نمونه هایی از الطاف پنهانی خداوند نسبت به بندگان

فارسی 1099 نمایش |

شیخ عبدالحسین امینی معروف به علامه امینی صاحب کتاب معروف الغدیر در سال 1322 قمری در تبریز متولد شد. تحصیلات و تألیفات عمده  او در حوزه علمیه نجف اشرف بود. در سال 1390 قمری (12تیر 1349 شمسی) در 78 سالگی در تهران از دنیا رفت. جنازه اش به نجف اشرف منتقل گردید و در سرداب مخصوص جنب کتابخانه امیرمومنان علیه السلام (که خود موسس آن بود) مدفون شد. خود ایشان فرموده: وقتی کتاب الغدیر را می نوشتم، مایل بودم کتاب الصراط المستقیم تألیف شیخ ز ین الدین ابی محمد علی بن یونس بیاضی عاملی را ببینم. آن وقت هنوز این کتاب چاپ نشده بود (و بعدها توسط کتابخانه مرتضوی تهران چاپ شد). شنیده بودم نسخه خطی این کتاب، در نجف اشرف نزد شخصی است. خیلی مایل بودم آن را به صورت امانی از او بگیرم و مطالعه کنم. شب اول که می خواستم به حرم مطهر علی علیه السلام مشرف شوم، دیدم آن شخص با چند نفر در ایوان مطهر نشسته و مشغول صحبت هستند. جلو رفتم و بعد از احوالپرسی تقاضای خود را اظهار کردم، ولی او عذر آورد. گفتم: اگر نمی توانی به من امانت بدهی، همانجا مطالعه می کنم. گفت: خیر، نمی شود. پس از اصرار من، گفت: شما هیچگاه این کتاب را نخواهید دید. گویی آسمان بر سرم خراب شد. به حرم مشرف شدم و خطاب به آن حضرت عرض کردم: شما  چقدر مظلوم هستید، یکی از ارادتمندان و شیعیان شما کتابی در فضایل و حقانیت شما نوشته و شیعه دیگری می خواهد بخواند و به دیگری برساند، اما این شخص قبول نمی کند. به راستی که تو ای علی علیه السلام مظلوم قرن های تاریخ هستی؟! در این وقت، حالت گریه عجیبی  پیدا کردم، به طوری که تمام بدنم تکان می خورد. ناگهان به قلبم افتاد که فردا صبح به کربلا بروم. پس از آن احساس کردم حالت شادابی خاصی پیدا کرده ام. از حرم مطهر بیرون آمدم و به خانه برگشتم. روز بعد به اهل خانه گفتم: می خواهم به کربلا بروم. گفتند: چرا وسط هفته می روید و شب جمعه نمی روید؟ گفتم: کار مهمی دارم. پس از آن مستقیما به حرم اباعبدالله  الحسین علیه السلام مشرف شدم. در حرم به اهل علمی برخوردم. خیلی با من گرم گرفت. آنگاه به من گفت: آقای امینی! چه عجب که وسط هفته به کربلا  آمده اید؟ سپس از من تقاضا کرد که به منزلش بروم تا تعدادی کتاب های قدیمی را که از مرحوم پدرش باقی مانده و استفاده نمی شد، به صورت امانت ببرم و پس از مطالعه برگردانم. به منزلش رفتم، حدود بیست جلد کتاب به روی هم چیده بود. تا اولین کتاب را برداشتم، دیدم نسخه بسیار پاکیزه ای از کتاب الصراط المستقیم است. حالت گریه عجیبی به من دست داد، صاحبخانه علت را پرسید؛ جریان نجف اشرف را برایش  بازگو کردم. ایشان هم به گریه افتادند و کتاب مذکور و چند جلد کتاب نفیس دیگر را به صورت امانت به من دادند. این کتاب ها مدت سه سال نزد من بودند و پس از مطالعه به ایشان بازگردانم.

نمونه ای دیگر از تفضلات حضرت حق نسبت به بندگان داستانی است که در زیر می آوریم:
در میان بنی اسرائیل، خانواده ای در بیابان زندگی می کردند. آنها علاوه بر چند گوسفند یک خروس و یک الاغ و یک سگ داشتند. خروس، آنها را برای نماز بیدار می کرد، الاغ، وسایل زندگی شان را حمل می کرد و سگ نیز در آن بیابان، به خصوص در شب، آنها را از درندگان حفظ می کرد. اتفاقا روباهی آمد و خروس آنها را خورد. افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولی مرد آنها که شخص صالحی بود گفت: «خیر است ان شاء الله.» پس از چند روزی سگ آنها مرد، باز آنها ناراحت شدند، ولی مرد خانواده گفت: «خیر است ان شاء الله». طولی نکشید که گرگی به الاغ آنها حمله کرد و آن را درید و از بین برد. باز آن مرد گفت: «خیر است ان شاء الله». در همین ایام، روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادرنشین های اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و خود آنها نیز به صورت برده به اسارت دشمن درآمده اند. مرد صالح گفت: راز این که ما باقی مانده ایم این بوده که چادرنشین های دیگر دارای سگ و خروس و الاغ بوده اند و به خاطر سرو صدای آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند، ولی ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم، شناخته نشده ایم، پس خبر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغمان بوده است که سالم مانده ایم.

منـابـع

محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 588 تا 590 و صفحه 23

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها