بیـــامد بــر مـــرد دانـــا بـــه شــــب

وزان کــفـــشگر نیــز بـــگشاد لـــب

بـــ رشـــاه شد شـــاد بــــوزرجــــمهر

بــــران خواسته شــــاه بگشاد چـــهره

.....

به شاه جهان گفت بــــوزرجــــمهر

کی ای شاه نیک اختر خوب چهر

یکی آرزو کرد موزه  فـــــروش

اگر شاه دارد به من بنده گوش

فرستاده گوید که این مرد گفت

که شاه جهان با خـرد باد جـفت

یکی پـور دارم رسیده به جــای

به فرهنگ جوید همی رهنمای

اگر شاه باشد بدین دستــــگیر

که این پاک فرزند گردد دبیر

ز یزدان بخواهم همی جان شاه

که جاوید باد این سزاوار گاه

بدو گفت شاه ای خردمند مرد

چرا دیو چشم تو را تیره کرد

برو همچنان بازگردان شــــتر

مبادا کزو سیم خواهـــیم و در

چو بازارگان بچه گردد دبیر

هنرمند و با دانش و یادگیر

چو فرزند ما برنشیند به تخت

دبیری بیایدش پیروز بخـــت.

هنر باید ازمرد موزه فروش؟

بدین کار دیگر تو با من مکوش

.....

هم اکنون شتر بازگردان به راه

درم خواه وزموزه داران مخواه

فرستاده برگشت و شد با درم

دل کفشگر گشت پر درد و غم

منـابـع

محمدرضا حکیمی- دانش مسلمین– از صفحه 38 تا 43

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها