جستجو

فراوانی جملات نهایی و قضایای مطلق در اشعار مولوی (شرایط)

همه ما می دانیم که محدودیت عوامل و شرایط و وسایل درک و فهم از یک طرف، کوتاهی دوران زندگی قابل تعلم و تحقیق و آشنایی با واقعیات و حقایق از طرف دیگر، دخالت تمایلات و هدف گیری ها و امثال این عوامل محدودیت در علوم و معارف ما، ما انسان ها را از شناخت قضایای نهایی و جملات دارای محتویات مطلق ناتوان می سازد. با این حال، ما از مولوی، قضایای نهایی فراوانی مشاهده می کنیم، مخصوصا درباره انسان در ارتباط های چهارگانه (ارتباط انسان با خویشتن، ارتباط انسان با خدا، ارتباط انسان با جهان هستی و ارتباط انسان با همنوعان خود).
مستند این جملات نهایی و قضایای مطلق که می توانیم آن ها را اصول کلی نیز بنامیم، چند مورد است:
الف. استناد جدی مولوی در تفکرات خود به قرآن مجید و روایات بسیار مفید
ب. تعقل و روش واقع بینانه در واقعیات و حقایق.
ج. گذشتن از خودخواهی و شکستن محدودیت هایی که از فرهنگ رسوبی جامعه آن روزی، نصیب مولوی شده بود.
د. شکستن صخره بسیار سخت درونی که بر سر منبع آب حیات علم و معرفت قرار دارد.
بعضی از عوامل توانایی مولوی را درباره بیان قضایای کلی، به طور فراوان می توان در میان عوامل بیست و چهارگانه گذشته نیز پیدا کرد. ما به عنوان نمونه، ابیاتی که اصول کلی و قضایای ثابت و نهایی در بردارد، در این جا ذکر می کنیم:
1- علم حصولی حقیقی درباره «من»، «ذات» یا «خود» محال است، زیرا صورت نمودی و شکل کیفی ندارد. آن چه درباره «ذات» امکان پذیر است، علم حضوری است که عبارت است از دریافت حضوری ذات (خود هشیاری):
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست *** لـیک کـس را دیـد جـان دستـور نیست
جان ز پیدایی و نزدیکی است کم *** چون شکم پرآب و لب خشکی چو خم
2- هر کسی که حیات خود را وابسته به آب حیات معرفت الهی و حکمت ندید، او از چنان آبی سیر است، پس او ماهی این دریا نیست، زیرا اگر ماهی این دریا بود هرگز از آب حیات سیر نمی شد.
هم چنین، هر انسانی که نصیبی از معرفت الهی و حکمت ندارد، هر روز و بلکه هر ساعتی که در این دنیا زندگی می کند، زندگی اش بی اساس و زاید است و هرچه زودتر از پل حیات بگذرد و تأخیر نکند، به حال او مناسب تر است:
هــر کــه جــز مــاهی ز آبش ســیر شـد *** هـر کـه بـی روزی است روزش دیـر شد
3- طبیب حقیقی و درمان واقعی دردهای ما انسان ها، علم مستند به عوامل خودخواهی های ما نیست، ثروت و مال نیست، مقام هم نیست، شهرت اجتماعی هم نمی باشد، در عمر طولانی هم نمی توان جست، زیبایی های ظاهری نیز توانایی طبابت و درمان و دردهای ما را ندارد. تنها و تنها، طبیب و درمان دردها و بیچارگی های ما، عشق حقیقی است که ما را از خود خواهی تباه کننده نجات می دهد و جان ما را از خاک بلند می کند و از انبساط می گذراند و به ابتهاج و شکوفایی واقعی خود می رساند:
شاد باش ای عشق خوش سودای ما *** ای طبیب جمله علت های ما
ای دوای نــخوت و نــامــوس مــا *** ای تو افلاطون و جالینوس ما
4- برای انسانی که می خواهد در این دنیا زندگی هدف دار داشته باشد، آزادی از غرایز طبیعی (نه نابود ساختن آن ها) است که همه تفکرات و جویندگی و تکاپو ها و عموم رفتارهای او را معنی دار نماید، این یک حقیقت ضروری است. به عبارت روشن تر، برای برخورداری از حیات معقول که قابل توجیه و تفسیر باشد، نخستین مرحله، رهایی و آزادی از اسارت غرایز طبیعی است که همه موجودیت آدمی را به محور خودخواهی بنیان کن می چرخاند:
بـند بـگسل بـاش آزاد ای پسر *** چـنـد بـاشی بـند سیم و بند زر
کـوزه چـشم حـریصان پر نـشد *** تـا صدف قـانع نـشد پر در نـشد
گـر بـریـزی بـحر را درکوزه ای *** چند گنجد قسمت یک روزه ای
آرزو می خواد لیک اندازه خواه *** بـرنـتابد کـوه را یک بـرگ کـاه
5- حتما برای دیدن یار، آیینه درون باید صیقلی و صاف باشد. گرد و غبار و زنگار، مانع از دیدن رخ یار و مشاهده حق و حقیقت است:
آیـــنه ات دانی چرا غـماز نیست *** زان که زنگار از رخش ممتاز نیست
آیــنه کز زنگ آلایش جداست *** هـر شـعاع نـور خـورشید خـداست
رو تو زنگار از رخ او پــاک کن *** نـقش ها بینی در آن بیرون ز خـاک
هـم ببینی نـقش و هـم نقاش را *** فــرش دولت را و هــم فـــراش را
6- غالبا چنین است که اگر در این دنیا، نعمت یا امتیازی به کسی داده شود، از وسیله عامل برخورداری آن کاسته می شود:
آن یـکی خـر داشت پـالاش نـبود *** یافت پالان گرگ خر را در ربـود
کوزه بودش آب می نامد به دست *** آب را دریافت خود کوزه شکست
7- اگر درست دقت کنیم، خواهیم دید اغلب حرکات و تلاش و کوشش های بشر، مبتنی بر خیال (اعم از تخیلات و توهمات و آرزوها) می باشد:
بــر خــیالی صــلحشان جنــگشان *** وز خیــالی فـخرشان و نــنگشان
8- برای برخورداری از لطف خداوندی، تادب به آداب فاضله و تخلق به اخلاق کریمه، ضرورت قطعی دارد. آنان که از ادب بی بهره اند، هم آتش به جان کمال جوی خود می زنند و هم به جامعه، و گاهی جوامع را می سوزانند:
از خــــدا جـــویـیم تــوفــیـق ادب *** بی ادب محروم ماند از لطف رب
بــی ادب تـنها نــه خود را داشت بد *** بـــلکه آتــش بـرهـمه آفـــاق زد
چون خدا خواهد که پرده کس درد *** میلش انــدر طعنــه پــاکـــان برد
ور خدا خواهد که پوشد عیب کس *** کـم زند درعـیب مـعیوبان نـفس
9- عقده های روانی و تیرگی ها و ظلمات و اندوه هایی که درون آدمیان را فرا گرفته و آنان را در انقباض و گرفتگی های تباه کننده فرو می برد، ناشی از گستاخی در برابر عظمت ها و انحراف از اصول و قوانین مقرر فطرات الهی است:
هرچه بر تو آیـد از ظلمات و غـم *** آن ز بی باکی و گستاخی است هم
هرکه بی باکی کند در راه دوست *** رهــزن مردان شــد و نــامرد اوست
از ادب پرنور گشته است این فلک *** و از ادب معصوم و پاک آمد ملک
هـرکـه گــستاخی کند انـدر طـــریق *** گــردد انــدر وادی حـیرت غــریق
چـون جــفا آری فـرســتد گـوشـمال *** تــا ز نـقصان واروی سـوی کـمال
چـون تو وردی تـرک کردی در روش *** بــر تـو قــبضی آید از رنـج و تـپش
تــرک وردی کـه کــنی تـو در زمـان *** قــبض و تــاریکیت آیــد نــیک دان
آن ادب کـــردن بـــود یـعنـی مـکـن *** هـــیچ تــحویلی از آن عــهد کـهــن
پـیش از آن کـایـن قبض زنجیری شود *** ایــن که دلگیر است پـــاگیری شـود
رنج معقولت شـود مـحسـوس وفــاش *** تــا نـگـــیری ایـن اشـارت را بـلاش
در مـــعاصی قــبـض هـا دلـگـیر شـــد *** قـبض ها بـــعد از اجــل زنـجیر شد
نـــعط مـــن اعــرض هـــنا عن ذکــرنا *** عــیشه ضــنکــا و نـحشر بـــالعمی
دزد چــون مــال کســان را مـــی بـرد *** قـــبض و دلتنگی دلش را مــی خلد
او همی گـوید عجب این قبض چیست *** قبض آن مظلوم کــز شدت گریست
چـون بـدین قـبض الـتفاتـی کـم کـند *** بــاد اصـــرار آتــشش را دم کـــند
