جستجو

گوهر عشق در غزلیات حافظ (کمال)

کسب کمالات و فضایل

ماحصل عشق نزدیکی و سنخیت است، لذا عاشق از بارقه ای از انوار بی پایان حسن و کمال معشوق بهره مند می شود و ترقی یافته و به دولت می رسد. حافظ می فرماید:
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما *** سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
و در مقام و مرتبت از آفتاب عالمتاب برتر می شود:
گر نور عشق حق بر دل و جانت اوفتد *** بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
کمتر از ذره نئی پست مشو عشق بورز *** تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
از پای تا سرت همه نور خدا شود *** در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر *** کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
و این عشق است که موجب نجات و رحمت برای عاشق می گردد:
هر چند غرق بحر گنهم ز صد جهت *** تا آشنای عشق تو شدم ز اهل رحمتم
حافظ اذعان می کند که قول و غزل و آوای دلکشش مرهون همجواری و آشنایی با عشق جانان است:
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود *** این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد *** حدیثم نکته هر محفلی بود

بلندپروازی و اوج نگری و عزتمندی

عشق دارای شکوه و عظمت است؛ چون حکایتگر بالاترین و زیباترین مظاهر وجود است. دامنه فراگیر عشق همه کائنات از ذره تا کره و از ناسوت تا لاهوت را در برگرفته و عاشق را با اعماق هستی پیوند می دهد. این است که عاشق چون شاهبازی سدره نشین صفیر از شجر طوبی و کنگرۀ عرش برمی آورد:
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن *** حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
تو را ز کنگره عرش می زنند صفیر *** ندانمت که در این دامگه چه افتاده است
و مرغ روح پیوسته در پی پرواز به گلشن رضوان و موطن اصلی خود می باشد:
چنین قفس نه سزای من خوش الحانی است *** روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود *** آدم آورد در این دیر خراب آبادم
و روح بلند عاشق به ذلت و اسارت چرخ فلک تن نمی دهد:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد *** من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
و از تعلقات دنیوی آزاد است:
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود *** ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است

شرایط عاشقی

خواجه شیراز در عین شکوه و زیبایی و عظمت، عشق را طریقی خطیر و بحری بی کرانه می داند که برای طی آن باید از جان مایه گذارد:
بحری است بحر عشق که هیچش کناره نیست *** آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است *** نعوذ بالله اگر ره به مقصدی نبری
عشق بازی کار بازی نیست ای دل سر بباز *** زانکه گوی عشق نتوان زد به چوگان هوس
لذا هر بی مایه و بی سر و پا را توفیق نیل به این مرحله خطیر دست نمی دهد، بلکه عشق افاضه و جذبه ای است از جانب معشوق:
می خور که عاشق نه به کسب است و اختیار *** این موهبت رسید ز میراث فطرتم
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است *** عشق کاری است که موقوف هدایت باشد
و سلسله جنبان عشق تنها اوست و بس:
بارها گفته ام و بار دگر می گویم *** که من گمشده این ره نه به خود می پویم
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند *** آن چه استاد ازل گفت بگو می گویم
اما برای کسب لیاقت و آمادگی جهت سلوک در این وادی بس منتها شرایطی برمی شمرد، از جمله:

الف - ترک انانیت و ادعا:
اصولا عاشقی با خودبینی و خودخواهی منافات دارد، آنکه عشق جانان گزیده باید از جان گذر کند که این جان همان حجاب بین عاشق و معشوق است:
میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست *** تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم *** گفت آن زمان که نبود جان در میانه حایل
و بالاتر از این، صرف نظر کردن از خود رهایی و خود را ندیدن سیر و سلوک است، نه حتی رسیدن به مقامات عرفانی:
سلوک راه عشق از خود رهایی است *** نه طی منزل و قطع مقامات
حافظ به کرات از «مدعی» سخن گفته و او را نکوهش کرده است. مدعی آن است که ادعا دارد و مبتلای به عجب و کبر است و طبعا از عشق و دیدن روی یار محروم است و در تماشاگه راز نامحرم:
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز *** دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی *** تا بی خبر بمیرد در رنج خود پرستی
و سعدی با تمثیل زیبایی گفته است:
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز *** کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند *** کان را که خبر شد خبری باز نیامد
پس سالک کوی عشق باید رفع انانیت کند و در این بارگاه اظهار عجز و مسکنت و چاکری نماید:
چون علم و عقل بینی بی معرفت نشینی *** یک نکته ات بگویم خود را مبین که رستی
در کوی عشق شوکت شاهی نمی خرند *** اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
بعد از این ما و گدایی که به سرمنزل عشق *** رهروان را نبود چاره به جز مسکینی
در مقامی که به یاد لب او می نوشند *** سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش

ب - انتخاب راهبر و مرشد:
در آموزه های عرفا و اهل سلوک، توصیه به مرشد و رهبر و خضر طریق بسیار به چشم می خورد. حافظ عشق را محتاج راهبری ره یافته می داند که سالک را به سرمنزل مقصود دلالت کند:
طی این مرحله بی همرهی خضر مکن *** ظلمات است بترس از خطر گمراهی
به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم *** که گم شود آن که در این راه به رهبری نرسید
پیرو باید در همه حالات و شرایط مطیع و تحت ولایت مرشد باشد و حتی به اشاره پیرمغان سجاده از می رنگین سازد:
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید *** که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل ها
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند ** پیر ما هرچه کند عین عنایت باشد

ج- مصیبت و بلاپذیری:
از شروط مهم وصول به گوهر عشق بلاپذیری و تن دادن به مصائب و سختی هاست، لذا سالک باید از تنعم گریخته و دل دیده به طوفان بلا بسپارد:
ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست *** عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
فراز و نشیب بیابان عشق، دام بلاست *** کجاست شیر دلی کز بلا نرهیزد
ای که از کوچه معشوقه ما می گذری *** باخبر باش که سر می شکند دیوارش
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست *** ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
در واقع رنج و بلایا از جانب معشوق آزمونی است برای عاشق:
مقام عشق میسر نمی شود بی رنج *** بلی به حکم بلا بسته اند عهد الست
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست *** یاد آر ای دل که چندینت نصیحت می کنم
این است که عاشق باید از شمشیر غم او رقص کنان استقبال کند:
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت *** کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد
و در راه عشق تا وصل جانان صبر و استقامت از کف ندهد و تا پای جان پایداری کند:
دلا در عاشقی ثابت قدم باش *** که در این ره نباشد کار بی اجر
دست از طلب ندارم تا کام من برآید *** یا جان رسد به جانان یا جان ز تن درآید
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک *** باور مکن که دست ز دامن بدارمت
و به تعبیر ابن فارض دل عاشق از اندوه آب، و چشمانش از حزن در خون است:
انظر الی کبد ذابت علیک جوی *** و مقله من نجیع الدمع فی لجج

رازداری

د - رازداری و حفظ اسرار:
بر سالک راه عشق رموزی منکشف می شود و به حقایقی دست می یابد، اما باید لب فروبندد و سری فاش نسازد:
گفتم آن یار کزو گشت سر دار بلند *** جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
به مستوران مگو اسرار مستی *** حدیث جان مگو با نقش دیوار
به درد عشق بساز و خموش باش حافظ *** رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
و اصلا عشق قابل شرح و بیان نیست و عشق در کلام نگنجد، و با گفتگو پرده از حقیقت عشق نمی توان برداشت:
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید *** چون که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز *** ورای حد تقریر است حدیث آرزومندی
بشوی اوراق اگر هم درس مایی *** که درس عشق در دفتر نباشد
و عقل در مصاف عشق محکوم است و ناتوان:
قیاس کردم تدبیر عقل در ره عشق *** چو شبنمی است که بر بحر می زند رقمی
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است *** کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

و- ابراز نیاز و کشیدن ناز:
معشوق دارای طبعی بسیار لطیف و خاطری حساس است؛ چون مجموع کمالات و زیبایی هاست، این است که عاشق باید مراقب باشد، چرا که به محض لغزشی از فیض وصال محروم می گردد و باید جهد دوباره کند. این تحولات و فراز و نشیب و سردی و گرمی و وصل و فراق به ناز غمزه و کرشمه و شوخی از جانب یار تعبیر می شود و وظیفه عاشق در این میان چیزی نیست جز ابراز نیاز و کشیدن نازکشی:
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است *** چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش *** گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
خوش آن شبی که درآیی به صد کرشمه و ناز *** کنی تو ناز به شوخی و من کشم به نیاز
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش *** که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ای سرو ناز حسن که خوش می روی به ناز *** عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
چشمت از ناز به حافظ نکند میل آری *** سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد
و مولانا سروده است:
عشق را صد ناز و استکبار هست *** عشق با صد ناز می آید به دست

منابع

  • عبدالحسین زرین کوب- از کوچه رندان- انتشارات امیر کبیر- چاپ یازدهم- 1385
  • باشگاه اندیشه

کلید واژه ها

ادبیات حافظ جهان بینی شعر عشق انسان کمال عرفان

مطالب مرتبط

گوهر عشق در غزلیات حافظ (حقیقت عشق) نمونه ای از تفسیر مادی گرایانه از اندیشه حافظ تفاوت نظر سطحی و گسترده از نظر حافظ جهان بینی حافظ مطابق ظاهر اشعار «جبری گری» جهان بینی حافظ مطابق ظاهر اشعار دم غنیمت شمردن ایدئولوژی حافظ مطابق ظاهر اشعار شاهد بازی اصول جهان بینی عرفانی سریان عشق در شعر حافظ

اطلاعات بیشتر

گوهر عشق در غزلیات حافظ (حقیقت عشق)

ابزار ها