قــبض دل قــبض عــوان شد لاجــرم *** گشت مــحسوس آن معانی زد علم
قبض ها زندان شده است و چار مـیخ *** قـبض بـیخ است و بـرآرد شاخ بـیخ
بــیـخ پــنهان بــود هــم شـد آشــکار *** قبض و بسـط انــدرون بیـخی شمار
چون که بیخش بــر بــود زودش بزن *** تــا نــروید زشت خـــاری در چـمن
قبض دیــدی چــاره آن قــبض کــن *** زان که سـرها جـمله می روید زبـن
بسـط دیــدی بسـط خـود را آب ده *** چــون بــرآمد میــوه بــا اصحاب ده
عقده های روانی را با معلومات مناسب و بدون آن که درون عقده دار را بشورانید، منحل کنید و از بین ببرید:
چـون کسی را خـار در پـایش خـلد *** پــای خـود را بــر سـر زانـو نـــهد
بـا سـرسـوزن هـمی جــویـد ســرش *** ور نـیابـد مــی کنـد بــا لب تـــرش
خـار در پـا شـد چـنین دشـوار یـاب *** خـار در دل چون بـــود واده جواب
خـار دل را گـر بــدیـدی هـر خـسی *** کـی غــمان را راه بــودی بـر کـسی
کس بـه زیـر دم خــر خــاری نــهد *** خــر نـدانـد دفــع آن بـر مـی جـهـد
خـر زبــهر دفـع خـار از سـوز و درد *** جفته می انداخت صد جا زخم کرد
آن لــگد کــی دفــع خــار او کــند *** حــاذقی بـایـد کـه بــر مــرکز تـند
بــرجــهد آن خــار مــحکم تر کند *** عــاقلی بــایـد کـه خـاری برکــند
تــا کـنون کــردی چـنین، اکــنون مـکن *** تــیره کــردی آب ازیـن افــزون مکن
بـرمـشـوران تــا شــود ایــن آب صـاف *** و انــدر او بـین مـاه و اخــتــر در طواف
زان که مـــردم هست هــم چون آن جو *** چــــون شـــود تـــیره نــبیــنی قـــعـر او
قــعر جــوهر گــوهر است و پـــر ز در *** هین مکن تیره که هـست آن صـاف وحر
جـــان مــردم هــست مـــاننــد هــــوا *** چـون به گـرد آمــیخت شـد پـرده سـما
مـــانـــع آیــــد او ز دیـــد آفــتـــاب *** چون که گردش رفت شد صافی و ناب
آتش طـــبیــعت اگـــر شــادی دهــد *** انـــدرو شـــادی مــلیــک دیــن نــهـد
چون که غـم بیــنی تـو استـغـفار کــن *** غـــم بــه امـر خــالق آمــد کـار کــن
ممکن است آدمی با داشتن ظاهری آرام و رفتاری کاملا معتدل، باطنی پر از پلیدی داشته باشد که از علل گوناگونی مانند عقده ها و انحرافات مثل خودخواهی های بیمارگونه ناشی شود:
گرچه خود را بس شکسته بیند او *** آب صافی دان و سرگین زیـر جـو
چون بشورانـی مـر او را زامـتحان *** آب ســرگین رنگ گــردد در زمان
درتگ جو هست سرگین ای فتی *** گـرچـه جـو صـافی نـماید مر تو را
جوی خود را کی تواند پاک کرد! *** نـافـع از عــلم خـدا شـد علم مــرد
آب جــو سرگین نــتاند پاک کرد *** جـــهل نـفسش را نــروید علم مـرد
کـی تـراشد تـیغ دستـه خـویش را *** رو به جـراحـی سـپار ایـن ریـش را
بـر سـر هـر ریش جـمع آید مگس *** تــا نــبیند قبـح ریش خـویش کس
وان مگس انــدیشه ها و آمــال تــو *** ریش تــو آن ظـلمت احـــوال تــو

 

منابع

  • محمدتقی جعفری- علل و عوامل جذابیت سخنان مولوی- صفحه 111-116

کلید واژه ها

شعرا مولوی جهان بینی انسان ذات هدف زندگی

مطالب مرتبط

فراوانی جملات نهایی و قضایای مطلق در اشعار مولوی (هدف) بررسی نوبینی و نوگرایی در اشعار مولوی (حیات درونی) مولانا صیاد حقایق از دریای جان آدمی اندیشیدن به زندگی بازپسین چرا باید به زندگی بازپسین بیندیشیم مقایسه جهان بینی مولانا با مکتب رواقیون مولانا و مکتب ضد آگنوستی سیسم

اطلاعات بیشتر

ابزار ها